معصومهی زیبا همانطور که چشمان خیسش را به لپتاپ دوخته بود و عکسها و خاطراتش را مرور میکرد یاد گذشتههای دور افتاد. یاد راه طولانی و سختی که طی کرده بود. یاد روزهای دبیرستان. روزهای پر استرس کنکور. زمانی که به سختی آن طبع دخترانهی شیطنتانگیزش را کنترل میکرد تا بتواند درس بخواند. تا مایهی افتخار باشد. آن وقتها همیشه به خانوادهاش فکر میکرد. به اینکه وقتی خبر قبولیاش را بشنوند چقدر خوشحال خواهند شد. و همینطور هم شد. خبر قبولی دخترک یزدی در پزشکی دانشگاه تهران به اندازهای شیرین بود که مادر در همان ساعات اوّل همهی دوست و آشنا را خبر کرده باشد. پدر هم که نمیخواست با خوشحالیهای اغراق آمیز غرور مردانگیاش لطمهای ببیند در فکر تبریک به دخترش امّا از نوعی دیگر بود.
پس از خوشیهای نخستین باز روزهای سخت رسیدند. معصومه یاد شبی افتاد که باید از خانوادهاش دور میشد. حالا او میبایست از دل شهرستانی کوچک به اقیانوسی بزرگ میزد. اشکهای جدایی مادر و لبخند تلخ پدر را تنها آیندهی درخشان معصومه التیام میبخشید. معصومه نیز با دلی پر زشوق و چشمی پر ز اشک نگاهش را از مادر و برادر کوچکترش میگرفت. در آن شب پاییزی سوار بر ارّابهی آهنی، معصومهی کوچک و پدر دلسوزش همچنان که با چشمانشان از پنجرهها مادر و برادرش را بدرقه میکردند در دل ظلمت محو شدند.
معصومه با اشک و لبخند از توی لپتاپش عکسهای سال اوّل دانشگاه را آورد و دانه دانه عکسها را که مرور میکرد لبخندش باز تر و سیل چشمانش بیشتر میشد. قیافه خود و دوستانش را میدید که چقدر کوچک و ساده و معصوم بودند؛ با آن مقنعهها و مانتوهای گنده و گشاد و چهرههای هنوز نوجوان. لابهلای عکسهای خوابگاه، دوستانش را میدید که حالا هر کدام جایی رفته بودند؛ یکی تخصص میخواند، دیگری طرح خدمت میرفت و آن یکی خانهی بخت بود. به اینجا که رسید لحظهای درنگ کرد، لبخندش بند آمد و اشکانش خشک شد.
یاد سال دوم دانشگاه افتاد. تابستان که یزد رفته بود با غرغرهایش از خوابگاه، پدر و مادرش را ناراحت کرده بود. پدر که هنوز احساس میکرد آنطور که باید از زحمات دخترش در قبولی دانشگاه قدردانی نکرده است بیشتر به فکر فرو رفت. با آنکه خانوادهشان هم از لحاظ مالی و هم مذهبی خانوادهای معمولی بودند امّا پدر تصمیمی گرفت. او میخواست هرجور که هست علاقهاش را به دخترش نشان دهد؛ نمیخواست دخترش احساس کمبود کند؛ او میخواست همانطور که او به دخترش افتخار میکند، معصومه هم به او افتخار کند. پدر معصومه تصمیم گرفت برای راحتی دخترش خانهای نزدیک به دانشگاه برای او اجاره کند.
معصومه به اینجای خاطراتش که رسید کمی اشکانش را پاک کرد. همانطور که در آن هوای سرد زمستانی روی کاناپهی روبروی تلویزیون لم داده بود، چشمانش را از مانیتور گرفت و بر خانهای که پدرش برایش گرفته بود انداخت. صدای همهی آن خندهها و شیطنتها در گوشش پیچید. با جای جای این خانه خاطره داشت. در کنار گاز و وقتی که غذا میپخت؛ کنار جا کفشی و وقتی که کفشهایش را داخل جاکفشی میگذاشت؛ پشت میز مطالعه و وقتی که درس میخواند و حتّی روی همین کاناپهای که الآن روی آن لمیده بود.
با نگاهش همهی مکانهای خانه و همهی آن خاطرات را نوازشی کرد و چشمانش را بست. دمی عمیق فرو برد و با باز دم بلند خود، آهی کشید. لباس تنش کم بود و هوای خانه سرد. با وجودی که شوفاژها روشن بود، دست و پایش یخ کرده بود. امّا از درون احساس دیگری داشت. بدنش گُر گرفته بود. احساس میکرد مغزش دارد میسوزد و از چشمانش آتش بیرون میجهد. باز هم نفسی بلند کشید و سعی کرد تمام آن خاطرات خوش را زنده کند. نمیخواست آن خاطرهها از ذهنش بروند. حالا که دیگر وقت جدایی بود، میخواست حدّاقل از این خاطرات جدا نشود.
پی نوشت: اگر علاقه دارید این داستان ادامه داشته باشد، دوست دارید ادامهی آنرا چگونه بنویسید؟ لطفاً هرچقدر دوست دارید در کامنتها بنویسید.
- ۸
- چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ