خزان چون روی تو بدید بهار شد
پی نوشت: به دوستانم توصیه میکنم فیلم عدد "Pi" را ببینند. در گوشه وبلاگ لینک imbd آن هست برای کسب اطلاع. فیلمی است سیاه سفید و سخت فلسفی. در فیلم جمله ای کلیدی دارد با این مضمون که: «مادرم همیشه به من میگفت مستقیم به خورشید نگاه نکن، خون دماغ میشی. ولی من به حرفش گوش نکردم.» پس از طی داستان در آخر به این نتیجه میرسد که مادرش راست میگفته است: «نباید به مستقیم به خورشید نگاه کرد.» فیلم را برای اهل تفکر توصیه میکنم. فیلم محصول سال 1998 امریکاست. من هم به سختی توانستم دانلود کنم. دریافت کردنش مشتاق میطلبد. آن چیزی که باید بدانید این است که در این داستان فلسفی: «خورشید، نماد حقیقت است.»
جای شما خالی امروز تو مسجد دانشگاه مختصری پای صحبت های آقای قرائتی نشستم. بحث از ضریح امام حسین (ع) هم شد. گفتن مدتیه یک سری زمزمه هایی میشه که یا از طرف وهابیونه، یا شایدم شیعه هایی که براشون سوال پیش اومده، که این ضریح هنوز متبرک نشده چرا شهر به شهر میگردوننش!؟ بنده هم که دقیقاً همین سوال برام پیش اومده بود هم کنجکاو شدم جواب رو بگیرم و هم خودم رو جمع و جور کردم که جانا سخن از زبان وهابی ها میگفتم!
جواب قرآنی بود. در سوره ی حج خدا شتر هایی را که حجاج برای قربانی با خود میبرند از شعائر الهی میدونه.1 آقای قرائتی گفتن این شتر هنوز مکه نرفته، صاحبش هم هنوز حاجی نشده ولی به عنوان شعائر الهی شهر به شهر میگردوننش تا همه ببینن. تموم شد! به قول خودشون دیگه هیچ وهابی ای (!) هم نمیتونه هیچی بگه!
حالا من کاری ندارم که این همه طلا و نقره واسه ی ضریح لازمه یا نه...
1- «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَکُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ؛ شترهاى چاق و فربه را (در مراسم حج) براى شما از شعائر الهى قرار دادیم» (حج /36)
پی نوشت: «و لا تقف ما لیس لک به علم إن السمع و البصر و الفؤاد کل أولـئک کان عنه مسـولا؛ و پیروی مکن از چیزی که برای تو نسبت به آن علم و یقین نیست! چون در روز قیامت، گوش و چشم و قلب، تمام اینها از آن پیروی ظنی بازخواست می شوند، و مورد محاکمه و مؤاخذه قرار میگیرند» (اسراء/36).
این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبیای که با اتوبوس پایین میآمدیم همهی آن اندوههای بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشستهایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از اینجا هم ناودانِ طلا را میبینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخدار را. همه در یک صحنه جمعاند. یک صحنهی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشستهایم به کعبه نگاه میکنیم، که گناهان را میآمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز میخوانی، نمیفهمی برایِ کعبه سجده میکنی یا آن غولِ شاخدار؟ مدام حواسِ آدم را پرت میکند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریهی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوهی یک ولولهی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکههای چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار میکنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان میگذارد برویم؟
دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّهای به کشورشان میبرند، اکثرِ بقّالیها دبّه میفروشند. دبّههای سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوسهای قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشیها پر بود. احتمالاً گارد امنیتیاند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق میکنند. از سمتِ غولِ شاخدار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لولهکشی کردهاند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشتهاند. ما هم دبّههایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را میبردم امّا یاسمن هم میخواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام میایستادیم و خستگی در میکردیم و دوباره راه میافتادیم. با اینکه از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوسها راه زیادی نیست امّا چندینبار اینکار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمیکرد. بندهی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.
کاروان قبل از صبحانه برنامهی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس بردهاند و شعب ابیطالب و خانههای مخروبه را نشان دادهاند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامهی خاطرهگویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. میخواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشیها کار داشتم به مجلسشان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهرهای موجّه بر کُرسی خاطرهگویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامهی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بندهی خدا خوش برخورد نشان میداد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش میدیدم. او مسئولِ برنامهی خاطرهگویی است. از حرفهایش برمیآمد که قبل از برنامه هیچ خاطرهای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامهام چیزی بهاش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچهام در دستم بود و ورق میزدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطرهای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در اینجور جمعها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه میخواستم شنونده باشم تا گوینده.
با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابانها را نگاه میکردم. خیابانها بسیار شیبدار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا میشود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان میدانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس میزدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب میرود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانهها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر میکردم که این اعراب چقدر باهوش بودهاند. امّا همهی هوششان با زیرکی دیگری خنثی میشود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دستفروشها گُله گُله روی زمین روییدهاند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شدهاست. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچهای است از عکسهای رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکسهای مدینه را داشت. این را هم که عکسهایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.
مولوی دریافت های شخصی خود را در حد وحی الهی بالا برده و مثنوی خود را که آکنده از مطالب خلاف واقع و در تعارض با آموزه های عقلانی و وحیانی است، در مقدمه دفتر اول مثنوی چنین معرفی می کند:
«هذا کِتابُ الْمَثنَوى، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّین، فى کَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْیَقین!، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاکْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ، یُشْرِقُ إِشْراقاً أَنْوَرَ مِنَ الْإِصْباحِ، وَ هُوَ جِنانُ الْجَنانِ، ذو الْعُیونِ وَ الْأَغْصانِ، مِنْها عَیْنٌ تُسَمّى عِنْدَ ابْناءِ هذا السَّبیلِ سَلْسَبیلاً، وَ عِنْدَ اصْحابِ المَقاماتِ وَ الْکَراماتِ خَیْرٌ مَقامًا وَ أَحْسَنُ مَقِیلًا، الأَبْرارُ فیهِ یَأکُلونَ وَ یَشْرَبُونَ، وَ الْأَحْرارُ مِنْهُ یَفرَحُونَ وَ یَطْرَبونَ، وَ هُوَ کَنِیلِ مِصْرَ شَرابٌ لِلصّابِرینَ، وَ حَسْرَةٌ عَلى آلِ فِرْعَوْنَ وَ الْکافِرینَ، کَما قالَ تَعالى یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً…….. و انه شفاه الصدور و جلاء الاحزان و کشاف القرآن و سعة الارزاق و تطییب الاخلاق، بایدی سفره کرام برره یمنعون بان لا یمسّه الا المطهرون»
در مناقب العارفین که توسط یکی از شیفتگان مولوی نوشته شده است داستانی از او نقل می کند که یکی از مریدان مولوی با احترام به او می گوید: علما می گویند: چرا مثنوی را قرآن باید گفت؟! مولوی در جواب به شدت بر می خروشد، ودر حالی که به توجیه فرزندش، که آن را تفسیر قرآن معرفی می کند، قانع نمی شود، با تندی و دشنام، مخاطب را در هم می کوبد. متن مناقب العارفین چنین است:
«روزی حضرت سلطان ولد ( فرزند مولوی ) فرمود: که از یاران، یکی به حضرت پدرم شکایتی کرد، که دانشمندان با من بحث کردند که مثنوی را چرا قرآن گویند؟ من بنده ( در جواب ) گفتم که تفسیر قرآن است. همانا که پدرم لحظه ای خاموش کرده فرمود که: ای سگ! چرا ( قرآن ) نباشد ؟ ای خر! چرا نباشد ؟ ای غر خواهر (!) چرا نباشد ؟ همانا که در ظروف حروف انبیا و اولیا جز انوار اسرار الهی مدرّج نیست. و کلام خدا از دل پاک ایشان رسته، بر جویبار زبان ایشان روان شده است. خواه سریانی باشد ، خواه سبع المثانی، خواه عبری، خواه عربی... » شمس تبریزی در مقالات (در مقام تعریف از مولوی) می گوید: ما نبشته تو را با قرآن نیامیزیم! (یعنی نوشته های تورا از قرآن برتر می دانیم!!! )
منبع: کتاب نقد مثنوی به قلم آیت الله مدرسی یزدی، ص 16 و 17
از وبلاگ شخصی مهدی نصیری: http://nasiri1342.blogfa.com
آن دانش که فقط به درد گفتن میخورد, نه عمل کردن
مذموم است...
پی نوشت: البته پیدا کردنِ مصداق چنین دانشی سخت است. مثلاً ممکن است در نگاه اول، تاریخ چنین دانشی باشد امّا وقتی دقت شود، فهمیده میشود که تاریخ برایِ عمل کردن است. البته دانستنِ جزئیاتِ تاریخ مثل سالِ تولد یا مرگِ یک نفر، بصورت عام عبرت آمور نیست پس دانستنش مذموم است. حال دانشی که به درد شخص خاصی نخورد، کسبِ آن دانش برای آن فرد خاص مذموم است. مثلاً دانستنِ دانش برق بصورت تخصصی به درد من نمیخورد، پس برای من مذموم است. این یک کلاه بزرگ است که سر خیلیها میرود: هر دانشی را میتوانید کسب کنید بالاخره شاید یک روزی به دردتان بخورد!
به قول یک نویسنده: کتابهای خوب را اول بخوانید وگرنه هیچوقت آنها را نمیخوانید
بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعهی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب میشود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم میدهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه میکنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!
از ابتدایِ محرّم 91، از کارگر جنوبی که وارد میدان انقلاب میشدی این جمله را بزرگ روی پل عابر پیاده میدیدی:
ابتدا خود جمله را ببینید. اصلاً این یعنی چه؟ مگر اصلاً روح فناپذیر است که روح امام حسین بخواهد نباشد! اگر منظور از روح، یاد حسین هست که ما خودمان بهتر میدانیم یاد امام حسین تمام نمیشود؛ نیازی نبود سخنی از واشنگتن ایروینگ آنقدر درشت آن بالا بکوبید. از خود جمله بگذریم که اصلاً معلوم نیست چه میخواهد بگوید. شما نگاه کنید، این جمله برای عموم مردم است. عموم مردم مگر واشنگتن ایروینگ میدانند کیست؟ خیر! خوب، توجه کنید. وقتی مردم نمیدانند او کیست، چرا باید برایشان مهم باشد نظرش درباره امام حسین چیست؟ وقتی توجه میکنید میبینید این وسط چه کسی سود میبرد؟ آیا امام حسین سود میبرد که ایروینگ درباره اش سخن گفته؟ خیر! آیا مردم سود میبرند از این جمله؟ خیر! آیا شهرداری از این جمله سود میبرد؟ شاید! شاید شهرداری رفته یک حرف درشت از یک خارجی پیدا کرده که مثلاً به عوام بگوید شهرداری حالی اش است! ولی سود برنده اصلی کیست؟ واشنگتن ایروینگ! این مستشرق است که سود برده و نامش در مغز مردم جای گرفته و شهرتی در برخی مردم پیدا کرده. اگرچه بنده خدا سالهاست فوت کرده. نتیجه معکوس در مغز مردم میگذارد، یعنی به جای اینکه ارزش ِ امام حسین در نظر مردم بیشتر شود، واشنگتن ایروینگ در نظرشان ارزش پیدا میکند. به تبع، غرب و غربی در نظر ایرانی ارزش پیدا میکند. به نقصیل در متن دین زدایی پوزیتیویستی توضیح داده ام. یعنی به جای اینکه دین در ذهن مردم جا گیرد، این غرب زدگی است که در فکر قالب میشود.
اصلاً چرا نام بزرگ امام حسین هزینه یک مستشرق شود؟ چرا فکر میکنیم وقتی بگوییم فلان مستشرق از امام حسین تعریف کرده، نام امام حسین را بزرگ کرده ایم؟ این یعنی ما شک داریم امام حسین بزرگ است؛ ولی مطمئنیم فلان مستشرق بزرگ است. پس وقتی میبینیم آن مستشرقِ بزرگ از امام حسین تعریف میکند مطمئن میشویم که امام حسین هم بزرگ است! این چه ظلمی است که ما با اولیاء الله میکنیم؟ پیامبر خودش هیچوقت از این روشهای پراگماتیستی استفاده نکرد. هیچوقت نرفت کنار فلان نام گنده ای قرار بگیرد تا نام او هم دیده شود. حالا که نام اولیاء الله گنده ترین نامهای دنیاست، چرا نامشان را کنار فلان مستشرق گمنام میگذاریم؟ چرا اینقدر خنگ بازی در میاوریم؟ قرآن دیگر هیچ نیازی ندارد از زبان انیشتین تعریف شود. قرآن الان یک میلیارد پیرو دارد. انیشتین را در بهترین حالت چند میلیون نفر بیشتر دوست ندارند چه برسد به پیروی. حالا ما هی میاییم میگوییم انیشتین از قرآن تعریف کرده! قرآن در آن زمان که گمنام بود هم به چنین دوستی های خاله خرسه گونه ای نیاز نداشت.
پی نوشت: 1- دو روز پیش در کافه کراسه یک پوستر بزرگ از کتابی دیدم که با اهن و تولوپ زیاد تهیه شده بود و کتابش چه بود؟ مجموعه سخنان مستشرقینی که از امام حسین حرفی زده بودند. 2- ما ملتی هستیم که تا یک نفر از آن ور دنیا از ما تعریف میکند آب از لب و لوچه مان میریزد. آن معضل مذکور از اینجا منتج میشود. عاشق تعریف شدن هستیم. بر خلاف اولیاء خدا. 3- اصلاً چرا غربیها میایند شرق را بشناسند؟ چرا ما کلاس غرب شناسی میگذاریم؟ معلوم است، تا دشمن شناخته شود! خوب ما هم میگوییم غرب پشتکار دارد. ولی برای شناختنِ دشمن این را میگوییم. خاک بر سر ما که دشمن میاید در حین شناختش از ما، تعریفمان میکند و ما کیف میکنیم! 4- البته کسانی مثل لئو تولستوی هم هستند که احتمال مسلمان شدنشان هست و بعنوانِ یک مسلمان از اسلام تعریف کرده اند نه بعنوان مستشرق.
نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندیها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریختهای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تیشرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجهی انگلیسیاش هم همچو هندیها بود. این هندیها که انگلیسی صحبت میکنند لبشان تکان نمیخورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شمارهی تلفن دوستش را گم کرده است. میخواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل میشود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شمارهاش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانهای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرفهایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمیفهمیدم چه میگوید! میگفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار میکند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شمارهاش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتلاش را هم نمیداند! همهی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت میگردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر میشود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ات کند.
بی مقدّمه بخوانید:
«مکه- روز شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۴۳- ۸ذی حجه۱۳۸۳»
آیت اللها!
وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت، تهران را به شادی واداشت، فقرا منتظر الپرواز (!) بودند به سمت بیت الله. این است که فرصت دست بوسی مجدد نشد.اما این جا دوسه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیله ای کنم برای عرض سلامی بد نیست.
اول این که مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء- جنوب غربی خلیج فارس، حوالی کویت و ظهران- می گفت 80 درصد اهالی الاحساء و ضوف و قطیف شیعه اند و از اخبار آن واقعه مولمه پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیون به آن سمت ها گسیل بشود هم جا دارد و هم محاسن فراوان.
زیبایی کار غرب آنجاست که به ما می آموزد بگوییم تحریم هستیم. تلقی عموم از انسان محروم انسانی بی نوا است. انسانی فلک زده و بیچاره و آسمان جُل. به تبع جامعه محروم نیز چنین تعبیری دارد. انسان محروم (و به تبع جامعه محروم) باید تلاش کند تا محروم نماند. یعنی خودش را باید تغییر دهد. محرومیت را برطرف میکند.
امّا تعبیر درست چیست؟ آن است که بگویم ما محاصره هستیم. وقتی این لفظ را به کار ببریم حس قرار داشتن در جنگ را پیدا میکنیم. احساس جنگیدن داریم. از موضع قدرت بر میاییم تا از حق خود دفاع کنیم. کسی که محاصره میشود به خاطر ضعف و بینوایی و اسمان جُلی اش نیست. اتفاقاً برعکس؛ به دلیل قدرتش است. ما اگر از لفظ محاصره استفاده کنیم در مقابل درصدد شکستنِ محاصره بر میاییم نه اینکه خود را تغییر دهیم تا محروم نمانیم!
اوّلی نگاه اقتدار زداست. دومی نگاه اقتدار آفرین.
ما همیشه باید به تک تک کلماتی که استفاده میکنیم دقت کنیم. هر کلمه ای بار معنایی خاصی دارد. واکنش روانی خاصی میافریند. به اینها همیشه باید دقت کنیم. همانطور که قرآن دقت میکند. در قرآن تک تک حروف و کلمات حساب شده در جای خود قرار گرفته اند.
<
صبح خوابیدیم و نماز صبح را در هتل خواندیم که روزه بودن و شب را هم بیدار ماندن سخت گران میآید خاصّه آنکه نماز جمعه هم رفته باشی و زیارتِ دوره و الخ. برنامهی کاروان را بوسیدیم گذاشتیم کنار و دوتایی به مسجد پیامبر رفتیم به قرآن خواندن و زیارتِ پیامبر و حضرت فاطمه، به نیابت از پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا تا ظهر شد. برایِ نمازِ ظهر خواستیم به مساجدِ اطراف که هنوز نرفتهایم برویم. به مسجد بلال رفتیم. در جنوبِ مسجد نبوی. نفهمیدم که مسجد بازار بود یا بازار مسجد! از بیرون نمایِ مسجد را داشت امّا داخلش تماماً بازار و مغازه بود. سرِ ظهر بود و همه مشغولِ جمع کردن بودند. پُرسان پرسان فهمیدیم که مسجد بالایِ بازار است و از یک سوراخی راهپله دارد به بالا. شبیه به نمازخانه بود امّا بزرگ. بدجور بوی رنگ میداد. نو بود! نمیدانم قدمت تاریخیاش چگونه است ولی ساختمان جدید است و معماریاش مدرن. فرشِ زمین کهنه بود و قرآنها دستِ دوم و پاره پاره و نامرتب. انگار قرآنهایِ قدیمِ مسجد پیامبر باشند. نماز تحیتی[1] خواندیم و بعد نماز ظهر را به جماعت. امّا اینجا دیگر جرئتِ استفاده از دستمال کاغذی را بعنوانِ مهر نداشتم. روی فرش خواندم. تقیّه!
خلاصه اش را بگویم. دوستان بنده فکر نکنند خود به این نقطه ضعف آگاه نیستم. بلکه بدانند من اگر دو تا غلط املایی دارم، در واقع 6تا بوده که 4تایش را فهمیده ام دو تایش را نه! به هر حال ضعف حافظه است دیگر. هر کسی ضعفی دارد. من هم ضعف حافظه. باید هم اصلاحش کنم. ولی کار آسانی نیست. بعضی وقتها هم راهی ندارد. مثلاً در جایی نوشتم عبداً ! خوب من میدانم عبداً از ابد هست و این حرفها ولی بعضی وقتها پیش میاید دیگر. قابل پیشگیری هم نیست. یعنی اینها معلول جهالت و ندانستن نیست. معلول حواس پرتی و چیزهایِ اینچنینی دیگر است که معمولاً یا نمیشود اصلاح کرد یا به سختی میشود.
بی ربط: مبنی بر قسمتِ بی ربط شماره قبلی، احساس میکنم باید بنویسم. این نوشته هم از این دست است.
هفته پیش حسن عباسی در کلاس نظریه پزدازی اش، تئوری اقتصادی برکت مبنا ارائه داد. که الان اقتصاد (که شاید ترجمه درستی از اکانامی نباشد) پول مبنا است. یعنی اقتصاد صلواتی. همه چیز صلواتی است. آنوقت دیگر پولی موضوعیت ندارد که طمع برایِ کسبش وجود داشته باشد، دیگر ربایی نیست. خریدار کیست؟ خدا! که در قرآن آمده که خدا مشتری است...انّ الله اشتری... خداست که از انسان میخرد. آنوقت انسان به خدا مال و جانش را میفروشد. پس سعی میکند بهترینش را بفروشد. و این یعنی کیفیت و انفاق حداکثری. و همه خدمات صلواتی است. و کیفیت تضمین میشود؛ چون انسان با خدا معامله میکند. تنها اگر آدم، قابیل باشد جنس بد میفروشد. و آنوقت است که نظام قضا به کار میاید. و اینجا همه انسانها به اجبار خدا پرست هستند. نه پول پرست. و اگر خدا پرست هم نیستند، مفت خور هستند. اسیب شناسی اش هم همین است. گداپروری. که راهکار برای مدیریتش داد و از این حرفها. برخی میگویند نظام اقتصادی حکومت امام مهدی، همین است. بعید هم نیست وقتی مردمان آن دوران غربال شده اند. اول فکر کردم این همان مبادله کالا با کالا است و شاید تحجر. دیدم که این نیست. مبادله کالا با رضایت خداست. دیدم تحقق عینی نظر "درآمدی بر سود"م هست. همه فقط میدهند. و اگر بخواهند بگیرند، برای رضای خدا میگیرند.
با یاسمن از یک مغازه فَکَسَنی دور انقلاب، دو تا سمبوسه پیتزایی گرفتیم. دانه ای 1200تومان. و پر از مخلّفات. سمبوسه معمولی اش 1000تومان بود. یاسمن گفت: این با اینهمه موادش بیش از 1200 میارزد. سمبوسه 1000 این 1200؟ گفتم: احتمالاً سمبوسه معمولی اش گران است! کمی جلوتر رفتیم و ادامه دادم: اینطوری کسی که میخواهد سمبوسه معمولی بخرد، 200تومن میگذارد رویش و به حساب اینکه فرقشان کم است، آن یکی را میخرد. پس عملاً مغازه بیشتر سودِ مالی (بخوانید خسارتِ واقعی) میکند. یاسمن گفت: یعنی دکان دار این مغازه فسقلی و فکسنی اینهمه اقتصاد دان است؟ گفتم: بدبختی این است که اقتصاد را همین ها مینویسند... یک عده دزد و متقلب آمده اند راههای دزدی و تقلبشان را تئوریزه کرده اند، اسمش شده اقتصاد. ازش بانک و بورس بیرون میاورند. بانک را رباخوارها، بورس را قماربازها روی هم کرده اند. این همان شبه علم ملعونی است که چشم بچه حزب اللهی ها را هم کور کرده است.
بی ربط: بعضی وقتها حس میکنم باید فقط بنویسم. مثل الآن. در دو روز گذشته، یکبار جایی دیدم که بنده خدایی خودکارم را برداشت و دیگر رویم نشد بهش بگویم خودکارم را بده و یکبار دیگر ماژیکِ کلاس را که امانتی از دانشگاه دستم بود، دیدم استاد با خود برد و باز هم رویم نشد بگویم پسش بده. همین شد که گفتم با پول خودم نو اش را میخرم. ولی بعد احساس کردم اینها آیت است. و ترسیدم. گفتم نکند آیت این باشد که قرار است قلم از دستم بگیرند؟ و من بدون قلم؟ میمیرم...
مطالب مرتبط: اقتصاد سلامت؟ - درآمدی بر سود - اقتصاد برکت مبنا - بت بزرگ - پوستر جنبش ممانعت از جنگ با خدا - ربا، جنگ با خدا -
طبق معمولِ برنامهی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمانبر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست میدارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسهی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاعرسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزدهتا بچهی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطرهی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشتهی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر میکردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربهی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!
{چقدر به حسین حسودی میکنم...
از تابلوی نقاشی روی دیوار هم که شده دغدغه میسازد و مینویسد و مینویسد آنقدر که سرم سوت میکشد! و همیشه خیلی زود هم دست به کار میشود، به گردش هم نمیرسم.
نمیدانم چه شده که هنوز از پدیده ی عظیم دیشب ننوشته است! شاید چون دغدغه اش را همان پشت در برای دوستانش گفت و آرام گرفت، شاید...
به هر حال دیدم فرصتی پیش آمده من هم بنویسم، گفتم همتی کنم.}
دیشب رفته بودیم تئاتر شب آفتابی را ببینیم تا مگر آفتابی شود شب تاریک زندگیمان. جای شما هم بسیار خالی...
عوامل اجرایی خیلی زحمت کشیده بودند. بسیار هم هزینه کرده بودند، من که عذاب وجدان داشتم با بلیط رایگان رفته بودیم. اما امروز از دوستم شنیدم که خیرین کمک کرده اند و برای همه رایگان شده، خدا اجرشان دهد.
محل اجرا سوله ای بود از چهار طرف باز. از یک سمت وارد شدیم و اضلاع دیگر هم با پارچه ی سفید پوشانده شده بودند. اندک نوری هم بود. آقایان در سمت چپ و خانم ها در سمت راست سالن نشستیم و روی زمین. ابتدا سرمان را گرم کردند با هماهنگی صدا و نور پردازی... تئاتر با سجده ی فرشتگان بر آدم آغاز شد و با هبوط او ادامه یافت... نکته ی زیبای تئاتر پخش صدایی بود که بعضا آیات مربوط را به عربی یا فارسی و یا هر دو قرائت میکرد و ای کاش کاملتر میبود. نقش شیطان رجیم هم در این تئاتر نسبتا پر رنگ بود. در اکثر صحنه ها حضور داشت، سرخ پوش و پر سر و صدا. بین پرده های نمایش فرصت لازم برای تغییر چیدمان صحنه را با نمایش سایه ها که در ادامه ی پرده ی قبل و یا در مقدمه ی پرده ی بعد بود پر میکردند و یا موسیقی مینواختند به صورت زنده! شاید بهترین گزینه نبود... از هر سه ضلع سفید پوش برای نمایش سایه ها استفاده میشد و در اجرای تئاتر هم بعضا همه ی پرده ها کنار میرفت و نمایش در اطراف ما اجرا میشد، حتی گاهی نمایش وارد سوله هم میشد. سکوی نسبتاً کوتاهی که حایل قسمت خانم ها و آقایان بود جای پایی شده بود برای ورود بازیگران به جمع ما. در قسمتهای بعدی داستانهای کوتاهی از پیامبران اولوالعزم به تصویر کشیده شدند. از پیامبر اسلام (ص) هجرت به مدینه تصویر شد، جنگ، گسترش اسلام و واقعه ی غدیر خم. غدیر که تصویر شد گویا عید آمد ان هم شب شهادت امام جواد (ع)! چه بگویم؟ در آن هلهله شکلات پرت کردند و بنده هم دو عدد نصیبم شد. خلاصه رطب را خورده ام و دهانم بسته شده! سوزاندن در خانه ی بی بی فاطمه ی زهرا (س)، ضربت خوردن حضرت علی (ع) در محراب، مسموم شدن امام حسن (ع) توسط همسرشان، بی وفایی کوفیان به امام حسین (ع) و صحنه ی کوتاهی از واقعه ی کربلا نیز نمایش داده شدند. پس از آن نوبت به انقلاب ایران رسید و جنگ تحمیلی. قسمت جنگ ایران برای من خیلی تٲثیر گذار بود. آن انفجارهای طبیعی و پی در پی واقعا مرا لرزاند. اشک ریختم برای مردم زمان جنگ و برای خانواده ی شهدا و احساس غرور کردم از تماشای تصاویر دلاور مردانی که هنوز زنده اند و خواهند ماند... امدادهای امام زمان در دوران جنگ هم به شیوه ی زیبایی تصویر شده بود، وصف نمیکنم باید ببینید! در ادامه تصاویر تٲثیرگذاری از مظلومیت مسلمانان در جهان و شیطان پرستی و صحنه ی حمله به جهان اسلام هم اجرا شد. و اما در پرده ی آخر... آفتاب طلوع کرد...
اللهم عجل لولیک الفرج...
عکسها را در ادامه دغدغه ببینید.سر بزنید: http://www.shabe-aftabi.com
دیروز در خوابگاه کوی علوم پزشکی تهران در اتاق دوستم بودم. هم اتاقی یزدی ای داشت. یزدی ها دانشگاه تهران را قُرُق کرده اند. از خصلت یزدی ها بحث شد و گفتم که خدا را شکر یزدی هستم، اکثر کسانی که می فهمند یزدی هستم با خوشرویی برخورد میکنند و از یزدی ها تعریف میکنند. که دوستمان در آمد که البته به خسیس بودن هم میشناسند. و من گفتم خسیس بودن را قبول ندارم. یزدی ها قانع هستند. آن هم از روحیه کویری نشئت میگیرد. یزدی ها همیشه ی روزگار آذوقه کم داشته اند و مجبور بودند با امکاناتِ کم و آب و خوراکِ کم زندگی کنند همین شده است که قناعت در ایشان نهادینه شده است. دوستمان هم با کمی آه گفت که اختلاف ما با کسانی که میگویند یزدی ها خسیس هستند در تعریف خسیس است. ما خسیس را کسی معنا میکنیم که ناخن خشک باشد و چیزی از دستش نچکد، آنها خسیس را کسی تعریف میکنند که همه ی آنچه را که دارد استفاده نکند! دیدم راست میگوید. یزدی ها ناخن خشک نیستند، قانع اند. آنها قناعت را خساست میفهمند.
در یزد فامیلیِ "قانع" زیاد پیدا میشود. مانند "دهقان" و "زارع". شاید نشاندهنده همین است که یزدی ها واقعاً قانع هستند یا حداقل بوده اند.
<به قول برادرم، محمدصابر نی ساز، وبلاگ شخصی جایی است که آدم ارزشی واقعاً با خلوص نیت در آن مینویسد. و باز هم ادامه داد که در ماه حتی اگر یک نفر هم به نحوی وارد وبلاگ آدم بشود و تاثیر مثبتی در وی داشته باشد، برای دنیا و آخرت آدم کفاف میدهد. انشالله که همینطور است.بخشی از عبادت و بندگی ما در این جا هاست. عبادت میکنیم و جهاد میکنیم بی مزد و منت. حقیقتاً نگاهمان به بخشش پروردگار است.اخلاص اگر در یک جای زندگی ام باشد و بتوانم آن را بگویم، همین جا هست. خدا را شکر که وبلاگی بود تا بفهمم معنایِ اخلاص را ...
عبادت امروزم هم انجام رسید. خدا قبول کند.
<امروز را با اتوبوس به زیارت دوره گذراندیم. اوّل به سمتِ شمالِ مدینه حرکت کردیم جایی که کوهِ اُحُد[1] قرار دارد. به محلّ غزوهی احد که رسیدیم آخوندمان در پایِ جبل الرُماه[2] به شرحِ غزوه پرداخت. پس از پیروزی در جنگِ بدر[3]، قریش به مدینه قشون کشید. سپاهِ اسلام در آغوشِ کوه اُحُد به پیشواز سپاهِ کفر آمد. پشتِ سپاهِ اسلام کوه بود و دشمن از آن طرف نمیآمد[4]؛ با این حال پیامبر پنجاه تیرانداز را به دیدبانی روی کوه رماه گمارد و گوشزد کرد که دیدبانی خود را رها نکنند. جنگ به پیروزی مسلمانان انجامید و مسلمانان به تعقیب مشرکان شتافتند. همین شد که اکثر تیراندازان به طمعِ غنائم جنگی ترک پُست کردند و به دنبال کُفّار افتادند. تنها ده نفری باقی ماندند. دشمن موقعیت را غنیمت دید و گروهی کوه رُماه را دور زدند و جنگ خطرناکی درگرفت. و بعد شایعهی کشته شدنِ پیغمبر و نتیجه، متواری شدن و فرار کردنِ سپاهِ شکست خوردهی مسلمانان شد، آن هم از ترسِ جان!؟ تنها 3سه نفر با پیغمبر ماندند که به شکافی در کوه خزیدند و دفاع کردند. یکی از آن سه علی بود که همچو پروانه به دور پیغمبر میگردید در حالیکه هفتاد زخم بر بدن داشت. و دیگری یک زن بود که با چوب از پیامبر دفاع میکرد. پیغمبر هم زخمی. و حمزه، عموی پیامبر، در بیرونِ شکاف، سیّدالشّهدا میشود. و شد آنچه شد... شهدای اُحُد را، در قبرستانی در نزدیکی اُحُد زیارت کردیم. سعودیها در تمام قبرستانهایشان مخصوصِ ایرانیانِ شیعه تابلویی نصب کردهاند به منظور آموزش عقاید! با کلّی غلط، از جمله غلط املایی.
صبح در مسجد قدیم بودیم. یعنی از حدود ساعت بیست و سهی دیشب تا اذانِ صبح را در مسجد بودیم. در روضهی مطهره[1] برای پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا نماز خواندم. و بعد در محراب تهجد، که الآن محراب را برداشتهاند، یک نماز شب خواندم و در محل دکّه الآغوات[2]نشستم به خواندن و نوشتن. مسجد قدیم صفایش بیشتر است. با آنکه تجملش هم بیشتر است. مسجد پر از ستون است. چرایش را نمیدانم. فقط میدانم که مسجد از اوّل سقف نداشته و کمکم با برگ نخل برایش سقف درست کردهاند. پس ممکن است که سقف زدن برای اعراب کار سختی بوده و برایِ نگه داشتنِ سقف، از ستونهایِ زیادی استفاده میکردند. احتمالاً یکی از دلایل فرمودهی خدا در قرآن که آسمان سقفی است بدون ستون، همین باشد! سقفِ مسجد نقاشی شده و رنگی است. دیوارهایِ خانهی پیغمبر و فاطمه(س)، فلزی و بلند است به رنگ طلایی و سبز. به نظرم آمد که زندان زیبایی است! درب خانهی پیغمبر و حضرت علی و فاطمه به سمتِ مسجد پیدا نیست امّا درب خانهی حضرت فاطمه به سمتِ کوچه، که الآن نیز داخل مسجد است، پیدا است. کنارِ باب جبرئیل میشود و اکثراً باب بسته است و پرده ای کشیدند.
به جای مقدمه: دفتر دیگران، آن دسته مطالبی است که به هر وسیله از اشخاص دیگر شنیده یا خوانده ام که خواستم آنرا با خوانندگان این وبلاگ fبه اشتراک بگذارم. یک جور دفتر کپی پیست است اما در این مورد هم سعی میکنم آن چیزهایی که کمتر دیده و شنیده شده اند را نشان دهم.
...
نگرانی اصلی درباره «بوسیدن روی ماه» پیوند دادن مفهوم شهادت و خانواده های شهید به تم های تلخ و مایوس کننده است. پیش از این در سینمای ایران به کرّات با تم «وضع خراب است» در فیلم های روشنفکرانه مواجه بوده ایم و اساساً فیلم های روشنفکرانه بدون نق زدن به وضع موجود و سیاه نمایی و ابراز یأس از آینده اصلاً روشنفکرانه نمی شوند. اما شیفت دادن این فضای تلخ و مأیوس کننده به فضاهای انقلابی بی شک اتفاق جدیدی است. شفاف تر اینکه تصور کنید بجای یک از فرنگ برگشته یا یک بورژوای از همه جا بیخبر در فیلم های روشنفکرانه ی تقوایی و مهرجویی، اینبار در فیلم های اسعدیان یک مادر شهید از خرابی اوضاع و گرفتاری های زمانه حرف بزند. مادر شهیدی که در خانه اش هیچ عکسی از امام(ره) یا رهبر انقلاب نیست و در عوض در کل فیلم با قطب منفی فیلم یعنی کارمند جوان جاه طلب، کم فهم و بی حوصله ی بنیاد شهید –بخوانید نماینده ی حاکمیت متاخر در ایران- درگیر است. کارمندی که در کل سکانس های مرتبط با او زیر عکسی از امام و رهبری در حال هم زدن چای نبات است و دغدغه ی رسیدن به مراتب بالاتر او را از شنیدن درد دل های مادر شهید باز می دارد!
مادر شهید در فیلم اسعدیان ناچار است برای بیرون رفتن ماسک بزند تا هوای زمانه نفسش را تنگ نکند، اتوبوس سوار می شود و هربار از کنار یک اتفاق تلخ همچون تصادف خونبار یک موتور سوار یا دعوا و جنجالی خیابانی عبور میکند، برای دیدن کارمند سابق بنیاد شهید که بیست سال حرف او را شنیده و همدلانه کمکش کرده است به گورستان ماشین های فرسوده می رود، جایی که آقای «مصطفوی»(!) به آنجا تبعید شده است تا جلوی چشم نباشد و جایگاه او به دیگرانی که دیگر از جنس او نیستند رسیده است و... اینها استعاره هایی است که اسعدیان برای القای انفکاک و ناامیدی مادران شهید از ایران امروز بکار می گیرد. اضافه کنید جملاتی چون «ما مال این روزگار نیستیم» یا «ما هم باید مثل ماشین های اسقاطی برویم توی دستگاه» از زبان مادر شهید که تاکید اسعدیان در رسیدن به مقصود خود است.
...
منبع: وبلاگ شخصی وحید یامین پور
<
شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون میخواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که میشدم میدیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس میخوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پردهی ضخیم و تیرهی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگیمان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر میبود، بیشباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عربها یا پاکستانی ها بودم.
یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروانمان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا میشد. ولی تا به گپ و گفتهای خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلیها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشستهایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانهی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعاییاَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ میزدیم کلی سفارش میکرد. سفارشها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی میگفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری میگفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربههای عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!
به اسم الله، رحمانِ رحیم. سلام بر محمّد، بندهی نیک و پیامبرِ اعظمِ او. سلام بر آلِ محمد و انبیاء پیشینِ وی. سلام بر اولیاء الله و بندگانِ صالحِ خدا. سلام، رحمت و برکت خدا بر ایشان باد. و سلام بر خوانندهی این سطور.
سلام از ریشهی سلم، به معنی «سلامت و بیگزند باشید» است. البته معنی دیگری نیز دارد که بیشتر به ریشهی سلم میآید: «آشتی بودن» به هر کس که سلام میدهیم؛ یعنی با وی در آشتی هستیم. خواستم در این «سلام»، به جای «مقدّمه»، کمی با مخاطب صحبت کنم. «سلام» یعنی ابتدایِ صحبت. در اتوبوس هم که نشسته باشید، غریبهای بخواهد سرِ بحث را باز کند، یک سلام میدهد. آشتی بودن و در سلم بودن، به نظر نقطهی خوبی برایِ شروعِ صحبت میرسد.
آنچه میخواهم با مخاطب بگویم، از مخاطب است! هرکسی میتواند خوانندهی این سطور باشد. امّا هر اثر که نوشته میشود، با مخاطب خاصّی مکالمه میکند. جودی دلتون میگوید: «اگر نمیدانید مخاطب نوشتهتان کیست؛ برایِ خودتان بنویسید.» میخواهد بگوید که وقتی برایِ خودتان مینویسید؛ انگار برایِ مخاطب نوشتهاید. این نوشته برای خودِ من است امّا نه با منظوری مشابه جودی دلتون. پیش از اینکه بخواهم کسی از این نوشته بهرهای ببرد، باید خودم از آن بهره برده باشم! این نوشته، در مسیر بندگی و عبودیتِ من است. شاید «خود خواهی» به نظر رسد امّا اینگونه نیست. بهرهی من از نوشتنِ این سفرنامه، کسبِ رضایِ خدا پس از انجام رسانیدنِ مسئولیتم است. هر کسی مسئول است که وقتی به عمره میرود و در این دانشگاهِ بزرگ، معرفت میآموزد، بازگردد و به همکیشانِ خویش، آن معرفت را بیاموزد. در قبالِ عمرهای که خدا به من بخشود، وظیفهها دارم، و یکی از آن وظایف همین است. حالا ذوق و حوصله داشتهام، سفرنامه نوشتهام. یکی آن معرفت را میآید در خاندان و دوستان نقل میکند؛ دیگری جور دیگر! این هم یک جورش است! پس مهمترین دلیل نوشتنم، این است که پس فردا روزی بتوانم در پیشگاهِ خدا، جواب پس دهم! نوشتنِ این سفرنامه را وظیفه و تکلیفِ بندگی حس کردم. البته نمیتوانم بگویم این را برایِ خدا نوشتهام! به چه دردِ خدا میخورد؟ حال آنکه خدا خودش میگوید که هرچه میکنید برایِ خودتان است! بد کنید برایِ خودتان است و خوب کنید باز برایِ خودتان! برایِ دیگران هم نیست! آنچه کردهام برایِ خودم هست، نه برایِ خدا! آنهایی که فکر میکنند برایِ خدا کار میکنند بروند به هرچه کردهاند شک کنند! خدا چه نیازی به کار ما دارد؟ البته، آنچه کردهام برایِ کسبِ رضایِ خداست. برایِ این است که خدا از من راضی شود.
مخاطب را هم من انتخاب نمیکنم. خدا هر که را بخواهد پای این نوشته مینشاند. چه این نوشته گمراه کننده باشد! که خدا هرکس را بخواهد گمراه میکند! چه هدایت کننده باشد، که خدا هر کس را بخواهد هدایت میکند!
امّا این را من میتوانم بگویم: دوست دارم مخاطبِ نوشتهام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان میآید! لابد در این صنف هم بیشتر شنیده میشود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمتشان نشده و عمره نرفتهاند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کردهام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشهها و عکسها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.
آنچه در این نوشته نیک است، از الطافِ خداست، و آنچه در آن ناپسند است، از حقیرِ مقصّر. اگر پسندیدید خدا را شکر نمایید و اگر ناپسند بود با گوشِ جان شنوایِ انتقادات شما هستم.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
روی صحبتم با خواهرانم است. چیزهایی که همه شنیده اند و میگویند٬ نمیخواهم بگویم. از بد حجابی و بی حجابی نمیگویم. از دختران بی مذهب و لا مذهب و به قول جلال هرهری مذهب هم نمیخواهم بگویم. اصلاً من کمتر با اینها حرف دارم. زیاد هم هستند که با اینها حرف میزنند. من میخواهم با شما چادری ها حرف بزنم. با شمایی که همچون خواهر بزرگتر یا کوچکتر من هستید و برایتان ارزش قائل هستم با شمایی که به عقیده و دینتان پای بندید. با شما خواهری که وقتی با چادر در میان بدحجابی ها میبینمت، من، احساس غرور میکنم! من نه سر پیازم و نه ته پیاز. ولی از دیدن شما، لذت میبرم...
این آدرس را ببینید:http://picuu.com/creator.
طراحی تی شرت یکی از چیزهایی است که خیلی به آن علاقه مندم ولی فرصت و امکانش نبوده. جدیداْ با سایتی به نام پیک یو یو آشنا شده ام که این کار را به راحتی انجام میدهد و میتوانید یک عکس را آپلود کنید و روی تی شرت بگذارید و همانجا بخرید که این کار کمتر از نیم ساعت انجام میشود. ولی هزینه اش زیاد است. مثلاْ یک تی شرت را ۱۷هزار تومان میفروشد. در آنجا یک فروشگاه هم میتوان زد. وارد سایت که بشوید راحت همه چیز را یاد میگیرید.
یک فروشگاه زده ام ولی زیاد نمیتوانم رویش کار کنم. اگر هنرمندی پیدا شود و طرحهای دینی و عقیدتی مناسب تولید کند خیلی خوب است. طراحی تی شرت بکند ولی چون قیمتها در این سایت کمی گران است جای دیگری چاپ کند یا هر کار دیگری. حتی طراحی خالی در این سایت هم به نظر خوب است. با جملات ساده میتوان طراحی های زیبا انجام داد. مثل جملات قصار. چند روز پیش مسافرت رفته بودیم چالوس و نمک آبرود. در جنگل تابلوی زیبایی دیدم با این عنوان : طبیعت را دوست دارم و خالقش را بیشتر. دیدم این جمله چقدر زیباست و توانایی این را دارد که روی تی شرت برود. همین شد که در سایت پیک یو یو فروشگاهی باز کردم با نام خالق و تی شرتی با همین یک جمله در آن گذاشتم: I Love Nature but more its Creator. یک جمله خیلی ساده و زیبا.
از این جملات و کارهای گرافیکی ساده و زیبا و در عین حال معنوی، زیاد میشود کرد. متاسفانه در این طیف کارها بچه های مذهبی فقط بلدند عکس ایت الله خامنه ای و یا شهدا را زودی بچسبانند روی تی شرت و تی شرت مثلاً مذهبی تولید کنند! اینجوری که نمیشود فرهنگ دینی تولید کرد.
سایت این است: www.picuu.com و فروشگاه من نیز : http://picuu.com/creator
اگر هنرمند خوش ذوقی فروشگاهی در این سایت زد من را نیز خبر کند. اگر بتوانم کمک نیز میکنم.
<