بچه که بودم میدیدم پدرم دراز کشیده که بخوابد ولی خوابش نمیبرد. چشمانش بستهاند و پلکهایش کمی میجنبند. کمی هم که میگذرد آهسته نُچ نُچ میکند. یکبار که پیشش بودم دیدم نُچ نُچ که کرد یکی هم بر پیشانیاش زد. در همان کودکیام پرسیدم: «چرا خودتونو میزنین بابا؟» کمی چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد. ماند چه بگوید. آخر دل به دریا زد و گفت: «یاد اشتباهاتم میافتم.» آن موقع نمیفهمیدم چه میگوید ولی حالا خودم هر وقت و بی وقت مثل دیوانهها نُچ نُچ میکنم و خودم را میزنم و با یک «استغفرالله» و بعد هم «خدایا شکرت» خود را دلداری میدهم. او آن موقع 40 سال داشت که یاد اشتباهاتش خواب را از وی میربود، ولی من در بیست سالگی روزی نیست که استغفار نگویم. چقدر زود و چقدر زیاد گناهکار شدهام...
در این شبهای اوّل محرّم که حال خوبی دارید در کنار همهی مسلمین مرا هم دعا کنید
- ۵
- سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۰۳ ق.ظ
تصمیم گرفته بودم تا نفهمیدم نظر نگذارم.. یعنی بیخود است هم مردم خودشان را ملزم میدانند جواب بدهند هم چیزی ندارند که پایش بنویسند!
این را خیلی میفهمم اما نمیدانم چه باید بنویسم!
برای ما نیز...
یاعلی
شما که ما را خوب میفهمید
شکسته نفسی میفرمایید.
همین که حاضری بزنید مایه قوت ماست.