بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

مرگ زندگی را به ما نشان می‌دهد. تا کجا زندگی کردن و نکردن. دنیا حقیقت خود را به ما نشان داده است، ما روی برگردانده‌ایم. ما بارها مرده‌ایم؛ آنجا که خواسته‌ها و کرده‌ها و داشته‌هایمان مرده است. جاودانگی قصه‌ای بیش نیست و ما گولِ قصه‌ها را خورده‌ایم. در این جهانِ میرا، زندگی لحظه‌ای در حال بیش نیست و مرگ بسیارست، سالهاست. مرگ همه لحظات رفته است و ما بسیار مرده‌ایم و هنوز به مرگ ایمان نیاورده‌ایم. ما به خود متوجهیم، به مایی که بیش از آنکه وجود داشته باشد، دیگر وجود ندارد، مرده است. ما آمده‌ایم تا نباشیم، و خواستن و بودن فریبی است که بارها خورده‌ایم. ندیدن، نخواستن، نداشتن، نبودن، نچشیدن، نماندن و نبودن، هدف بودنِ ما بود و ما دیدیم و خواستیم و داشتیم و بودیم و چشیدیم و در آخر از نماندن رهایی نیافتیم. خوش آنان‌که از اوّل نبودند و نخواستند و نداشتند و نکردند و هیچ از دست ندادند.

آیا امام حسین از واقعه‌ی عاشورا لذت برده است؟! سؤال عجیبی است! شاید در پرده اول فی‌الفور پاسخ دهیم که خیر. اما با کمی تأمل و برای مثال با شنیدن عبارت «چیزی جز زیبایی ندیدم» تردید کنیم! اگر اینطور باشد، و امام از کاری که کرده، لذت برده باشد، می‌توان نتیجه گرفت امام برای لذت خودش چنین کاری کرده است؟!

ما انسانها نیاز داریم مدام آنچه داریم را به خود یادآوری کنیم تا غم و اندوه آنچه نداریم ما را از پای در نیاورد. زندگی همه ما پر است از ملالت‌ها و کاستی‌ها که اگر مدام به آنها خیره شویم زندگی‌مان کاملا سیاه می‌شود. ما زنده‌ایم و مجبوریم زندگی کنیم و برای زندگی، مجبوریم در این جهان تاریک، روشنی‌ها را بیابیم و مدام آنها را برای خود زنده نگاه داریم. این کهکشان بسیار تاریک است. تیرگی آن لایتناهی است. جهان را بیش از هرچیز، تاریکی فراگرفته است. اما درست زیبایی این جهان در همان ستارگان، تک منابع روشنی و نوری است که در آن صفحه‌ی یکپارچه سیاه، می‌درخشند.

سمپاد شاید مهمترین مزیتش برای مثل منی، دوستانی بود که برایم داشت. کسانی که سرشان به تنشان می‌ارزد و هرکدام به شکلی در جایی به شیوه خاص خود زندگی میکنند. البته در همان سمپاد هم ۶۰ درصد افراد با دغدغه‌های عادی هستند اما آدمهای خاص و دوستان خاص ییشتر پیدا میشوند. دوستانی که در دوران دانشجویی مثل‌شان را پیدا نکردم یا حداقل خیلی کمتر پیدا کردم. بهترین دوستانی که دارم از همان دوران هستند. البته برای درون‌گرایی چون من، دوست مفهوم پیچیده‌ای است!

زندگی را چقدر باید جدی گرفت؟ پاسخ به این سؤال برای بنده پاسخ به بسیاری از دیگر سؤالات است. پاسخ به اینکه چقدر باید تلاش کرد؟ چقدر باید دل سوزاند؟ چقدر باید از زندگی لذت برد؟ چقدر باید عاشق بود؟ چقدر باید دنبال رؤیاها بود؟ و چقدر باید راحت روی کاناپه لم داد و از نسیم خنک کولر لذت برد؟