بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

طبق معمولِ برنامه­ی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمان­بر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست می­دارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسه­ی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاع­رسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه­ هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزده­تا بچه­ی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطره­ی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشته­ی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر می­کردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربه­ی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!

{چقدر به حسین حسودی میکنم...

از تابلوی نقاشی روی دیوار هم که شده دغدغه میسازد و مینویسد و مینویسد آنقدر که سرم سوت میکشد! و همیشه خیلی زود هم دست به کار میشود، به گردش هم نمیرسم.

نمیدانم چه شده که هنوز از پدیده­ ی عظیم دیشب ننوشته است! شاید چون دغدغه ­اش را همان پشت در برای دوستانش گفت و آرام گرفت، شاید...

به هر حال دیدم فرصتی پیش آمده من هم بنویسم، گفتم همتی کنم.}

دیشب رفته بودیم تئاتر شب آفتابی را ببینیم تا مگر آفتابی شود شب تاریک زندگیمان. جای شما هم بسیار خالی...

عوامل اجرایی خیلی زحمت کشیده بودند. بسیار هم هزینه کرده بودند، من که عذاب وجدان داشتم با بلیط رایگان رفته بودیم. اما امروز از دوستم شنیدم که خیرین کمک کرده­ اند و برای همه رایگان شده، خدا اجرشان دهد.

محل اجرا سوله ­ای بود از چهار طرف باز. از یک سمت وارد شدیم و اضلاع دیگر هم با پارچه­ ی سفید پوشانده شده بودند. اندک نوری هم بود. آقایان در سمت چپ و خانم­ ها در سمت راست سالن نشستیم و روی زمین. ابتدا سرمان را گرم کردند با هماهنگی صدا و نور پردازی... تئاتر با سجده­ ی فرشتگان بر آدم آغاز شد و با هبوط او ادامه یافت... نکته­ ی زیبای تئاتر پخش صدایی بود که بعضا آیات مربوط را به عربی یا فارسی و یا هر دو قرائت میکرد و ای کاش کاملتر میبود. نقش شیطان رجیم هم در این تئاتر نسبتا پر رنگ بود. در اکثر صحنه ­ها حضور داشت، سرخ پوش و پر سر و صدا. بین پرده ­های نمایش فرصت لازم برای تغییر چیدمان صحنه­ را با نمایش سایه­ ها که در ادامه­ ی پرده­ ی قبل و یا در مقدمه­ ی پرده­ ی بعد بود پر میکردند و یا موسیقی مینواختند به صورت زنده! شاید بهترین گزینه نبود... از هر سه ضلع سفید پوش برای نمایش سایه ها استفاده میشد و در اجرای تئاتر هم بعضا همه ی پرده ها کنار میرفت و نمایش در اطراف ما اجرا میشد، حتی گاهی نمایش وارد سوله هم میشد. سکوی نسبتاً کوتاهی که حایل قسمت خانم ها و آقایان بود جای پایی شده بود برای ورود بازیگران به جمع ما.  در قسمت­های بعدی داستان­های کوتاهی از پیامبران اولوالعزم به تصویر کشیده شدند. از پیامبر اسلام (ص) هجرت به مدینه تصویر شد، جنگ، گسترش اسلام و واقعه­ ی غدیر خم. غدیر که تصویر شد گویا عید آمد ان هم شب شهادت امام جواد (ع)! چه بگویم؟ در آن هلهله شکلات پرت کردند و بنده هم دو عدد نصیبم شد. خلاصه رطب را خورده­ ام و دهانم بسته شده! سوزاندن در خانه­ ی بی بی فاطمه­ ی زهرا (س)، ضربت خوردن حضرت علی (ع) در محراب، مسموم شدن امام حسن (ع) توسط همسرشان، بی وفایی کوفیان به امام حسین (ع) و صحنه­ ی کوتاهی از واقعه­ ی کربلا نیز نمایش داده شدند. پس از آن نوبت به انقلاب ایران رسید و جنگ تحمیلی. قسمت جنگ ایران برای من خیلی تٲثیر گذار بود. آن انفجارهای طبیعی و پی در پی واقعا مرا لرزاند. اشک ریختم برای مردم زمان جنگ و برای خانواده ی شهدا و احساس غرور کردم از تماشای تصاویر دلاور مردانی که هنوز زنده اند و خواهند ماند... امدادهای امام زمان در دوران جنگ هم به شیوه ی زیبایی تصویر شده بود، وصف نمیکنم باید ببینید! در ادامه تصاویر تٲثیرگذاری از مظلومیت مسلمانان در جهان و شیطان پرستی و صحنه ی حمله به جهان اسلام هم  اجرا شد. و اما در پرده ی آخر... آفتاب طلوع کرد...

اللهم عجل لولیک الفرج...

عکسها را در ادامه دغدغه ببینید.

سر بزنید: http://www.shabe-aftabi.com

دیروز در خوابگاه کوی علوم پزشکی تهران در اتاق دوستم بودم. هم اتاقی یزدی ای داشت. یزدی ها دانشگاه تهران را قُرُق کرده اند. از خصلت یزدی ها بحث شد و گفتم که خدا را شکر یزدی هستم، اکثر کسانی که می فهمند یزدی هستم با خوشرویی برخورد میکنند و از یزدی ها تعریف میکنند. که دوستمان در آمد که البته به خسیس بودن هم میشناسند. و من گفتم خسیس بودن را قبول ندارم. یزدی ها قانع هستند. آن هم از روحیه کویری نشئت میگیرد. یزدی ها همیشه ی روزگار آذوقه کم داشته اند و مجبور بودند با امکاناتِ کم و آب و خوراکِ کم زندگی کنند همین شده است که قناعت در ایشان نهادینه شده است. دوستمان هم با کمی آه گفت که اختلاف ما با کسانی که میگویند یزدی ها خسیس هستند در تعریف خسیس است. ما خسیس را کسی معنا میکنیم که ناخن خشک باشد و چیزی از دستش نچکد، آنها خسیس را کسی تعریف میکنند که همه ی آنچه را که دارد استفاده نکند! دیدم راست میگوید. یزدی ها ناخن خشک نیستند، قانع اند. آنها قناعت را خساست میفهمند. 


در یزد فامیلیِ "قانع" زیاد پیدا میشود. مانند "دهقان" و "زارع". شاید نشاندهنده همین است که یزدی ها واقعاً قانع هستند یا حداقل بوده اند.

<

به قول برادرم، محمدصابر نی ساز، وبلاگ شخصی جایی است که آدم ارزشی واقعاً با خلوص نیت در آن مینویسد. و باز هم ادامه داد که در ماه حتی اگر یک نفر هم به نحوی وارد وبلاگ آدم بشود و تاثیر مثبتی در وی داشته باشد، برای دنیا و آخرت آدم کفاف میدهد. انشالله که همینطور است.بخشی از عبادت و بندگی ما در این جا هاست. عبادت میکنیم و جهاد میکنیم بی مزد و منت. حقیقتاً نگاهمان به بخشش پروردگار است.اخلاص اگر در یک جای زندگی ام باشد و بتوانم آن را بگویم، همین جا هست. خدا را شکر که وبلاگی بود تا بفهمم معنایِ اخلاص را ...

عبادت امروزم هم انجام رسید. خدا قبول کند.

<

امروز را با اتوبوس به زیارت دوره گذراندیم. اوّل به سمتِ شمالِ مدینه حرکت کردیم جایی که کوهِ اُحُد[1] قرار دارد. به محلّ غزوه­ی احد که رسیدیم آخوندمان در پایِ جبل الرُماه[2] به شرحِ غزوه پرداخت. پس از پیروزی در جنگِ بدر[3]، قریش به مدینه قشون کشید. سپاهِ اسلام در آغوشِ کوه اُحُد به پیشواز سپاهِ کفر آمد. پشتِ سپاهِ اسلام کوه بود و دشمن از آن طرف نمی­آمد[4]؛ با این حال پیام­بر پنجاه تیرانداز را به دیدبانی روی کوه رماه گمارد و گوشزد کرد که دیدبانی خود را رها نکنند. جنگ به پیروزی مسلمانان انجامید و مسلمانان به تعقیب مشرکان شتافتند. همین شد که اکثر تیراندازان به طمعِ غنائم جنگی ترک پُست کردند و به دنبال کُفّار افتادند. تنها ده نفری باقی ماندند. دشمن موقعیت را غنیمت دید و گروهی کوه رُماه را دور زدند و جنگ خطرناکی درگرفت. و بعد شایعه­ی کشته شدنِ پیغمبر و نتیجه، متواری شدن و فرار کردنِ سپاهِ شکست خورده­ی مسلمانان شد، آن هم از ترسِ جان!؟ تنها 3سه نفر با پیغمبر ماندند که به شکافی در کوه خزیدند و دفاع کردند. یکی از آن سه علی بود که همچو پروانه به دور پیغمبر می­گردید در حالی­که هفتاد زخم بر بدن داشت. و دیگری یک زن بود که با چوب از پیامبر دفاع می­کرد. پیغمبر هم زخمی. و حمزه، عموی پیامبر، در بیرونِ شکاف، سیّدالشّهدا می­شود. و شد آنچه شد... شهدای اُحُد را، در قبرستانی در نزدیکی اُحُد زیارت کردیم. سعودی­ها در تمام قبرستان­هایشان مخصوصِ ایرانیانِ شیعه تابلویی نصب کرده­اند به منظور آموزش عقاید! با کلّی غلط، از جمله غلط املایی.

صبح در مسجد قدیم بودیم. یعنی از حدود ساعت بیست و سه­ی دیشب تا اذانِ صبح را در مسجد بودیم. در روضه­ی مطهره[1] برای پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا نماز خواندم. و بعد در محراب تهجد، که الآن محراب را برداشته­اند، یک نماز شب خواندم و در محل دکّه الآغوات[2]نشستم به خواندن و نوشتن. مسجد قدیم صفایش بیشتر است. با آن­که تجملش هم بیشتر است. مسجد پر از ستون است. چرایش را نمی­دانم. فقط می­دانم که مسجد از اوّل سقف نداشته و کم­کم با برگ نخل برایش سقف درست کرده­اند. پس ممکن است که سقف زدن برای اعراب کار سختی ­بوده و برایِ نگه داشتنِ سقف، از ستون­هایِ زیادی استفاده می­کردند. احتمالاً یکی از دلایل فرموده­ی خدا در قرآن که آسمان سقفی است بدون ستون، همین باشد! سقفِ مسجد نقاشی شده و رنگی­ است. دیوارهایِ خانه­ی پیغمبر و فاطمه(س)، فلزی و بلند است به رنگ طلایی و سبز. به نظرم آمد که زندان زیبایی است! درب خانه­ی پیغمبر و حضرت علی و فاطمه به سمتِ مسجد پیدا نیست امّا درب خانه­ی حضرت فاطمه به سمتِ کوچه، که الآن نیز داخل مسجد است، پیدا است. کنارِ باب جبرئیل می­شود و اکثراً باب بسته است و پرده ­ای کشیدند.

به جای مقدمه: دفتر دیگران، آن دسته مطالبی است که به هر وسیله از اشخاص دیگر شنیده یا خوانده ام که خواستم آنرا با خوانندگان این وبلاگ fبه اشتراک بگذارم. یک جور دفتر کپی پیست است اما در این مورد هم سعی میکنم آن چیزهایی که کمتر دیده و شنیده شده اند را نشان دهم.

...

نگرانی اصلی درباره «بوسیدن روی ماه» پیوند دادن مفهوم شهادت و خانواده های شهید به تم های تلخ و مایوس کننده است. پیش از این در سینمای ایران به کرّات با تم «وضع خراب است» در فیلم های روشنفکرانه مواجه بوده ایم و اساساً فیلم های روشنفکرانه بدون نق زدن به وضع موجود و سیاه نمایی و ابراز یأس از آینده اصلاً روشنفکرانه نمی شوند. اما شیفت دادن این فضای تلخ و مأیوس کننده به فضاهای انقلابی بی شک اتفاق جدیدی است. شفاف تر اینکه تصور کنید بجای یک از فرنگ برگشته یا یک بورژوای از همه جا بیخبر در فیلم های روشنفکرانه ی تقوایی و مهرجویی، اینبار در فیلم های اسعدیان یک مادر شهید از خرابی اوضاع و گرفتاری های زمانه حرف بزند. مادر شهیدی که در خانه اش هیچ عکسی از امام(ره) یا رهبر انقلاب نیست و در عوض در کل فیلم با قطب منفی فیلم یعنی کارمند جوان جاه طلب، کم فهم و بی حوصله ی بنیاد شهید –بخوانید نماینده ی حاکمیت متاخر در ایران- درگیر است. کارمندی که در کل سکانس های مرتبط با او زیر عکسی از امام و رهبری در حال هم زدن چای نبات است و دغدغه ی رسیدن به مراتب بالاتر او را از شنیدن درد دل های مادر شهید باز می دارد!

مادر شهید در فیلم اسعدیان ناچار است برای بیرون رفتن ماسک بزند تا هوای زمانه نفسش را تنگ نکند، اتوبوس سوار می شود و هربار از کنار یک اتفاق تلخ همچون تصادف خونبار یک موتور سوار یا دعوا و جنجالی خیابانی عبور میکند، برای دیدن کارمند سابق بنیاد شهید که بیست سال حرف او را شنیده و همدلانه کمکش کرده است به گورستان ماشین های فرسوده می رود، جایی که آقای «مصطفوی»(!) به آنجا تبعید شده است تا جلوی چشم نباشد و جایگاه او به دیگرانی که دیگر از جنس او نیستند رسیده است و... اینها استعاره هایی است که اسعدیان برای القای انفکاک و ناامیدی مادران شهید از ایران امروز بکار می گیرد. اضافه کنید جملاتی چون «ما مال این روزگار نیستیم» یا «ما هم باید مثل ماشین های اسقاطی برویم توی دستگاه» از زبان مادر شهید که تاکید اسعدیان در رسیدن به مقصود خود است.

...

منبع: وبلاگ شخصی وحید یامین پور

<

شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون می­خواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که می­شدم می­دیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس می­خوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پرده­ی ضخیم و تیره­ی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگی­مان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر می­بود، بی­شباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عرب­ها یا پاکستانی ها بودم.

یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروان­مان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا می­شد. ولی تا به گپ و گفت­های خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلی­ها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشسته­ایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانه­ی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعایی­اَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ می­زدیم کلی سفارش می­کرد. سفارش­ها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی می­گفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری می­گفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربه­های عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!

سفرنامه عمر عمره - سفرنامه عمره دانشجویی

به اسم الله، رحمانِ رحیم. سلام بر محمّد، بنده­ی نیک و پیام­برِ اعظمِ او. سلام بر آلِ محمد و انبیاء پیشینِ وی. سلام بر اولیاء الله و بندگانِ صالحِ خدا. سلام، رحمت و برکت خدا بر ایشان باد. و سلام بر خواننده­ی این سطور.

سلام از ریشه­ی سلم، به معنی «سلامت و بی­گزند باشید» است. البته معنی دیگری نیز دارد که بیشتر به ریشه­ی سلم می­آید: «آشتی بودن» به هر کس که سلام می­دهیم؛ یعنی با وی در آشتی هستیم. خواستم در این «سلام»، به جای «مقدّمه»، کمی با مخاطب صحبت کنم. «سلام» یعنی ابتدایِ صحبت. در اتوبوس هم که نشسته باشید، غریبه­ای بخواهد سرِ بحث را باز کند، یک سلام می­دهد. آشتی بودن و در سلم بودن، به نظر نقطه­ی خوبی برایِ شروعِ صحبت می­رسد.

آن­چه می­خواهم با مخاطب بگویم، از مخاطب است! هرکسی می­تواند خواننده­ی این سطور باشد. امّا هر اثر که نوشته می­شود، با مخاطب خاصّی مکالمه می­کند. جودی دلتون می­گوید: «اگر نمی­دانید مخاطب نوشته­تان کیست؛ برایِ خودتان بنویسید.» می­خواهد بگوید که وقتی برایِ خودتان می­نویسید؛ انگار برایِ مخاطب نوشته­اید. این نوشته برای خودِ من است امّا نه با منظوری مشابه جودی دلتون. پیش از این­که بخواهم کسی از این نوشته بهره­ای ببرد، باید خودم از آن بهره برده باشم! این نوشته، در مسیر بندگی و عبودیتِ من است. شاید «خود خواهی» به نظر رسد امّا اینگونه نیست. بهر­ه­ی من از نوشتنِ این سفرنامه، کسبِ رضایِ خدا پس از انجام رسانیدنِ مسئولیتم است. هر کسی مسئول است که وقتی به عمره می­رود و در این دانش­گاهِ بزرگ، معرفت می­آموزد، بازگردد و به هم­کیشانِ خویش، آن معرفت را بیاموزد. در قبالِ عمره­ای که خدا به من بخشود، وظیفه­ها دارم، و یکی از آن وظایف همین است. حالا ذوق و حوصله داشته­ام، سفرنامه نوشته­ام. یکی آن معرفت را می­آید در خاندان و دوستان نقل می­کند؛ دیگری جور دیگر! این هم یک جورش است! پس مهم­ترین دلیل نوشتنم، این است که پس فردا روزی بتوانم در پیش­گاهِ خدا، جواب پس دهم! نوشتنِ این سفرنامه را وظیفه و تکلیفِ بندگی حس کردم. البته نمی­توانم بگویم این را برایِ خدا نوشته­ام! به چه دردِ خدا می­خورد؟ حال آن­که خدا خودش می­گوید که هرچه می­کنید برایِ خودتان است! بد کنید برایِ خودتان است و خوب کنید باز برایِ خودتان! برایِ دیگران هم نیست! آن­چه کرده­ام برایِ خودم هست، نه برایِ خدا! آن­هایی که فکر می­کنند برایِ خدا کار می­کنند بروند به هرچه کرده­اند شک کنند! خدا چه نیازی به کار ما دارد؟ البته، آن­چه کرده­ام برایِ کسبِ رضایِ خداست. برایِ این است که خدا از من راضی شود.

مخاطب را هم من انتخاب نمی­کنم. خدا هر که را بخواهد پای این نوشته می­نشاند. چه این نوشته گمراه کننده باشد! که خدا هرکس را بخواهد گمراه می­کند! چه هدایت کننده باشد، که خدا هر کس را بخواهد هدایت می­کند!

امّا این را من می­توانم بگویم: دوست دارم مخاطبِ نوشته­ام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان می­آید! لابد در این صنف هم بیش­تر شنیده می­شود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمت­شان نشده و عمره نرفته­اند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کرده­ام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشه­ها و عکس­ها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.

آنچه در این نوشته نیک است، از الطافِ خداست، و آن­چه در آن ناپسند است، از حقیرِ مقصّر. اگر پسندیدید خدا را شکر نمایید و اگر ناپسند بود با گوشِ جان شنوایِ انتقادات شما هستم.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

روی صحبتم با خواهرانم است. چیزهایی که همه شنیده اند و میگویند٬ نمیخواهم بگویم. از بد حجابی و بی حجابی نمیگویم. از دختران بی مذهب و لا مذهب و به قول جلال هرهری مذهب هم نمیخواهم بگویم. اصلاً من کمتر با اینها حرف دارم. زیاد هم هستند که با اینها حرف میزنند. من میخواهم با شما چادری ها حرف بزنم. با شمایی که همچون خواهر بزرگتر یا کوچکتر من هستید و برایتان ارزش قائل هستم با شمایی که به عقیده و دینتان پای بندید. با شما خواهری که وقتی با چادر در میان بدحجابی ها میبینمت، من، احساس غرور میکنم! من نه سر پیازم و نه ته پیاز. ولی از دیدن شما، لذت میبرم...