شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال میآمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پستهی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.
حسن آقا روی صندلی راحتی نشسته بود امّا مدام وول میخورد. انگار بدنش درد میکرد. برعکس ماه پیش که ورم داشت، این بار خیلی لاغر شده بود. به قول پدرم نصف شده بود. پدرم پشت تلفن گفت که ملاقات حسن آقا رفته است لکن حاجی از خستگی و بی رمقی حتی نتوانسته حرف بزند امّا همان یک کلمهای هم که جواب داده، پر مغز بوده: مادرم ابراز همدردی کرده و گفته: «حاج آقا، خدا بد نده!» و حسن آقا به سختی فقط یک کلمه جواب داده: «آدمیزاده!» من روبروی حسن آقا بودم و گاهی او را نگاه میکردم و گاهی حرم امام رضا را. یاسمن که دور خانه دنبال لباس و وسایلش میگشت لحظه ای آمد و روی دستهی صندلی حسن آقا نشست و گفت: «بابا جون، دوست دارِد امسال بِرِم حرم؟!» حسن آقا رمق گفتن تنها یک کلمه را داشت: «بله». یاسمن هم گفت ان شاء الله امسال با هم میرویم و حسن آقا را بوسید و رفت دنبال کارهایش. حسن آقا به امام رضا ارادت داشت. عید هر سال مشهد بود. چندین سال پیش یک واحد آپارتمان قدیمی هم نزدیک به حرم، فلکهی برق، خریده بود. امّا صد حیف، عید امسال مشهد نرفتیم. به خاطر من شد. چون من کنکور داشتم و میخواستم از عید استفاده کنم، عید یزد رفتم. مادر خانمم هم گفت بعد از عید مشهد میروند امّا نرفتند. صد حیف، به خاطر من شد. یاسمن و مادرش رفتند دیدنی و من رفتم خانهی پدری؛ محمّد آقا و حسن آقا را تنها گذاشتیم.
مهم نیست که من خانه رفتم و چه شد که یاسمن هم بعد از دیدنی آنجا آمد. و اصلاً نفهمیدم چه شد و از کجا فهمیدم. انگار منتظر بودم. انگار میدانستم. اصلاً انگار هر دو مان میدانستیم امّا به روی خودمان نمی آوردیم. اصلاً اینبار قصد سفر به یزد را نداشتیم. امّا انگار هر دو مان میدانستیم که باید برویم. انگار پدر و مادرم هم میدانستند که ما باید برویم چون اوّل قرار بود تعطیلات آخر صفر را آنها تهران بیایند. نفهمیدم چه شد که ما یزد رفتیم. آن شب هم انگار منتظر بودم. یاسمن پشت تلفن آنقدر غصه بر دلش سنگینی کرد که گریهاش صدا نداشت. من هم نفهمیدم که از کجا گریهی بی صدای او را شنیدم. پشتم به یاسمن بود امّا تا او خبر را شنید، انگار من هم شنیدم. فکر میکنم منتظر بودم.
ماشین را برداشتیم و سوی اورژانس فرخی رفتیم. یاسمن بی صدا اشک میریخت. من هم فکر میکردم. سریع میرفتم. امّا نمیدانم برای چه. نمیتوانستم آهسته بروم. یادم افتاد نماز مغرب و عشاء را نخوانده ام. از یاسمن پرسیدم: «باباجون نماز مغرب و عشاء رو خوند؟!» فکری و کرد و گفت نمیداند. از آنوقت که حسن آقا را دیدهام، همیشه نمازش را اوّل وقت خوانده است. امّا آن روز او تازه از خواب بیدار شده بود. نمیدانم چه کرد. باز به فکر رفتم. فکر میکردم شاید هنوز فرصت هست. شاید الآن میرویم بیمارستان و میبینیم به خیر گذشته. امّا بعد فکر کردم که حیف است. شب به این خوبی مُردن، حیف است که از دست برود. اصلاً حسودیام شد! تا خود اورژانس من و یاسمن حرفی نزدیم. از درب اورژانس که وارد شدیم محمّد آقا بغضش ترکید و یاسمن هم. و من تازه اشکم درآمد. چقدر دوست دارم گریه کنم و چقدر بدم می آید که مدام اشکم را در خودم پنهان میکنم. قدم زدم. تلویزیون بیمارستان هم داشت حرم و گنبد طلا را نشان میداد و من لبخندم گل کرد. بیرون زدم. در سرمای یزد قدم زدم. تازه دیدم چقدر دلم برای یزد تنگ شده است. چقدر با یزد غریبی میکنم. شبهای سرد یزد، من و غصه، اشک ...
کلمات کلیدی:
حاج حسن آقا هرندی
حسن آقا هرندی
حسن هرندی
خانه هرندی
هرندی
- ۴
- شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ
ممنون از دعای خیرتان
ان شاء الله بد نبینید
فاتحه بخوانید... زیاد...