بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

امشب یاد مناظره‌ی احمدی‌نژاد و موسوی افتادم. سال 88 امتحانات نهایی دیپلم را داشتم. توی آن انتخاباتِ داغ اصلاً یادم نیست چطور درس خواندم. اصلاً یادم نمیاید درس می‌خواندم؟ نمی‌خواندم؟ نمراتش برایم مهم نبود. نمی‌دانم این خاطره را پیش از این نوشته‌ام یا نه. در دیپلم فقط یک درس را بیست شدم، آن هم فیزیک بود. آن سال هم برای احمدی‌نژاد کم و بیش فعالیت‌های انتخاباتیِ دلی کردم. یکی از کارهایی که می‌کردم این بود که مسیر مدرسه تا خانه یا دیگر مسیرها را که با دوچرخه می‌رفتم، به خودم پوسترهای احمدی‌نژاد را آویزان می‌کردم! بعضاً در مسیر با طرفداران موسوی که روبرو می‌شدم، مذاکراتی از طریق اشارات انگشتان (!) نیز داشتم!‌ بعدها دیدم خبرگزاری‌های سبزی یک خبری گذاشته‌اند از اینکه در برخی شهرستان‌ها ستادهای احمدی‌نژاد دوچرخه‌سواران را برای تبلیغات استخدام کرده‌اند! یزد هم که شهر اصلاحات است!‌ نمی‌دانم اینها خبر من را رفته بودند یا موارد مشابه دیگری هم داشته؟ داشتم از فیزیک دیپلم می‌گفتم! برگه‌ی امتحان را کامل نوشته بودم. آخر برگه یک ریسکی کردم و آن اینکه نوشتم: «احمدی‌نژاد تنهاست! تنهایش نگذاریم!» تا موقع اعلام نتایج دل توی دلم نبود که آن مصحح نکند سبزی باشد و پدرم را در آورد؟! ولی خوب خدا را شکر بیستم را گرفتم! و شاید اگر از نمره‌ام مطمئن نبودم آنرا نمی‌نوشتم! همانطور که در امتحان زمین‌شناسی که ناپلئونی پاس کردم جرئت چنین کاری نداشتم! (باید بشینم خاطرات سال 88م را بنویسم. اصلاً شاید بد نباشد چند نفری جمع شویم و یک مجموعه خاطرات کوچولو و باحال از اینها بنویسیم. چطور است خاطرات هشت سال دفاع مقدس آنقدر حیاتی و ارزشمند است ولی این خاطرات هشت ماه نبرد هشتاد و هشت آن اهمیت را پیدا نکرده؟ اصلا شاید شما که میخوانید پایه بودید و گفتید چند نفری جمع شویم یک مجموعه خاطرات از آن چیزهایی که به چشم خودمان دیدیم چاپ کردیم!)

سال اول ازدواج، اواخر شهریور، موقع پسته‌چینی که بود رفتیم رفسنجان، سر زمینهای حاج حسن‌آقا. خدا بیامرز زنده بود و با همان حالش مراقب اوضاع. هنوز سال دوم دانشگاه بودیم اما هوای آنجا بدجور هوایی‌ام کرده بود. جوری که هنوز هوایش را دارم. به یاسمن بارها گفته‌ام درس را ول کنیم برویم سر زمین. آن باغ دراندشت، خانه‌ای بزرگ. مردم محلی. کارگرهایی که احترامشان کم نمی‌شود. روستایی ساکت. آن پسته‌های تر. انبارهای پسته‌ی خنک. جهانی که میتوانی ببینی. دور از این دوزخیان شهری، این دخترکان دلبر خیابانی. جهانی که روی دور تند نیست. وقت اضافه میاوری به جای آنکه کم آوری. با خیال راحت کتاب میخوانی. کتاب مینویسی. می‌اندیشی. فکرت را پرواز میدهی. آن طبیعت بی‌کران و آنهمه مکانی که کشف میکنی. هر روز با حلما بازی میکنی. آنهمه زمین، یک تکه‌اش را بر میداری با دستان خودت یک چیزی میسازی. یک خانه‌ی جدید. شاید یک زمین ورزش. شاید یک استخر، شاید حتی یک مسجد، یک‌حسینیه، یک مدرسه، یک کارخانه. به زمینها که برسی و به سود دهی، کار و کاسبی را توسعه میبخشی. شب‌ها زیر توری، روی پشت بام میخوابی. صبح‌ها اگر با صدای خروسها بیدار نشوی، گرمای آفتاب بیدارت میکند. شبها، کنار خانواده، حرفها  و صحبتها در آن سکوت و صدای جیرجیرک‌ها.
خلاصه کنم، زندگی میکنی! بی‌دغدغه، راحت، خوش، بی‌اضطراب، بدون قرص! بدون مریضی. این رویاها همچنان در کله‌ام هستند و مرا ول نمیکنند. میخواهم بزنم زیر همه‌چیز. همه را رها کنم. غصه‌ی چه را می‌خوری حسین؟ غصه‌ی این مردم؟ آنها که دنبال درس و دانشگاه و این بازیها هستند، دنبال یک شغل و یک آب باریکه میگردند. تو دنبال چه میگردی اینجا؟ دنبال چه هستی حسین؟

مدتی است کاری را به اسم هم‌خواهی شروع کرده‌ام. یک کار کاملا ذوقی است. با افراد مختلفی هم درباره‌اش صحبت کردم. حدوداً بالای 95% افراد با کار حال کرده‌اند و موافقش بوده‌اند. البته راهنمایی‌هایی هم داشته‌اند. اما افراد بسیار کمی بوده‌اند که علاوه بر حال کردن، کمک هم کرده‌اند! با خودم فکر می‌کنم:

تو چته که دنبال این کاری؟ آبت کمه؟ نونت کمه؟ اینهمه کار داری حالا یهو این کاری که هیچیش معلوم نیست؟ برات چی از توش در میاد؟ این مردم که کمک نمیکنن. کمک پیشکش، انقدر یُبس هستن که حال ندارن یه مطالبه بنویسن. اصلا اینا مطالبه ندارن. حکومت هم که قربونش برم. مدام هم که باید جلوی این و اون موس موس کنی یکی کمک کنه. سنگ کی رو به سینه میزنی؟ برو دنبال کار خودت بابا. برو اون پایان‌نامه گنده‌ی نیمه‌کاره‌ت رو تموم کن. برو سر کارت ساعت بزن دوزار کاسب باشی، یه کار مفیدی هم کرده باشی. وقت داری به خونوادت برس. به اونا کمک کن. وقت اضافه آوردی یه کم برو خوش بگذرون. استراحت کن. اینهمه در اسلام و روایات هم سفارش شده! برو با زن و بچه‌ات گردش، پارک. اصلاً وقت اضافه داری برو کتاب بخون. فیلم ببین. اینهمه فیلم و کتابی که چند وقته نخوندی و ندیدی. برو تو وبلاگت مطلب بنویس. مرادی روی مطلب قبلیت کامنت گذاشته، کی میخوای جوابشو بدی؟

از جلوی کتابخانه‌ام که رد می‌شوم غصه‌ام می‌گیرد! دو سه ماهی است کتابی نخوانده‌ام. دلم لک زده یک گوشه‌ی دنج و کتاب. علاوه بر اینکه چهار کلام چیز یاد می‌گیری، پُز کتاب را هم به این و آن می‌دهی و چهارتا مطلب هم برای وبلاگ در میاوری؛ خوب‌تر کار کنی مقاله‌ای چیزی هم ازش در می‌آید. ولی یاد این جمله افتادم که: «به آنچه می‌دانید عمل کنید تا خدا آنچه را نمی‌دانید به شما بیاموزد». دیدم همین است!

همخواهی، بستر مطالبه‌گری عمومی

سال 92 مطلبی درباره نخبه‌یابی نوشته بودم امّا چند روزی است دوباره به ویژگی نخبه می‌اندیشم. اینکه نخبه کیست؟ و ویژگی جدیدی برای یک نخبه در ذهنم نقش بسته است. برخی از اینهایی را که مردم فکر میکنند نخبه هستند نگاه میکنم در نخبه بودنشان شک میکنم. خیلی از افرادی که مثلا پزشکی خواند‌ه‌اند و رتبه‌ی کنکوری آورده‌اند و این داستان‌ها. این بندگان خدا مثلاً الان پنجاه سال سن دارند امّا خودشان هنوز نمیفهمند برای چه زنده بوده‌اند؟ و برای چه زندگی کرده‌اند؟ هنوز نمیدانند مسئله‌ی زندگی‌شان چیست؟

آنهایی که امروز نخبه خوانده میشوند چطور شناخته شده‌اند؟ آنها نشسته‌اند سؤالات کنکور و دیگر آزمون‌ها را حل کرده‌اند و نخبه شده‌اند. عمده‌ی این‌ها انقدر عقل و شعور و شناخت و درک و فهم نداشته‌اند که یک بار از خود بپرسند چرا باید سؤالاتی که به آنها داده می‌شود را حل کنند؟ صرفاً چون یک توانایی و نعمت خدادادی داشته‌اند و وقتی سؤالی را حل می‌کردند مورد تشویق اطرافیان قرار می‌گرفته‌اند و بعدتر هم فهمیدند که توی جواب دادن سؤالات سرکاری دیگران نون و آب هست؛ نشسته‌اند و مسائل دیگران را پاسخ داده‌اند. امّا نخبه از نظر من کسی است که کارش جواب دادن به سؤالات و مسئله‌های دیگران نیست؛ بلکه کارش طراحی سؤال است. نخبه کسی است که مسائل جامعه را درست کند و همین دریوزه‌ها را به بند بندگی بکشاند تا مسائل او را پاسخ دهند و حل کنند. نخبه کسی نیست که غرق در عرف‌های جامعه در به درِ جواب دادن و حل کردنِ مسائل دیگران است بلکه نخبه کسی است که برای جهان مسئله طراحی می‌کند و دیگران را وادار می‌کند مسائل او را جواب دهند. نخبه کسی است که جهان را مدیریت می‌کند. قبلا هم در مطلبی با عنوان هنر غرب به این مسئه اشاره کردم. حتماً بخوانید.

شورای نگهبان شده است مدافع درامد بالای مدیران و مجددا مصوبه سقف حقوق مدیران را رد کرده است (بخوانید). دلیلش چیست؟ برای جلوگیری از خروج نخبگان. یعنی وقتی سقف میگذارید نخبگان خارج میشوند! به این نخبگان هرچه میخواهند بدهید تا مبادا بهشان بر بخورد.

1- طبق کدام معیار اینها نخبه‌اند؟ کیلویی است؟ چون چهارتا رانت و پارتی داشته‌اند و توانسته‌اند فساد کنند نخبه‌اند؟

از خودم بدم آمده است. از یک طرف در سرم کلّی رؤیا و آرزو درباره‌ی آن آرمانشهر تمدن-ایرانی اسلامی و از اینجور حرفها می‌پرورانم. از طرف دیگر، در عمل درگیر ساده‌ترین مسائل و مشکلات جامعه هستیم و باید برای آنها بجنگیم! برای مثال خود مسئله‌ی شفافیت یک چیز کاملا عقلی، مفهوم، شدنی، ساده و اولیه است. بعد عمرمان را باید بگذاریم برای چهارتا مسئول جاهل یا خائن که ظالمانه در مسندهای قدرت نشسته‌اند قسم خدا و پیغمبر بخوریم که آقا شفافیت چیز خوبی است.

اگر بانکداران را صاحبان کت‌های جادویی در نظر بگیریم که می‌توانند با یک دست در جیب کردن پول خلق کنند؛ و حتّی اگر این مسئله ایرادی نداشته باشد، مسئله‌ی نحوه‌ی توزیع این پول‌های تازه مخلوق مسئله‌ای است که هیچکس از کنار آن نمی‌گذرد. از نظر بسیاری اقتصاد‌خوانده‌ها، خلق پول اگر برای احیای تولید باشد ایرادی ندارد. و اصلاً عده‌ای دلیل رشد تولید و تکنولوژی در غرب را خلق پول می‌دانند. فرض کنید شما یک کت جادویی دارید! با این کت جادویی می‌توانید یک تولیدی بزنید، کارخانه‌ای یا صنعتی بسازید یا خدمتی ارائه دهید (بخش واقعی اقتصاد). مثلا یک مایکروسافت تأسیس کنید! پول که دارید. حقوق همه را هم می‌دهید. چون مابه‌ازای پولی که خلق کردید خدمتی یا کالایی تولید شده است که ارزش دارد، اینجا تورم رخ نمی‌دهد. چون همزمان هم پول زیاد شده است و هم کالا یا خدمت بنابراین مقدار پول با مقدار کالا یا خدمت در جامعه برابر است (تورم زمانی رخ میدهد که مقدار پول در جامعه بیشتر از کالاها و خدمات باشد. در چنین وضعیتی ارزش پول کاهش میابد.) امّا در طرف دیگر با کت جادویی میتوانید سوداگرای و سفته بازی کنید (بخش غیر واقعی اقتصاد) و با پول، پول بخرید و پول روی پول بیاورید. مثلا دو بانکدار (دو صاحب کت جادویی!) در میزان پولدار بودنشان به رقابت با یکدیگر بپردازند. اینجا پول خلق میشود ولی هیچ ما به ازای واقعی ندارد و این خلق پول نابود کننده است. (البته اینهایی که گفتم به قول معروف به زبان لُری بود! این حرفها به این سادگی‌ها نیست و همانطور که در مطلب قبل گفتم به نظرم اینها درک‌هایی بسیار جزئی از کار بانک‌ها است و هیچ بعید هم نیست این حرفها اساساً غلط باشند. منتها حرف‌ها و توجیه‌های رایجی است که فعلاً در مورد اقتصاد و بانک زده می‌شود.)

من فکر میکنم هیچکس نمیداند بانک‌ها چه میکنند. یا اصلا ریشه‌ای‌تر، خود پول چه می‌کند. در واقع احتمال میدهم هر کسی ادعا میکند میفهمد که پول و بانک چگونه کار میکنند، دروغ میگوید! من هم نمیفهمم پول و بانک را. در این بین بعضی‌ها، که عموما از عوام هستند، خیلی خوش خیال هستند و فکر میکنند مشکل ما با بانک فقط سر چیزهایی مثل سود و جریمه دیرکرد است! فکر میکنند بانک یک‌چیزی است که مثلا یک یا چند اقتصاددان برای حل مشکلات جامعه درست کرده‌اند. فکر میکنند مثلا غربی‌ها کاملا بانک را مثل یک ابزار کنترل میکنند و متوجه‌اند بانک چیست و چه میکند. فکر میکنند بانک مثل یک ماشین است که سوییچ را میندازی داخلش و مبتنی بر یک سری قواعد دقیقه و مکانیکی کار میکند و غربی‌ها دارند از این ابزار استفاده میکنند. اما به نظرم اینظور نیست. اصلا بانک را اقتصاددان‌ها درست نکرده‌اند. بانک را یک عده شیاد درست کرده‌اند بعد اقتصاددان‌ها خواسته‌اند بفهمند آن چیست و برایش نظریه پردازی کرده‌اند. اما نه تنها اقتصاددان‌ها هنوز کاملا نمیفهمند بانک چیست و چه میکند، که خود بانکدارها هم نمیفهمند چه میکنند! اما خوب باز بانکدارها خیلی بهتر از بقیه میفهمند چه میکنند.

ما یک جهل مرکب نسبت به بانک داریم. هم نمیدانیمش و هم نمیدانیم که نمیدانیمش. به خصوص اقتصاددان‌ها در این جهل مرکب بیشترین ضربه را میزنند. چون خیال میکنند که میدانند اما واقعا نمیدانند. من وقتی به بانک فکر میکنم، به یاد فیلم «کت جادویی» میافتم. نمیدانم یادتان هست یا نه. یارو دست میکرد در جیبش و پول را در میاورد. به همین راحتی. خلق پول بانک به همین راحتی است. بانک میتواند همه‌چیز را صاحب شود، با یک دست در جیب کردن.

کت جادویی - خلق پول - بانک

آدم تا وقتی در یک کاری مشغول است کمتر متوجه سوگیری ذهنش می‌شود. مسئله خیلی ساده است: چون پول می‌گیری ممکن است همچون کسی که اجیر شده ایرادات را نبینی و به چیزهایی که معتقد نیستی تن دهی. امّا توجه داشتن به همین مسئله‌ی ساده در مرحله‌ی عمل به راحتی رخ نمی‌دهد. مخصوصا وقتی زن و بچه هم داشته باشی! در واقع علاقه به امنیت شغلی، ریسک‌پذیری انسان را به شدت کاهش می‌دهد و این تهدیدی است برای حریت و آزادگی انسان. در حقیقت تهدیدی است برای انسان بودن انسان! زیرا با شدت یافتن این سوگیری ذهنی انسان کم کم توانایی اندیشیدن در سطوحی فراتر را از دست داده و ذهنش بسته و بسته‌تر می‌شود و این می‌تواند منجر شود که انسان دیگر اندیشه‌ورز نباشد؛ جرئت اندیشیدن نداشته باشد و تبدیل به یک روبات شود. روباتی که صرفاً دستوری را می‌گیرد و انجام می‌دهد و در قبالش پولش را هم می‌گیرد.

خبری در تلگرام خواندم از این که سامسونگ با شرایط ویژه و اقساط به کارمندان دولت جنس می‌فروشد (این خبر). البته این اتفاق برای اولین بار نیست. امّا اینطور که فهمیدم در این سال اقتصاد مقاومتی، شاید بازاریابی سامسونگ در دولت بیشتر شده است. کاری به نفهمی مسئولین و کارمندان دولتی چه ریشو چه غیر ریشو ندارم. این که چیز مشخصی است!

امّا این بازار برای سامسونگ یک بازار معمولی است یا ویژگی خاصی دارد؟

به نظر من بازار خیلی خاصی است و برای سامسونگ اهمیت زیادی دارد و سامسونگ هدفمند روی آن سرمایه‌گذاری می‌کند؛ زیرا وقتی یک مسئول ریشوی دولتی یک گوشی سامسونگ مدل خدا را مثلا با صد یا دویست هزارتومان ارزان‌تر از بازار نزدیک به دو میلیون تومان می‌خرد و از این خریدش یک احساس پیروزی عظیم می‌کند و ژست اجتماعی‌اش بالاتر می‌رود (و اصلاً مگر می‌شود آقای دکترِ، گوشی مدل خدا نداشته باشد؟) حالا این مسئول می‌آید برای تولید ملّی و اقتصاد کشورش سینه چاک کند؟ نه آقا. خوش خیالید. این مسئول یا کارمند دولتی با شندرغاز رشوه خریده شده است. این دیگر رطب خورده است. این منع رطب کند؟ البته این آقایان که در عمل خودشان بزرگترین مانع تولید ملّی هستند، قطعاً در حرف از تولید ملّی می‌گویند چون این حرف خودش باعث افزایش شأن اجتماعی است و چه بسا در فیش حقوقی‌شان هم بی تأثیر نباشد که بتوانند جنس‌های بهتر و بیشتری از سامسونگ بخرند!

رشوه‌ی سامسونگ

اول اینکه میخواهم توبه کنم! چند وقتی است بهانه کرده‌ام که نوشته‌های کوتاهم را در کانال تلگرامم بنویسم، این می‌شود که وبلاگ جای متن‌های بلندی می‌شود که احتمالا هیچکس نمی‌خواند! ضمن اینکه وقتی می‌خواهم بلند بنویسم کار عقب میافتد و دیر به دیر می‌نویسم. پس انشالله دوباره بیشتر خواهم نوشت.

جهت فهم بهتر این مطلب، مطالب پیش‌نیاز زیر را مطالعه کنید:

  1. فرهنگیان نابکار
  2. از آخر به اوّل
  3. دعوت‌نامه‌ی یک چالش وبلاگی: رؤیاپردازی ایرانی اسلامی
  4. یزد گورخواب ندارد: نگاهی بر رؤیای شیطان!

امّا درباره‌ی «رؤیای بنده». بنده رؤیاهایی دارم در حوزه‌های اقتصاد و سلامت و فرهنگ. امّا از اقتصاد شروع می‌کنم. و از خود پول. چون آنطور که قبلا نوشته‌ام اقتصاد و به خصوص خود پول را ریشه‌ی مسائل و مشکلاتمان می‌دانم. احتمالاً یک «تئوری همه‌چیز» در فیزیک می‌شناسید که البته هنوز تئوری نشده و یک مشکل «حل نشده» است که استفان هاوکینگ یکی از نظریه پردازان آن است. این تئوری در تلاش است تا بتواند با یک نظریه‌ی فیزیک، همه‌ی هستی را توجیه و توصیف کند تا تناقضات نظریه‌های فیزیک از بین بروند. بنده یک تئوری همه‌چیز از سنخ دیگری در فکرم دارم! آنچه در فکر دارم برای «توصیف» جهان نیست بلکه یک نسخه‌ی «تجویزی» برای «اصلاح» جهان است. البته همه‌چیز که اغراق است، امّا به نظرم ریشه‌ای ترین اصلاح و مصلح خیلی از چیزهاست.

از وقتی دعوت‌نامه‌ی چالش وبلاگی را نوشتم می‌خواستم سریع‌تر خودم درباره‌ی خیال‌بافی‌ها و رؤیای خودم از آینده بنویسم ولی نمیدانم فرصت نیست، قسمت نیست، تنبلی است. هرچه هست نشد تا اینکه به این مسئله‌ی گورخواب‌ها رسیدیم. دیدم بحث گورخواب‌ها بعنوان مقدمه‌ای برای رؤیای بنده مناسب است. حرف‌هایی که در ادامه می‌آید از جنس لا اله است برای رسیدن به الا الله. مخصوصاً آنچه درباره «رؤیای شیطان» و نظام‌سازی شیطان در ادامه میگویم مقدمه‌ای است برای اینکه رؤیای بنده و نظام‌سازی رؤیایی خودم را از آینده بیان کنم.

نوآوری از کجا آغاز می‌شود؟ شاید همه می‌دانیم. از یک تصور، یک تصویر ذهنی، یک تخیل خوب! تخیلی که خیلی هم تخیلی نیست. حال اگر بخواهیم نوآوری علمی کنیم، نوآوری در نظام‌سازی کنیم، تمدن «نوین» اسلامی را بسازیم، اول باید چه کنیم؟ واضح است، باید تصور کنیم، آنرا تخیل کنیم.

لا اله الا الله

 اوّل

نمی‌توانم کتمان کنم که از رئیس‌جمهور شدن ترامپ خوشحال شدم! دشمن خوبی است! دشمن خوب هم نعمت است! یک دشمن خوب می‌تواند ما را متحد کند. معاویه دشمن خوبی بود تا اینکه حیله‌های عمروعاص وارد شد. دشمنی‌های معاویه یاران علی را متحد کرد اما حیله‌های عمروعاص این اتحاد را شکست و پیروز شد. ترامپ هم در دشمنی‌اش صادق است و این چیز خوبی است.

امشب پای روضه‌ای نشستم. روضه‌ای برای مادر! نه از این روضه‌های آبکی که می‌رویم و بعد هم هیچ. از آن روضه‌های سیاسی! از آن روضه‌های اساسی! روضه‌ای که کمیل سوهانی خواند! و عجب روضه‌ای و عجب روضه‌خوانی. نه تنها اشک آدم را درآورد، که جان را مالامال خشم و غضب کرد.

مادرکشی نام روضه‌ای است که کمیل سوهانی خواند. یک فیلم مستند بلند، که بحران آب ایران را بررسی می‌کند. حقایقی که شاید همه ما بخشی از آن را دانسته باشیم امّا حدود و صغورش را به این حد، نه! مادر، طبیعت است. نه اصلاً طبیعت یعنی چه؟ این واژه‌ی نامفهوم از کدام گورستان آمده؟ مادر، خلقت است و ما انسان‌ها به جان مادر، این خلقت خدا افتاده‌ایم. نابودش کردیم. مادر را کشتیم! بگذارید این روضه را من خراب نکنم. شما از زبان ناب و اصیل روضه‌خوان این روضه را بشنوید (کلیک کنید). نقدهای بعضاً درست و بعضاً نادرست و سخیفی هم به این روضه‌ی ناب شده است که با جستجو می‌توانید بخوانید.

مادرکشی، بحران آب ایران

اگر نگویم همیشه، اکثرا مسئله را از آخر به اول باید حل کرد! این روش را اول بار مادر عزیزم به من یاد داد وقتی که در خردسالی میخواستم هزارراه حل کنم! بزرگتر شدم در دوران راهنمایی هم تا میشد تست‌های فیزیک را از آخر به اول حل میکردم! حالا هم همینطور است. مثلا ساعت ۶عصر مهمان داریم! از آخر به اول میایم که مثلا ۵:۳۰ باید خانه مرتب باشد. پس از ۴:۳۰ باید شروع کنم به مرتب کردن. ۳:۳۰ می‌توانم بخوابم. از ۲:۳۰ باید ناهار و نماز را شروع کنم پس تا ساعت ۲:۳۰ می‌توانم به کارهای شخصیم بپردازم! یا در سفر اول مقصد را مشخص می‌کنیم بعد از مقصد به مبدأ مسیر را بررسی می‌کنیم.

این برنامه‌ریزی معکوس تقریبا در تمام زندگی‌ام هست. نه اینکه تا ۵۰ سال آینده را پیش‌بینی کرده و برنامه‌ریزی معکوس کرده باشم. ولی مثلا تا یک یا یک سال و نیم آینده همین روال هست. مثلا می‌دانم سال آینده باید کنکور دهم، پس از عید به بعد باید درس بخوانم و تا عید باید دفاع کنم، فلان. کار خیلی ساده‌ای است. شاید خیلی‌ها همین کار را می‌کنند و بهش توجه ندارند. اما از نظر من یکی از مهمترین کارکردهای علم، همین توجه دادن است! یعنی علم بر می‌دارد یک چیزی را که میدانستی ولی بهش توجه نداشتی یا در ناخودآگاهت بود را به خودآگاه شما میاورد.

در مدیریت هم برنامه‌ریزی همین است. شما چشم‌انداز بلند مدت تعریف میکنی بعد هدف کوتاه مدت در همان راستا می‌گذاری بعد برنامه‌های کوچک کوچک را از آخر به اول میگذاری تا به مقصودت برسی. نکته‌ی خیلی ساده‌ای است اما در عمل وقتی وارد کار و گروه‌های کاری می‌شوی می‌بینی به آن توجه نمی‌شود. بدون چشم‌انداز و هدف کارها شروع می‌شوند و هرکسی به ظن خودش هدفی دارد و کار که شروع می‌شود به جای اینکه از تهران به مشهد برسیم، می‌بینیم سر از زابل درآورده‌ایم!

حاج آقای پناهیان در برنامه‌ی تلویزیونی ثریا 17 شهریور 95، صحبت‌هایی در باب فرهنگ داشتند. ایشان از اهمیت فرهنگ می‌گفتند و اینکه: «اگر فرهنگ را اصلاح کنیم سیاست، اقتصاد و سبک زندگی ما اصلاح خواهد شد.» و حتی اینکه: «اگر سبک زندگی اصلاح بشود مدیرانی که برای خودشان فیش‌های نجومی صادر می‌کنند دیگر رشد نخواهند کرد.» نظر به فرهنگ، به خصوص در فرمایشات مقام معظم رهبری برجسته است و تشبیه فرهنگ به «هوا» لقلقه‌ی زبان هر جوان بسیجی شده است. اصلا بسیجی‌ها از وقتی از تخم بیرون می‌آیند، وظیفه‌ی خطیر خود را در مسائل فرهنگی می‌فهمند و عین جیک جیک جوجه به اصطلاح می‌گویند: «می‌خواهیم کار فرهنگی کنیم!» البته خودمان هم از این قاعده مستثنی نبودیم و یکی دو سال اول با این «دغدغه‌های فرهنگی» رسماً سر کار بودیم! تازه، دغدغه‌ی فرهنگی یک جوجه بسیجی چیست؟ حجاب! راهکار؟ رژه‌های گُله گُله آدم از چهارراه ولی‌عصر تا میدان ولی‌عصر و از میدان انقلاب تا بالای پارک لاله و «متلک» انداختن‌های آنها به دختران خوشکل که: «خواهرم حجابتو رعایت کن!». رژه‌های فرهنگی!

از یزد که باز میگردیم تهران، اغلب به قم که میرسیم، خسته و مانده‌ایم. همین می‌شود که میگوییم انشالله نوبت بعدی زیارت می‌رویم! یا حتی از تهران هم که به سمت یزد می‌رویم زیارت نمی‌رویم و می‌گوییم که انشالله در راه برگشت زیارت می‌کنیم!

اصلاً تقصیر واژه‌ی زیارت است! یکجوری از زیارت حرف می‌زنیم انگار می‌خواهیم منت سر حضرت معصومه بگذاریم و برویم ملاقاتی! انگار او است که آنجا تک و تنها افتاده و منتظر است تا ما برویم بلکه دیدنایی کند و دلش باز شود! حداقلش این است که واژه زیارت دارد یک هم‌ترازی را القا می‌کند! اینکه ما و ایشان همترازیم و قرار است با هم بنشینیم و گپی بزنیم!

این بار که از یزد باز می‌گشتیم باز نزدیک قم که بودیم گفتیم انشالله نوبت بعدی افتخار زیارت را نصیب حضرت خواهیم کرد! امّا بعد، با خودم فکر کردم که ما چقدر احمقیم! اینهمه راه آمده‌ایم حتّی حاضر نیستیم برویم از حضرت معصومه یک چیزی بگیریم برویم تهران! در نگاه منفعت‌گرایانه‌اش هم حماقت است! هزینه-فایده هم که می‌کنی می‌بینی کلّی از چیزهایی که می‌توانستی در این مسیر بگیری از کفَت رفته است! ادبیات را باید عوض کنیم تا نگاهمان عوض شود. زندگی با تغییر همین حرف‌ها می‌شود بندگی! زیارت کدام است؟ ما گدایی می‌رویم. احمق ما بودیم که اینهمه فرصت گدایی کردن را از دست داده‌ایم! اینهمه چیزی که می‌توانستیم از دستان بزرگوار این کریمه بگیریم و نگرفتیم!

جای شما خالی، با خستگی 8، 9 ساعته رفتیم مختصر گدایی کردیم و به راه ادامه دادیم. به نیت تمام دوستان و آشنایان و البته خوانندگان بنده نیز گدایی کردیم! انشالله گدایی‌مان مقبول افتاده باشد!


پی‌نوشت: ائمه در آداب زیارت گفته‌اند. از واژه زیارت یاد کرده‌اند. آنها که نمی‌آیند مهمانان خود را کوچک کنند و گدا صدا زنند. تازه گدا بالاخره باید زیارت برود تا بتواند گدایی کند! خلاصه آنها ما را تحویل گرفته‌اند، ما خودمان را الکی تحویل نگیریم! همان گدایی بگوییم برای خودمان بهتر است!

فیلم لانتوری، از زبان یک آقازاده حرام‌خوار یک دیالوگ خوب داشت. می‌گفت:

وجدانا چند درصد مردم اگر جای بابای من بودن اختلاس نمیکردن؟

راست میگوید! بگذارید من تکمیلش کنم! چند درصد از مردم اگر با جنس مخالف (حتی اگر زشت هم باشد) «تنها» بشوند مرتکب گناه نمی‌شوند؟ نه واقعا؟ دین میگوید تنهایی و نظارت نکردن دیگران مایه گناه است. چطور در مثال روابط دختر و پسر همه این را میفهمند و نوچ نوچ میکنند ولی همین مسئله را در حاکمیت درک نمی‌کنند؟ وقتی به مسئول گردن کلفت اینهمه قدرت دادید، نظارتی هم نمی‌کنید (یا بهتر بگویم، نظارت به درد بخوری!) و حاکمیت را شفاف هم نکردید که مردم ببینند مسئولین چه می‌کنند، خوب معلوم است آن مسئول ناموس مملکت را فدای لذت خودش می‌کند! مسئله واقعا انقدر پیچیده است؟

هرجا میگوییم شفافیت، دوستان حزب‌الهی میگویند پس تقوا چه میشود؟! خوب مومن، خدا هم راه حل داده است که اگر می‌خواهید تقوا داشته باشید، با دختر مردم تنها نشوید! تعبیر درست و دقیق از حاکمیت فعلی این است که ما یک فاحشه‌خانه داریم! انبوه مدیران و مسئولین  را در اتاق‌های در بسته با انواع دختران زیبارو تنها گذاشته‌ایم و توقع داریم هیچکس هیچ خطایی نکند! واقعا این توقع به‌جایی است؟ یعنی تنها راه متّقی کردن مردم ایجاد شرایط گناه است؟ و اگر لوازم و شرایط گناه را در جامعه کم کنیم باعث می‌شویم مردم بی‌تقوا شوند؟ (شاید چیزی شبیه به نظر حجتیه‌ای‌ها که برای ظهور اعتقاد به اشاعه‌ی گناه دارند!)  چنین تفکرات احمقانه‌ای متأسفانه نه در مردم کوچه بازار بلکه در قشر نخبگانی و بعضاً در منبری‌هایی وجود دارد که در دانشگاه‌های معتبر تهران در شب‌های احیاء و محرم و فلان منبر می‌روند! مسئول اینهمه گناه و بی‌تقوایی در حاکمیت، رسماً و رأساً نظام جمهوری اسلامی است که لوازم و مقدمات گناه را بسیار دم دست قرار داده است.


پی‌نوشت:
یک سایت خبری نظرسنجی کرده بود که اگر شما جای مسئولین بودید از دریافت حقوق نجومی خودداری می‌کردید؟ اکثر مردم جواب داده بودند نخیر! می‌خوردیم یک آب هم روش! پیشنهاد میدهم یک سؤال مکمل برای آن بگذارند: «شما اگر می‌دانستید که حقوق‌تان شفاف می‌شود و همه‌ی مردم قرار است بفهمند و آبرویتان برود و مردم پدرتان را در بیاورند، باز هم حقوق نجومی می‌گرفتید؟»

به نظر می‌رسد تقدم اندیشیدن بر عمل کردن و تقدم تولید مفاهیم نظری بر اجرایی کردن آنها امری بدیهی باشد امّا در مقام عمل می‌بینیم اینگونه نیست و برای بسیاری از افراد این امر نه تنها بدیهی نیست بلکه اساساً انگاره‌ای غلط است. در واقع بسیاری بر این باورند که ایده‌ها باید در سطح خام باقی بمانند و با اجرایی کردن آنهاست که پخته می‌شوند. یا در مرحله‌ای بالاتر عده‌ای معتقد می‌شوند حتی اجراها و عمل‌هاست که ایده‌ها را شکل می‌دهند و اساساً اوّل باید اجرا کرد بعد برای آن تئوری‌پردازی کرد! بصورت طبیعی ممکن است همه‌ی این حالات و دیگر حالات متصور رخ دهند امّا بحث جدی بر سر آن است که در شرایط عادی برای انجام یک کار، کدام شیوه صحیح‌تر است؟ آیا اینکه بصورت طبیعی ممکن است اوّل عملی واقع شود و بعد برای آن تئوری پردازی شود، دلیلی بر آن است که برای انجام هر کاری ابتدا باید آنرا اجرا کرد سپس همزمان یا بعد از آن برای آن تئوری‌پردازی نمود؟

داستان حسن تنبل را حتماً به یاد دارید. حسنی که در خانه می خوابید و هیچ کاری نمی‌کرد. آخر مادرش از کنار تخت او تا بیرون خانه سیب چیند و حسن دانه دانه سیب‌ها را برداشت تا از خانه بیرون رفت و آن وقت مادرش در خانه را بست و حسن مجبور شد برود دنبال کار و تنبلی را کنار بگذارد.

مدت زیادی انیمیشن دلچسبی ندیده بودم. شاید از زمان Wall-E. این اواخر انیمیشن زوتوپیا را دیدم که باز هم با وجود نکات جالبش، آنچنان مرا نگرفت. علت اصلی هم مفاهیم بسیار تکراری انیمیشن‌ها است. مهمترین چیزی که از یک فیلم مرا مجذوب خود می‌کند، داستان آن و البته اندیشه و مفاهیم نهفته در ورای آن داستان است. انیمیشن‌های جدید حتی با وجود داستان‌های جذاب و پر کشش، امّا مفاهیم جذابی را برایم ارائه نمی‌کردند. حتی انیمیشنی مانند inside out هم که واقعا به مسئله جذابی پرداخته بود، از آنجایی که مفاهیم و فرضیات خامی را ارائه می‌کرد مرا به وجد نیاورد. امّا کونگ‌فو پاندای 3، همچون اولین سری نسخه از کونگ‌فو پاندا، بعد از مدت‌ها هم مرا به هیجان فکری آورد و هم لذت یک انیمیشن مهیج را بخشید.

چندوقتی است اسم حسین دهباشی زیاد شنیده می‌شود و تحلیل‌ها و مطالبش در شبکه‌های اجتماعی زیاد دست به دست می‌چرخند. من هم با وجودی که از آنها استفاده کرده‌ام و مثلا از خاطره‌ی او از طالب‌زاده لذت برده‌ام امّا به برجسته شدن یکباره‌ی برخی چهره‌ها با شک و تردید می‌نگرم. به هر حال برخی از دوستان ما شب گذشته قرار ملاقاتی با وی تنظیم کردند تا ساعتی را به تبادل نظر و معرفی کار و مجموعه‌ی «شفافیت برای ایران» بپردازند.

امروز برخی از مکالمات را نقل قول می‌کردند که در بین همه‌ی حرف‌ها و تحلیل‌های گنده از زمان جنگ و زمان حال و وضعیت دولت و مشاوران نام آشنای آن و دیگر تحلیل‌های کلان؛ یک نکته از حرف‌های دهباشی نظرم را خیلی جلب کرد. دوستان گزارش مفصلی از فعالیت‌های گروه را پرینت رنگی کرده بودند (حدود 50 برگ) و در کاوری زیبا به وی تقدیم نمودند. او که گزارش را نگاهی انداخته درآمده که: «حالا شما اگر اینها را پرینت رنگی نمی‌گرفتید، من نمی‌خواندم؟ اگر آدم، آدم باشد پرینت سیاه و سفیدش را هم می‌خواند و اگر اهلش نباشد این را هم نمی‌خواند. خوی قدرت‌طلبی از همین‌جاها شروع می‌شود.» و من به مضمون تکمیل می‌کنم که منظورش این بود که در حد و اندازه‌ی خودتان کار کنید نه اینکه همیشه بخواهید خود را بزرگتر (و البته به دروغ بزرگتر) جلوه دهید. یا برای بزرگ جلوه دادن خود، از این ابزارها و رنگ و لعابهای کم اهمیت بهره جویید یا اینکه اصلاً هزینه‌ی الکی بکنید؛ هزینه‌ای که نیازی بهش نبوده است. همین خوی است که وقتی به مقامات بالاتر هم می‌رسد تجمل‌طلبی را پیش می‌گیرد. این مسئولین تجمل‌گرا از همین جاها شروع کرده‌اند.

واقعیت امر هم همین است. وقتی کسی که در سنین دانشجویی و جوانی و آن جایی که باید تمرین قناعت کند، نمی‌کند و هرچه می‌خواهد بخرد، از کفش و جوراب گرفته تا گوشی و لپ‌تاپ و خانه و ماشین و حتّی همسر، می‌رود گران‌ترین و بهترین و فلان‌ترینش را انتخاب می‌کند، چه تضمینی است این فرد پس فردا که مسئول شد قناعت کند؟ اصلا ممکن است؟ آنها که جوانی‌شان را در فقر و مبارزه و زندان و جنگ گذراندند الان که مسئول شده‌اند وضعیت‌شان این است، نسل جدید که از همه چیز، بهترینش را می‌خواهد، چه خواهد شد؟

با ماجرای فیش‌های حقوقی، عده‌ای درصدد توجیه برآمدند تا آنجا که دیرین دیرین هم در یک انیمیشن ضعیف، دوگانه‌ای را به نمایش گذاشت که در آن مدیران دولتی استدلالهای قابل دفاعی داشتند. برای مثال این برداشت‌ها «قانونی» بوده است یا اینکه «حق» آنهاست چرا که آنها توانمندند (ادعایی بس پوشالی! دلیل توانمندی آنها چیست؟ آیا جز رانت است؟). اما امروز در خطبه‌های عید فطر، حضرت آقا قضیه را یکسره کرد. رهبری دو راه گذاشت:

ضریب جینی عددی است بین صفر و یک (یا صفر و صد درصد) که در آن صفر به معنی توزیع کاملا برابر درآمد یا ثروت و یک به معنای نابرابری مطلق در توزیع است. هرچه این عدد کوچکتر باشد نشان از اختلاف طبقاتی کمتر می‌باشد. طبق برآورد سازمان CIA در سال 2006، ضریب جینی در ایران برابر با 44.5 است.

با یک جستجوی ساده‌ی عبارت «us president annual salary» می‌توانید در همان صفحه‌ی اول گوگل میزان درآمد سالیانه او را که 400 هزار دلار است ببینید. البته مبالغ دیگری به رئیس‌جمهور امریکا پرداخت می‌شوند که از آنها صرف نظر می‌کنیم. اگر قیمت دلار را 3500 تومان در نظر بگیریم، درآمد سالیانه رئیس‌جمهور امریکا (بعنوان یک شخص حقوقی) سالانه 1/4 میلیارد تومان خواهد بود که با تقسیم بر 12، حدوداً ماهانه 117 میلیون تومان، درآمد رئیس‌جمهور امریکاست.

درآمد سالیانه‌ی مقامات عالی قوای سه گانه‌ی امریکا (منبع)

وزیر بهداشت در بخشی از واکنش تلگرامی خود (این مطلب) به موضوع افشای فیش‌های حقوقی چندصد میلیونی در وزارت بهداشت آورده‌اند:

اولین باری که فیش در کشور افشا شد مربوط به همین سفر بود که هزینه سه روز اقامت هیئت همراه وزیر ۱۷ هزار تومان شده بود؛ هواداران حزب توده کپی فیش مربوطه را بر در و دیوار خیابانها و دانشگاهها چسبانده بودند و بلوایی در کشور بپا کردند.

جناب وزیرِ سرمایه‌دار در اشاره‌ای دیگر افشای فیش‌های حقوقی را «افشاگری‌های توده‌وار» خوانده‌اند. آقای وزیر، خوب است بدانید که این افشاگران توده‌ای نیستند، اینها همان جوانان انقلاب و انقلابی‌اند، بلکه این شمایید که لیبرال شده‌اید.

بخش اول این مطلب را از طریق این پیوند مطالعه کنید.

1 منابع پایدار برای جیب سوراخ نظام پزشکی

این روزها با افشا شدن فیش‌های حقوق و کارانه‌ی پزشکان فضای آینده‌ی نظام سلامت روشن‌تر شده است. هرچند پیش از این نیز مردم از کارانه‌های چندده میلیونی پزشکان بی‌خبر نبودند اما این دست پرداخت‌ها همواره از طرف مسئولین تکذیب می‌شد. ایرج حریرچی در نشست خبری سخنگوی وزارت بهداشت در این‌باره گفت: «حتی یک نفر در وزارت بهداشت دریافتی چند صدمیلیونی نداریم و شوخی 13 مخصوص 13 فروردین است!»[1] امّا با افشای فیش‌های حقوقی، مسئولین وزارت‌خانه بصورت رسمی می‌گویند در مواردی پرداخت‌های بالای صد میلیون تومان نیز وجود دارد.[2]

1 طرح تحوّل، آنچه گذشت!

با شروع طرح تحول نظام سلامت، به نظر می‌رسید دولت روحانی بعد از مذاکرات هسته‌ای، اولویت دوم خود را روی نظام سلامت متمرکز کرده است. طرح تحول نظام سلامت با شعار اصلی خود یعنی کاهش پرداخت از جیب بیماران، رضایت بسیاری از مردم را برای دولت روحانی جلب کرد. طرح که به نظر می‌رسید موفق ظاهر شده است از همان ابتدا نگرانی‌هایی را در رابطه با نحوه‌ی تأمین مالی بر انگیخته بود امّا وزارت بهداشت با اشاره به درآمد حاصل از هدفمندی یارانه‌ها، این نگرانی را بی مورد توصیف می‌کرد. با شروع فاز سوم این طرح امّا، شک و تردیدها به یقین تبدیل شد.

رمضان، برای من،

هم ماه خواندن است، هم نوشتن.

هم خوابیدن است، هم بی‌خوابی.

هم بیشتر با خود بودن، و هم بیشتر با خدا بودن...


پی‌نوشت:

در بین دوستان و آشنایان، خیلی در باب ازدواج صحبت می‌شود و مشاوره می‌گیرند. اکثرا می‌بینم که افراد ملاک‌های بدی برای ازدواج دارند. هم دختران هم پسران. مثلا از روی رشته‌ی تحصیلی دختر خانم می‌خواهند تشخیص بدهند که این خانم اهل زندگی هست یا نه؟ یا ملاک را تعداد خواهر و برادرهای فرد مقابل می‌گذارند. ملاک‌های تخیلی‌تری مثل شغل پدر و محله‌ای که در آن زندگی می‌کنند که بماند.

اسلام یک ملاک کلّی به نام کفو بودن تعریف کرده است که هم می‌تواند به مفهوم مشابه بودن تلقی شود و هم مکمل بودن یا به درجاتی شامل هر دو شود یعنی زوج در مواردی مشابه و در مواردی مکمل باشند. در هر دو صورت باید «جور» باشد. بعضی آدم‌ها هستند که

رجب و شعبان تمام شد و من استفاده‌ای نبردم. این آخری‌ها دارد بلاهای کوچک و بزرگی نازل می‌شود! حس میکنم خدا هرچه صبر کرده دیده من نیامدم دارد با چوب مرا به سمت خویش می‌خواند!‌ خدای جالبی است.

برخی افراد با برخی کتاب‌ها، سخنرانی‌ها، شخصیت‌ها، فیلم‌ها و یا حتی برندها و تکنولوژی‌ها خیلی زود تحت تأثیر قرار می‌گیرند و به وجد می‌آیند و عبارات هیجانی نسبت به آن پدیده ایراد می‌کنند. این افراد نه تنها نشان می‌دهند که

من واقعا آدم بی‌اعصابی هستم! هرچند تحلیل دیگری درباره من وجود دارد که من خیلی با اعصابم! البته این دو تا تحلیل از دو نقطه‌نظر کاملا متفاوت هستند. مثلا در مباحثه با یک سری افراد بی‌اعصاب هستم امّا مثلا در مقابلِ یک سری سختی‌ها و مشکلات (مثل سختی‌های شغلی و درسی) اصلا عین خیالم نیست. یکجور جمع نقیضینی است بالاخره.

یامین‌پور در کانال تلگرامش نوشت:

آلبر کامو گفته بود کلمات، فاحشه شده‌اند؛ برای هر معنایی حامله می‌شوند. دیگر نمی‌توان به اصالت و هویت کلمات و معانی آنها اعتماد کرد...

گاهی به کلمات تجاوز می‌شود؛ به معنای «دفاع» ، «مقدس»، «غرور و تعصب دینی»، «افتخار» و...

افزون بر همه‌ی دلواپسى‌ها، اکنون دلواپس زبان و ادبیات فارسی هم باید باشیم.

و من به این اندیشیدم که ذهن بشر هم روسپی شده است. پای حرف همه مینشیند. از هر کسی حامله می‌شود. پای صحبت حضرت آقا می‌نشیند و

با مشاوره‌ی محمدعلی نجفی، سیاست‌مدار اصلاح‌طلب، کروبی در انتخابات سال 84 وعده داد که ماهانه 40 هزار تومن به هر ایرانی می‌دهد. که البته منبع آن، حذف یارانه‌هاست. با رأی نیاوردن کروبی در دور اول انتخابات، هاشمی رفسنجانی در دور دوم انتخابات وعده داد ماهانه 120 هزارتومان به هر ایرانی می‌دهد!
درست یا غلط؛ احمدی‌نژاد نشان داد که علاقه دارد شعارهای رقیبان خود را عملی کند!

علاقه به خودنمایی با سلفی گرفتن بیش از هر زمانی در بین ما انسانها رواج یافته است. امروز به هر تفریحگاه و یا مکان تاریخی که میروید مردمی را میبینید که در حال سلفی گرفتن هستند. در هر دستی میتوانید مونوپاد ببینید و به راحتی از هر مکانی آنرا تهیه کنید.

در این ویدئو با ابزاری جدید برای سلفی گرفتن آشنا میشوید. به نظر میرسد در آینده باید شاهد پرواز انواع این پرندگان سلفی انداز در انواع مکانها باشیم.

اما بگذارید یک تحلیل هزینه فایده سر انگشتی کنیم.

جهت مشاهده‌ی تصویر با کیفیت مناسب، روی عکس کلیک کنید.


این مطلب و مطالبی دیگر را در کانال تلگرام بنده دنبال کنید.

یک ازدواج و زندگی موفق را، «گذشت» می‌سازد.
اساساً زندگی گذشتن است. دلبستن آسان است امّا گذشتن دشوار.

هرگاه توانستید در موقع خرید یک گوشی همراه، لپ‌تاپ، ساعت و یا حتّی یک کفش، «در عین داشتن توانایی»، از خرید بهترین‌ها صرف نظر کرده و به موارد کفایت‌کننده قناعت کنید؛ آنگاه «شاید» بتوانید علاوه بر انتخاب یک همسر «خوب»، زندگی خوبی را نیز رقم بزنید.

یک «بنده»ی حرفه‌ای (!)، قدرت تحمل نقص‌ها و عیب‌ها و گذشتن از آنها را دارد.
حرفه‌ای بندگی کنید...


این مطلب و مطالبی دیگر را در کانال تلگرام بنده ببینید.

روز اول دانشگاه را به خاطر می آورم. هیجان زده و گیج وارد دانشگاه شدم و پی فاطمه رفتم. فاطمه را قبلا ندیده بودم، یک دوست مشترک ما را با هم آشنا کرده بود. چند باری با او تلفنی صحبت کرده بودم برایم جالب بود بدانم صورتش چه شکلی است چه لباسی میپوشد، آیا با من هماهنگ و همراه خواهد شد؟ بعدها فهمیدم او از آرزو درمورد من سوال کرده ولی آنچه شنیده با بود با آنچه دید خیلی تفاوت داشت. اما من سوال نکرده بودم و تنها ذهنیتم فردی شبیه به آرزو بود و البته آنچه من انتظار داشتم هم با آنچه دیدم خیلی تفاوت داشت. فاطمه دختری محجبه، بازیگوش اما سر به زیر بود که کنار پدر مهربانش منتظر من ایستاده بود. واقعا در یک نظرمهرش به دلم نشست.

خوابگاه سال اولیها معمولا جدا از خوابگاه دیگران و جایی نزدیک به دانشگاه است. ورودی سال ما از ظرفیت خوابگاه سال اولیها بیشتر بود و از هر رشته قرعه به نام چند نفری افتاد تا ابتدا به ساکن وارد خوابگاه معروف "کوی" شوند، خوابگاهی که هرچند امکاناتی بیشتر اما سختی های خاص خودش را هم داشت. کسی وارد اتاقی نمیشد مگر جای دوست چندین ساله و تازه فارغ التحصیل ساکنین اتاق را پر میکرد و این مسئله مقاومت و سردی اولیه ی آنها را در پی داشت. القصه، قرعه به نام من و فاطمه هم افتاد و باهم بودنمان بیشتر شد، هم دانشگاه و هم خوابگاه. من و فاطمه بیشر کلاسها را با هم برمیداشتیم و تقریبا همیشه هم گروه بودیم. وقتی از سختی های خوابگاه گله میکرد دلداریش میدادم و وقتی مریض میشدم او از من پرستاری میکرد.

این روزها که برای آخرین واحد با هم هم گروه شده ایم، باز هم حس میکنم که زندگی ام روی دور تند است. سالهای دانشجویی و دوستی در کنار همسر و حالا فرزندم به سرعت سپری شد و نمیدانم که این زمان طی شده مایه ی سعادت من در سرای دیگر خواهد بود یا شقاوت. میدانم که دلم برای فاطمه تنگ خواهد شد و نمیدانم از فرصت بودن در کنارش به اندازه کافی استفاده کردم یا نه.

روزهای دیگر هم به همین سرعت خواهند گذشت و یوم الحسره خواهد آمد.. 

البته اینجا هم که می‌نویسم سعی میکنم غیر خودمانی و پر تکلف نباشد امّا بهرحال دستم نمی‌رود خیلی چیزها را پست وبلاگ کنم. مدتی بود که دغدغه داشتم کوتاه‌نوشت‌های خودمانی‌تر را در جایی دیگر بنویسم. چند جای را امتحان کردم و آخر پشیمان به همینجا بازگشتم (که شرح ما وقع را در مطلب چند جملک نوشتم). امّا فکر می‌کنم این‌بار جای خوبی را پیدا کرده باشم. در کانال تلگرام بنده، کوتاه‌نوشت‌هایی خودمانی‌تر را خواهم نوشت. حضورتان باعث افتخار بنده است.

telegram.me/bandeh

لبخند امام به امتثبت نگاره‌ای از راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۳۹۴

جهت مشاهده‌ی تصویر در ابعاد واقعی روی آن کلیک کنید.


بی ربط: به پویش ملّی شفافیت داوطلبانه بپیوندید و از پایگاه مجلس‌نما حمایت کنید. بسیار مشغول این پویش ملّی و نیازمند کمک تمامی مردم هستیم. از نامزدهای شهر خود دعوت کنید به اطلاعات خود را در مجلس‌نما ثبت کنند.

الحمد لله نسل جوان انقلابی و آرمان‌گرا بسیار به فکر ایجاد تغییرات اساسی در راستای تحقق مبانی اسلامی در جامعه است امّا متأسفانه همواره از مشکلات راه و مقاومت مسئولین و نهادهای در برابر این تغییرات ناله می‌کند. سؤال آنجاست که مگر توقعی جز این مقاومت داشتند؟ همواره سیستم‌ها با تغییر مقابله کرده‌اند و هرچه این تغییر بنیادی‌تر بوده مقاومت‌ها نیز بیشتر بوده‌اند.

در ادبیات مدیریت مدل‌های مختلفی برای ایجاد تغییر سازمانی وجود دارد. شاید بتوان گفت معروف‌ترین آن مدل کرت لوین با الگوی قالب یخ می‌باشد. این مدل بطور خلاصه اینطور بیان می‌کند که سازمان به مانند یک قالب یخ شکل خاصی دارد. باید این قالب یخ را آب کرد (با ابزارهایی مانند زور و فشار) و بعد آنرا به قالب و شکل دل‌خواه دوباره منجمد کرد. (برای مطالعه بیشتر این مدل و مدل‌های مشابه این لینک را مطالعه کنید.) آنچه تحت عنوان Reformism می‌شناسیم بیشتر ناظر به چنین ساز و کاری است. رفرم یا تغییر شکل و ساختار چنین فرایندی را شامل می‌شود و ترجمه آن به «اصلاحات» ترجمه غلطی است که موجب کج فهمی می‌شود. رفرم کردن، تغییر ساختار دادن است و منظور اصلاح‌طلبان داخلی (بخوانید رفرمیست‌ها) دقیقا تغییرات ساختاری حکومت است. اصلاحات می‌تواند شامل رفرم باشد و یا نباشد. امّا رفرم تغییر ساختاری و مشابه طرح مفهومی مدل کرت لوین است که در تصویر زیر مشاهده می‌شود.

امّا به نظرم می‌رسد برای ایجاد تغییرات اسلامی باید از شیوه اسلام در تغییر نیز استفاده کنیم.

زنبور انگلی به علّت ضعفی که در جسمش دارد نمی‌تواند تخم‌هایش را در بدن خودش به ثمر برساند بنابراین آن ها را زیر پوست حشراتی مانند کرم ابریشم قرار می‌دهد و از بدن آنها برای تغذیه و رشد تخم‌هایش و نیز محلی برای تولّد لاروها استفاده می‌کند.

این مطلب خلاصه‌ای است از سخنرانی دکتر علی شریعتی با موضوع «علی، بنیانگذار وحدت اسلامی»


شعارِ امروز این است: آنهایی که طرفدارِ وحدت اسلامی هستند، معتقدند که مواردِ اختلاف فقهی و تاریخی را بیاییم بنشینیم، بحث علمی کنیم و‬ ‫حلش کنیم و به یک مذهب مشترک برسیم، بعد اتحادِ اسلامی تحقق پیدا کند ـ این یکی مال روشنفکران است که گفتم. آن علماء و تحصیل کرده‌های‬ ‫حوزه‌های قدیمه در این مذاهب مختلف که مقامات رسمی علومِ فرقه‌ای خودشان هستند در مذاهب مختلف اسلامی ـ از شیعه اسماعیلی یا امامی یا زیدی،‬ ‫یا مذاهب مختلف اهل تسنن ـ معتقدند که نه تنها وحدت میان گروه‌های مذهبی اسلامی ـ درست دقت بکنید، این شعارِ اینهاست ـ امکان ندارد، بلکه‬ ‫اگر هم امکان داشته باشد باید با آن مبارزه کرد، زیرا میان این فرقه‌ها فاصله و دشمنی و اختلاف اصولی و خصومت، بیش از فاصله یکی از این فرقه‌های‬ ‫اسلامی است با یکی از مذاهب غیرِ اسلام.‬ ...


خودت به جهنم

چطور دلت میاید زنت را در این بلاهای سخت تنها بگذاری و اذیت کنی؟ هر گناهی او کند تو مسئولی!

خودت به جهنم، این تقصیر تو است که زودتر ازدواج نکردی و عصمت معصومه از دست رفت...

لعنت بر بی‌غیرتی تو

معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:

   - چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...

   - از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...

   - اصلاً نه، تقصیر من نبود!

   - تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر می‌آمدم!

معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایه‌ها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانواده‌ی موجّهی به نظر می‌رسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.

معصومه‌ی زیبا همانطور که چشمان خیسش را به لپ‌تاپ دوخته بود و عکسها و خاطراتش را مرور میکرد یاد گذشته‌های دور افتاد. یاد راه طولانی و سختی که طی کرده بود. یاد روزهای دبیرستان. روزهای پر استرس کنکور. زمانی که به سختی آن طبع دخترانه‌ی شیطنت‌انگیزش را کنترل میکرد تا بتواند درس بخواند. تا مایه‌ی افتخار باشد. آن وقتها همیشه به خانواده‌اش فکر میکرد. به اینکه وقتی خبر قبولی‌اش را بشنوند چقدر خوشحال خواهند شد. و همینطور هم شد. خبر قبولی دخترک یزدی در پزشکی دانشگاه تهران به اندازه‌ای شیرین بود که مادر در همان ساعات اوّل همه‌ی دوست و آشنا را خبر کرده باشد. پدر هم که نمیخواست با خوشحالیهای اغراق آمیز غرور مردانگی‌اش لطمه‌ای ببیند در فکر تبریک به دخترش امّا از نوعی دیگر بود.

پس از خوشی‌های نخستین باز روزهای سخت رسیدند. معصومه یاد شبی افتاد که باید از خانواده‌اش دور میشد. حالا او میبایست از دل شهرستانی کوچک به اقیانوسی بزرگ میزد. اشکهای جدایی مادر و لبخند تلخ پدر را تنها آینده‌ی درخشان معصومه التیام میبخشید. معصومه نیز با دلی پر زشوق و چشمی پر ز اشک نگاهش را از مادر و برادر کوچکترش میگرفت. در آن شب پاییزی سوار بر ارّابه‌ی آهنی، معصومه‌ی کوچک و پدر دلسوزش همچنان که با چشمانشان از پنجره‌ها مادر و برادرش را بدرقه می‌کردند در دل ظلمت محو شدند.

با مطالعه و بررسی تجارب کشورهای مختلف در زمینه­‌ی شفافیت نظام سلامت و همچنین اقدامات ممکن برای حلّ مشکلات کشور از طریق شفافیت، متوجّه گستره­‌ی عظیمی از اقدامات و مطالعات ممکن در این راستا می­شویم؛ بنابراین دستیابی به مدلی جامع و مانع جهت نظم­‌دهی و تقسیم‌­بندی انواع برنامه­‌های شفافیت موضوعیت می­‌یابد. در این راستا الگویی با سه بعد پیامدهای شفافیت، گستره­‌ی شفافیت و اجزاء نیازمندِ شفافیت تدوین گشت (شکل پایین). این مدل بعنوان نقشه‌ی راهی برای شفافیت کلّ نظام سلامت در نظر گرفته می‌شود. هر اقدام در جهت ارتقاء شفافیت نظام سلامت جایگاه مخصوص به خود را در این مدل و نقشه دارد و امکان بررسی جامع و کلان آن را میسر میسازد.

ادامه این مطلب را از طریق این لینک در وبسایت شفافیت برای ایران مطالعه کنید.