بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

مراسم روز دوم، در مسجد ریگ یزد، واقع در خیابان قیام بود. کنار درب ورودی شش هفت صندلی برای میزبانان گذاشته بودند. محمّد آقا من را هم کنار خودش روی صندلیها نشاند. با خودم فکر میکردم آنهمه بزرگتر از من در مجلس هستند که نسبت نَسَبی با حسن آقا دارند؛ چرا من باید میزبان باشم؟ امّا بعد دیدم که من بوده ام که در خانه حسن آقا با او زندگی کرده ام، هرچند اندک و هرچند با نسبت سببی. هر بار از شرّ تهران خلاص میشدیم و به آغوش یزد پناه میبردیم، حسن آقا یکی از اوّلین سؤالهایش از من این بود که «کی درستون تموم مِشه؟!» و من هر بار با شرمندگی تعداد سالهای باقیمانده را برایش میشمردم. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هر بار از تهران میرفتیم میپرسید؛ غیر از دفعات آخر. انگار نا امید شده بود. من هم نمیدانستم که آیا حسن آقا روزی را که بالاخره درسمان تمام شده و به یزد بازگشته‌ایم را میبیند یا نه. دروغ هم نگویم، امیدی نداشتم. اصلاً برای همین هر بار سؤال میپرسید شرمنده میشدم. احساس میکردم تنها نوه دخترش، از تنها فرزندش را دزدیده‌ام و تهران برده‌ام. آن هم دختری که شبیه ترینِ فرد فامیل به حسن آقا بود، خَلقاً و خُلقاً! احساس دزدی که هر از چندی صاحب مالش را میبیند و هربار صاحب از دزد سراغ مالش را میگیرد و میپرسد: «بالاخره کی برایمان می‌آوریش؟»

آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادری‌اش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامه‌ی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهی‌اش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامه‌های ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحه‌ای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.

شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال می‌آمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پسته‌ی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.