آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادریاش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامهی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهیاش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامههای ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحهای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.
صبح، خویش و قوم آمدند. روز شهادت امام رضا بود و تعطیل، این شد که اکثر اقوام آمدند و تا شب هم ماندند. امّا من و پدرم و محمّد آقا و عباس آقا و برخی دیگر دنبال کارهای حسن آقا رفتیم. او را از سردخانهی بیمارستان گرفتیم و رفتیم غسالخانهی خلدبرین1. تا کارهای اداری انجام میشد میت را هم غسل دادند امّا بعد از غسل، توانستیم حین کفن شدن، کنار حسن آقا باشیم. دهان حسن آقا باز مانده بود. دلیلش سکته قلبی است. قضیه از آنجاست که دکتر حسن آقا که او را در CCU ویزیت کرد، آزمایشی برایش نوشت. محمّدآقا پس از انجام آزمایش، تنهایی نتیجه را خدمت دکتر برده است امّا دکتر گفته است که بیمار هم باید باشد؛ ویزیت حسن آقا در CCU را به خاطر نداشت. محمّدآقا هم هرچه اصرار کرده که حسن آقا نمیتواند بیاید و سختش است افاقه نکرده است. آخر آن شب حسن آقا را مطب بردند. بنده خدا، خود حسن آقا هم نمیخواست برود و هر بهانه ای میتوانست آورد، حتی اینکه دکتر را بیاورند امّا بالاخره باید میرفت. مطب دکتر آسانسور داشته و حسن آقا را وارد آسانسور کرده اند. همان فشار ابتدای حرکت آسانسور برای ایست قلبی و سکتهی حسن آقا کافی بوده است. و حسن آقا در همان لحظه فوت میکند. این اتفاق من را که درگیر نظام سلامت و پزشکان نا اهل هستم بیشتر آزار میداد. امّا من که با خطاهای پزشکی و اهمال کاریهای پزشکان آشنا هستم میدانستم که این مورد در مقابل فضاحتهای پزشکان بی مسئولیت هیچ است. و اصلاً قلبی که با این حد از فشار از کار افتاده، اگر آن شب از کار نمی افتاد، چند روز دیگر از کار باز می ایستاد. به قول پدرم، اینها همه وسیله است؛ وسیله ای برای فوت یک مرد، در شب شهادت مولای عزیزش. امّا دهان باز حسن آقا مرا در فکر دیگری نیز برد و آن اینکه شاید حضرت عزرائیل را دیده و ترس برش داشته که دهانش باز مانده. و این دو فکر، یکی تعبیر امپیریستی طب مدرن است و دیگری تعبیری که طب مدرن نمیفهمد.
علاوه بر وقت فوت حسن آقا، در غسالخانه هم به حسن آقا حسودی ام شد آن هم به خاطر غسالش. غسال به گونه ای حسن آقا را با دقت و ظرافت کفن میکرد که ما وقتی او زنده بود، اینطور لباس تنش نمیکردیم. عزت و احترامی که برای جنازه داشت عجیب بود. در دهان میت پنبه میگذارند؛ دیدم که غسالِ او، پنبه را به اندازهای خاص با قیچی برید. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هیچگاه ندیدم پنبه را با قیچی ببرند. تربت را روی چشمان حسن آقا گذاشت، پاهایش را با پلاستیک بست، دستانش را جمع کرد و کفن را بست. همه این کارها را به قدری آرام و ملایم و با دقت انجام داد که اگر نمیدانستی آنجا غسالخانه است و او غسال، فکر میکردی آن مردی که روی تخت است خواب است و این آقا مراقب است وی را بیدار نکند. به قول پدرم، مشخص بود که غسال با غسلی که میداد عبادت میکرد. در بیمارستان همراه با عباس آقا مردی بود که دنبال کارها بود و من و پدرم او را نمیشناختیم امّا انگار او ما را میشناخت. از محمّد آقا که پرسیدیم گفت او از کارگرهای کارخانهی محمّد آقا بوده است. او هم اخلاقی مثل عباس آقا داشت؛ فعال و کمک حال. بعد از کفن کردن حسن آقا، کم و بیش همراه ما بود و از خاطراتش میگفت. حسن آقا را که در سردخانهی خلدبرین گذاشتیم تا فردایش او را خاک کنیم، او پیش ما آمد و با آهی آمرزشی برای حسن آقا خواست و آرام گفت: «خدا بیامرزدش. ولی دست خالی نرفت. برای خودش چیزایی جمع کرد که دستشو بگیره. ما برای جهیزیه عروس کمک میکنیم. حسن آقا خیلی از مالش رو به ما سپرد تا کمک کنیم. البته دور از چشم محمّدآقا.» و من ناراحت شدم که این را اوّلین بار بود که میشنیدم؛ آن هم پس از فوت حسن آقا.
1- خلدبرین، آرامستان یزد است. نام زیبایی دارد.
کلمات کلیدی:
حاج حسن آقا هرندی
حسن آقا هرندی
حسن هرندی
خانه هرندی
هرندی
- ۸
- پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ق.ظ
من هم ایشان را که می خوانم غبطه می خورم...
خداوند سیره ی ایشان را روش شما و آیندگانتان قرار دهد؛
که آمرزیده شدن دور از این نیست
سلام