بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

معصومه (2)

متفرقه داستان کوتاه
جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:

   - چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...

   - از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...

   - اصلاً نه، تقصیر من نبود!

   - تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر می‌آمدم!

معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایه‌ها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانواده‌ی موجّهی به نظر می‌رسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.

معصومه خیلی سر به زیر بود. بیشتر وقتش را در دانشگاه میگذارند و کمتر خانه میرفت. امّا وقتی خانه میرفت خسته بود و زود میخوابید. کامران هم حرف پدر معصومه را خیلی جدی نگرفته بود ولی برای اینکه روی پدر را زمین نیانداخته باشد هفته‌ای یکی دو بار از معصومه میپرسید چیزی کم و کسر نداشته باشد. معصومه نیز همیشه تشکّر میکرد و چیزی نمیخواست. کامران که میدید هیچ کمکی به معصومه نمیتواند بکند این بار که به خرید میوه رفت مقداری میوه هم برای معصومه گرفت و شب برایش آورد. معصومه نمیتوانست دست رد به زحمت کامران بزند، پس میوه‌ها را پذیرفت. از این پس کامران دیگر برای کمک کردن از معصومه اجازه نمیگرفت.

معصومه که باز بغض کرده بود سعی کرد به جای عصبانی شدن و پیدا کردن مقصّر، با خاطرات خوبش تسکین یابد. خاطره‌ی آن شب زمستانی که کامران بدون خرید آمده بود. معصومه که چند وقتی بود دیگر با چادر سفید در را باز نمیکرد سریع شالش را سر کرد و با همان شلوار و بلوز و درحالی که با یک دست شال را به جناغش چسبانده بود، در خانه را باز کرد. دید کامران سر تا پا خیس است. سلام کرد. کامران امّا با کمی تأخیر و با کمی حزن جواب سلام را داد. معصومه پرسید: «چی شده؟» کامران اجازه خواست بیاید داخل تا بگوید. معصومه که به خاطر رفت و آمدهای کامران دیگر سعی میکرد خانه را خیلی به هم نریزد تا زشت نباشد نگاهی مجمل به خانه انداخت و در را کامل باز کرد. کامران با چهره‌ای اندوهگین، آرام داخل شد و رفت روی کاناپه نشست. معصومه هم پشت سر او در را آرام و با تعجب بست و روی صندلی کناری نشست؛ زانوهایش را به هم نزدیک کرد و کمی روی پایش خم شد و دوباره سؤالش را تکرار کرد: «ببخشید آقای محمّدی. میتونم بپرسم چی شده؟» کامران با من و من و همان غم پاسخ داد: «نمیدونم... چی بگم؟... یعنی نمیدونم از کجا بگم...»

آن شب کامران با غصّه‌ی زیاد داستانش را گفت. از مشکلاتش. از این که چند وقتی بوده همسرش با فرزند خردسالش تنهایش گذاشته‌اند. از این که در آستانه‌ی جدایی است و از اینکه آن شب از خانه‌ی پدرخانمش بر میگشته و همه چیز تمام شده. معصومه که ناراحتی‌اش را نمیدانست چطور بروز دهد سعی میکرد کامران را آرام کند. امّا نمیتوانست و بیش از هر چیز از این ناراحت بود که هیچ کاری از دستش بر نمی‌آید. حتّی چای خواست بیاورد امّا کامران اجازه نداد. چهل دقیقه‌ای گذشته بود. کامران که همه‌ی حرفهایش را زد، کمی ساکت نشست. در آخر گفت: «ببخشید که شما را هم ناراحت کردم. فقط میخواستم با یکی حرف بزنم. همین باعث شد آروم بشم.» و باز من منی کرد و بلند شد و چند قدم تا دم در برداشت. معصومه که نمیدانست چه کار کند، بلند شد و بعد از تعارف همیشگی عذر خواهی کرد که کاری از دستش بر نمی‌آید. امّا کامران برگشت و لحظه‌ای مکث کرد. او که قدّش فقط کمی بلندتر از معصومه بود در چشمان معصومه نگاه کرد و گفت: «ممنون. همین که به حرفهام گوش دادید خیلی آرومم کرد.» مکث مجددی کرد و با من من و همان غم ادامه داد: «فقط... فقط... اگر امکانش هست میتونم یه لحظه سرم رو بگذارم روی شونه‌هاتون آروم بشم؟»

معصومه میخکوب شد. یخ کرد. همانطور به کامران نگاه میکرد. کامران که دید معصومه خشکش زده با همان حزن، آرام معصومه را در آغوش کشید و سرش را جایی میان شانه و جناغ معصومه آرام داد. لحظه‌ای در همان حال ماند و نفسی عمیق فرو داد و آهی کشید. باز هم از معصومه تشکر کرد و بعد از چند لحظه او را تنها گذاشت. معصومه که هنوز در شوک بود اصلاً یادش نمی‌آمد چطور با کامران خداحافظی کرد. فقط یادش می‌آمد بعد از رفتن کامران، روی کاناپه وا رفت و تا صبح خواب نرفت. معصومه هر چه تلاش می‌کرد یادش نمی‌آمد آن شب به چه چیزی فکر میکرد و تا صبح چه کرد؟

معصومه دوباره در خاطراتش غرق شد. دنبال پازل گمشده‌ای میگشت. جزئیات یادش نمی‌آمد امّا خوب یادش می‌آمد که از کامران خجالت میکشید! سعی میکرد او را نبیند. یکجوری سریع بیاید و برود. حالا که خاطراتش را مرور میکرد کمی بیشتر از یک سال از آن روز میگذشت. سعی کرد و بالاخره به یاد آورد که چند روزی همانطور گذشت و او لحظه‌ی آن شب با کامران را مدام جلوی چشم خود میدید. دیگر نمیتوانست درس بخواند. از خدا میترسید. برایش سؤال بود که چطور کامران به آن راحتی چنین کاری کرده است؟ دیگر نمیخواست کامران را ببیند. امّا یادش میامد که در پس همه‌ی اینها، لذتی از گرمای بدن کامران را در خود حس میکرد. تا ذهنش به این سمت میرفت سعی می‌کرد فکرش را منحرف کند. معصومه، حالا که به یاد فکرهای آن موقع می‌افتاد با خود میگفت چقدر آن موقع بچه بوده است.

معصومه یادش آمد که بار بعدی چطور کامران را دید. کامران بعد از چند روز دوباره با مقداری خرید آمد. کامران که در زد معصومه نمیدانست چکار کند. اوّل در را باز نکرد. کامران یکی دو بار دیگر در زد. معصومه که حول شده بود سریع در را باز کرد و سلام کرد. کامران سلام کرد و گفت: «شما خونه‌اید؟ فکر کردم نیستید دیگه... چرا پس درو باز نمی‌کردید؟» تا معصومه آمد با من من جواب دهد کامران در را باز کرد و آمد داخل تا دست پر از خریدش را روی میز اُپن آشپزخانه بگذارد. معصومه هنوز جوابی آماده نکرده بود که دوباره کامران گفت: «عیب نداره. ولش کنین اصلا. حالتون خوبه شما؟ خوش میگذره؟» باز معصومه کلمات جوابش را یکی در میان می‌خورد و نمیدانست چه بگوید. کامران هم تا دم در بازگشت و کلام معصومه را اینطور قطع کرد: «عیب نداره... ولش کنین... امّا بزارین ببینم... از دست اون شب که ناراحت نیستین؟» معصومه این بار سراسیمه پاسخ داد: «چی؟ نه!‌ چرا آخه؟» کامران هم گفت: «درسته... میدونستم روشن فکرین... کسی که پزشکی دانشگاه تهران میخونه مگه میشه روشن‌فکر نباشه؟»

کامران این را گفت و خداحافظی کرد و رفت و این حرف همچون قلّابی در ذهن معصومه افتاد. معصومه با خود فکر میکرد او یک تحصیل کرده‌ی عالی است. تنها چیزی نزدیک به 100 نفر بهتر از او در کلّ ایران پیدا میشوند. او باید مسائل را بگونه‌ای تحلیل کند که دیگران نمی‌کنند. او با خود اندیشید که آن روز اتفاقی نیافتاده است. مگر چه چیز بدی بوده؟ حتّی اگر از لحاظ شرعی هم نگاه میکرد نامحرم را لمس نکرده بود.  معصومه دقیق یادش نمی‌آمد. سعی میکرد به خاطر آورد امّا دیگر همه چیز سریع پیش رفت. معصومه یادش نمی‌آمد که دفعه‌ی بعد کامران را کی دید امّا یادش هست که اوّلین باری که بعد از آن کامران دوباره آغوشش را تقاضا کرد اینبار معصومه شوکه و میخکوب نشد.

معصومه لبخندی زد و کاناپه‌ای که روی آن نشسته بود را نوازشی کرد. به یاد آورد که سریع به آغوش کامران نرفت امّا یادش هست که روی همان کاناپه کامران نزدیک‌تر آمد و آرام در آعوشش گرفت. گرمای لذّت بخش تن کامران را هنوز هم به خاطر داشت. نوازش و فشار شیرین دستان کامران بر بدنش را دوباره حس می‌کرد و البته گرمای نفس کامران را که از زیر گردن حرکت کرد و به لبان او رسید.

از شوق یادآوری این خاطرات اشک در چشمان معصومه جمع می‌شد و لحظه‌ای بعد با پوزخندی همه‌ی آن حس و حال را از دست میداد. پوزخند میزد که آن اوایل به کامران اجازه نمیداد به «بکر» بودنش لطمه وارد کند. و بعد باز پوزخند میزد که یکی دو ماه به خاطر یک بافت استراتیفاید اسکواموس هایمن، به کامران اجازه نمیداد لذّت کافی ببرد و او را ناراحت می‌کرد. حالا بعد از تقریباً یکسال باید غصّه‌ی همین یکی دو ماه را بخورد. معصومه باز بغض کرد و باز از خود پرسید چرا؟ بار آخری که کامران را دیده بود به خاطر می‌آورد و نمی‌خواست هیچوقت از یاد ببرد. کامران که مدتی از همسرش جدا شده بود خانه‌ی دیگری اجاره کرده بود و از همسایگی معصومه رفته بود. با این حال به معصومه سر میزد. دفعات آخر از دختری میگفت که مزاحمش شده. معصومه که نمیخواست کامران را از دست بدهد هر جور می‌توانست سعی می‌کرد نظر کامران را جلب کند. چیزی برایش کم نمی‌گذاشت.

بار آخر کامران آمد خانه و باز روی همان کاناپه نشست. چند وقتی می‌شد که به معصومه سر نزده بود. برای همین معصومه کمی با او ترشی می‌کرد. کامران سعی کرد از دل معصومه در بیاورد. از مشغله‌هایش می‌گفت و از آن دختری که پاپیچش شده بود. کامران می‌گفت دختر خوشکلی است و خیلی دلش می‌خواهد با او باشد ولی او فقط به خوشکلی فکر نمی‌کند. کامران می‌گفت معصومه علاوه بر خوشکلی، چیزهای دیگری هم دارد. کامران آن شب هم دوباره معصومه را در آغوش کشید و شد آن چه شد.

امّا حالا حداقل یک ماهی هست که معصومه از کامران خبری ندارد. فقط کارش شده نگاه کردن به در و دیوار خانه و مرور تمام خاطراتش با او. شماره‌ی کامران خاموش است و معصومه هیچ راه ارتباطی با او ندارد. معصومه مثل دیوانه‌ها شده است. نمی‌داند چه کند؟ هیچ کاری از دسش بر نمی‌آید. مدام اشک می‌ریزد و بعد می‌خندد. از خود می‌پرسد چرا؟ مگر چه اشتباهی کرده است؟ چه کاری بود که کامران از او بخواهد و او انجام نداده باشد؟ به خاطر چه اشتباهی مستحق این همه عذاب شده بود؟ او نمی‌دانست. مثل دیوانه‌ها شده بود. مدام در و دیوار خانه را نگاه می‌کرد و صدای خنده‌ها و شیطنت‌ها در گوشش می‌پیچید...


پی نوشت: آه... چه بگویم؟ آه... و صد آه... بگویم که از وقتی داستان را شنیدم خوابم کم شده است! من هم مثل دیوانه‌ها شده‌ام! بگویم که اگر مسلمانی این را بشوند حق دارد خود را بکشد... بگویم که وقتی می‌اندیشم این مادر نسل آینده‌ی شیعیان ایران است آتش می‌گیرم و بگویم که بشنوید خانواده‌ی معصومه به او افتخار می‌کنند! به دخترشان که پزشکی می‌خواند! بشنوید و آتش بگیرید که هر خواستگاری که زنگ می‌زند به او می‌گویند دخترشان دارد «تهران» «پزشکی» می‌خواند و قصد ازدواج ندارد... بشنوید و آتش بگیرید که سزاست...

به قطع این داستان پرداخته شده است و اسامی شخصیتها و زمانها تغییر یافته‌اند امّا باید با خون جگر بگویم که متأسفانه این داستان واقعی است...

کلمات کلیدی:

داستان

سبک زندگی

نظر شما چیست؟

تا کنون ۲۱ نظر ثبت شده است
  • پرواز سپید
  • سلام
    دیدی ترسم درست و به جا بود!
    از این دست داستان های واقعی ما زیاد شنیدیم متاسفانه!
    معصومیت معصوه دیگه جزء افسانه های شده و ارزش ثمینه تنزل کرده...
    ما هم خواب درستی نداریم...
    خدا به دادمون برسه!


    بله. میدونستم ترستون به جا بود
    میخواستم شرحش دهید.
    دعا کنید... همه زود ازدواج کنند
    هزینه‌ی دانشگاهها خیلی زیاد شده؛ بهای آنها، شرافت و انسانیت و معصومیت شده است...
  • پرواز سپید
  • دیدید*
    پناه بر خدا...

    قل اعوذ بربّ النّاس
  • پرواز سپید
  • متاسفانه کار به جایی رسیده که ازدواج هم کارسا نیست!
    اگر بخوایم بلغزیم ازدواج هم نمیتونه جلوی ما رو بگیره! :((((
    زنان شوهر دار و مردان زن دار هم میتونن دچار خطاهای اینچنینین بشن!
    ترسم خیلی بیشتر از این حرفاست...
    مسئله فقط شهریه دانشگاه نیست؛
    نوع نگاه عوض شده و سطح پایبندی کم شده... :((

    بله متأسفانه
    کار سختی پیش روست. باید همّت کرد
  • سید مجتبی امین
  • داستان خوبی بود و البته تلخ.
    به نظرم جای خالی توضیح شخصیت کامران در داستان خوب حس میشه.
    با این که روایت از زاویه دید معصومه بود ولی یک طرف داستان مبهم ماند. می دانم نه شما و نه من دغدغه ی داستان پردازی نداریم ولی برای رسیدن به نسخه باید واقعیت را کامل دید.
    به نظرم چند نکته در این مسئله قابل اعتناست:

    1) بحث عملکرد خانواده چه از حیث تربیتی و چه از حیث فراهم کردن موقعیت نامناسب.

    2) ضعف اعتماد به نفس و آینده نگری قاطبه ی خانم ها که ناشی از بحران هویت آنهاست.
    خانم ها حتی در بهترین حالت وقتی در بهترین دانشگاه و بهترین رشته تحصیل می کنند هنوز نمی دانند برای چه باید درس بخوانند. البته این مشکل در پسر ها هم هست ولی آن ها چون کارکتر اجتماعی شان تکیه گاه است انگیزه های مشخصی در ذهن دارند ولی زن از طرفی این کارکتر را در جامعه ی نیمه مدرن ما ندارد و هم موقعیت رشد تحصیلی برای او فراهم است و این موقعیت اگر نتواند یک هویت متناسب با زن در جامعه همخوانی داشته باشد ثمره ای هم ندارد.

    3) چرا خانواده ی معصومه از این که او پزشکی می خواند در بهترین دانشگاه خوشحال هستند؟ این نکته تکمله ی همان بحران هویت است. خانواده ها بدون هیچ آینده نگری و ایجاد دغدغه های اجتماعی در فرزندانشان از آن ها توقع قرار گرفتن در موقعیت های بالای اجتماعی را دارند در حالی که این موقعیت یک ویترین زیبا تا آخر باقی می ماند و در اولین فرصت دختر ها از آن غافل می شوند. انسانی که هدف مشخص دارد و مسیر پیش رویش مبهم نیست برنامه ریزی می کند و موقعیت ها را با توجه به آن انتخاب می کند.

    5) زنان ما باید تکلیف خود را مشخص کنند یا زندگی سنتی را انتخاب کنند (عدم تحصیل در رشته ی پزشکی) یا اگر می خواهند مدرن زندگی کنند انگیزه و آگاهی لازم در آن ها ایجاد شود (پیگیری جدی درس برای خدمت به جامعه) و یا مدلی طراحی شود که زن هم نقش فعال اجتماعی و جایگاه اجتماعی خود را داشته باشد و هم کارکرد سنتی (خانواده داری)  را از دست ندهد.
    ببخشید زیاد شد

    سلام
    خیلی خوب بود
    دقیقا مسئله بنده هم برای نوشتن این داستان همین بود. این مسائل به جای اینکه در تاریخ شفاهی باقی بمانند باید به تاریخ مکتوب ایران در ایران برهه بپیوندند. مسئله من برای نوشتن همین بود که اینها نبایند در سینه ها باقی بمانند باید مکتوب شوند، مطالعه شوند و برای حل آنها راه حل داده شود.
    حتی ما اگر مطالعه نمیکنیم باید آیندگان ما را مطالعه کنند و بدانند که در این موقع چنین وضعیتی بوده است.
    هدف من برای نوشتن همین بود.
    به نظرم نظر شما در تلاش برای همین تحلیل بود. حال فرض کنید دایره المعارفی از این وقایع و علل ریشه ای آنها ایجاد شود و فرض کنید از آنها راهکارهای سیاست گذاری حاصل شود.
    با این کنونی موجود، همانطور که بدون مطالعه سیاست گذاری میشود، بدون مطالعه سیاستها ادامه میابند و اصلاح نمیشوند.
  • ...:: گاه‌نویس ::...
  • خدا به داد برسه. به داد کامران ها، به داد معصومه ها
    حتی فکر اینکه خودم رو بذارم جای پدر معصومه سخته...

    :(
  • محمد حسین مرادی
  • چی باید گفت؟ اصلاح سیاست های اقتصادی، تلاش برای بهبود فرهنگ عمومی، دعا، تاسف. همه ی این ها دیگه یک مشت کلیدواژه ی مزخرف شده برای دردی که درمان نمیشه. اگر جای معصومه و یا خانواده اش بودم سیگاری دود می کردم و به ریش همه دنیا و بازی هاش میخندیدم. و زندگیمو میکردم.

    O.O
  • فاطمه حمزه لوی
  • پدر و مادرها کوتاهی می کنند.
    از همان زمانی که نطفه بسته می شود(و حتی قبل ترش) مسئولیت سنگین پرورش یک انسان به دوش آنها می افتد. اما بسیاری فقط به فکر خواب و خور فرزندشان هستند و لاغیر.
    اما اصل قضیه برمی گیرد به موضوع برخورد سنت و مدرنیته.
    هزار و یک مشکل زاییده این مواجهه اند.
    جامعه شناس ها این مسائل را بدیهی و اجتناب ناپذیر می دانند. اغلب مقالات هم در حد تحلیل مسائل است و عملا هیچکس راهکاری توی آستین ندارد!
    متخصصین دینی هم که انگار فرسنگ ها از متن جامعه دورند و حواسشان نیست زیرپوست شهر چه خبر و بنابراین راهکارهایشان کارآمد و تخصصی نیست...
    عده ی کمی این وسط عالمانه موضوع را بررسی می کنند و راهکار هم می دهند، غریبند و صدایشان به گوشِ کر ِ سیاستمدارها نمی رسد.
    بس که فضای کشور سیاست زده است... کسی این راهکارها را فهم نمی کند

    خوشحالم از اینکه دردمند زیاد است. همه درد داریم. نه فقط درد خودمان را بلکه درد دیگران را...
  • محمد صابر نی ساز
  • ای کاش این دایره المعارف زودتر ایجاد می شد

    حالا در همین وبلاگها یا وبلاگهای جدا
    ...


  • بوتیمار ...
  • :(
  • سید محمود
  • من مطالب وبلاگتو میخونم.

    مشابه این مطلبی رو که درباره ی معصومه گذاشتی من بار ها در زندگی دیدم و شنیدم...
    حتی بدتر تر تر از این داستانو...
    تو تلگرام پر شده از آدمای خدا نشناس که اگه لینک وبلاگتو بهشون بدم حسابی به باد تمسخر میگیرنت......
    مشت نمونه ی خروار هست...
    پیش بینی میکنم اگه ایران با همین وضع پیش بره جایی بشه بدتر از تایلند!!!

    من فکر می کنم آیندگان اگه این قصه های مکتوب رو بخونند به جای تامل ، تاسف می خورن که چرا هزار تا کار دیگه نمیشده در این زمان انجام داد...

    به خدا خسته شدم.......

    وقتی خودم رو نگاه می کنم اشکم در میاد...

    چرا اینقدر بدبختم....

    بدبخت تر از معصومه...

    جامعه رو که دیگه نگو....

    وقتی به جامعه نگاه می کنم انگار هزار بار میمیرم و زنده میشم...

    من برای خودم هزاااااااااار تا آرزو داشتم...

    هزار تا هدف.......

    هزار تا برنامه..........

    نمیدونم تقصیرا رو گردن کی بندازم.......

    آقای بنده تو رو خدا معصومه رو مقصر ندون........

    بدبخت نیاز داررررررررررره........

    می فهمی نیازززززززززززززززززززززززززززززززز!

    lمگر بنده نیاز نداشتم و ندارم؟
    متأسفانه شکمهای مردم از حرام پر شده
  • بهروز دلاور
  • دغدغه تون رو خوب به تصویر کشیدید
    موفق باشید
  • سید محمود
  • درست می گی حرفت رو قبول دارم...

    باید آدم تقوا داشته باشه ، شکم های مردم هم از حرام پر شده...

    ولی نمیشه نیاز رو نادیده گرفت...

    نمیشه تاثیرات اجتماع رو نادیده گرفت...

    نمیشه تربیت خانوادگی رو نادیده گرفت...

    نمیشه باور کن نمیشه...

    تا چهار تا آدمی مثل شما که نیاز ها تو مدیریت کردی به جامعه کمک نکنند وضع از اینی که هست بد تر میشه...

    بله. بنده منکر تأثیرات اجتماعی نیستم. منکر وظیفه خودم نیستم. منکر وظیفه شما هم نیستم. من که بصورت حداقلی با ازدواج کردنم خودم و یک نفر رو از خطراتی نجات دادم. دیگران رو هم تشویق میکنم. دلیل اصلی نوشتنم هم همانطور که در کامنتهای بالایی گفتم فکر کردن برای مدیریت این مسائل هست.
    امّا همه اینها دلیل بر گناه بزرگ معصومه نمیشه. مقصّر و گناهکار اصلی اونه و هیچ عقل سلیمی نمیتونه این رو منکر بشه. و همه این مسائل آزمون الهی هستند. خدا همه ما رو آزمون کرده و میکنه.
  • سید محمود
  • راست می گی...

    "گناهکار اصلی معصومه هست"

    الهم اجعل عواقب امورنا خیرا
  • محمد صابر نی ساز
  • مطلبت لینک شد

    ممنون برادر :)
    سلام

    هیچ حرفی برای زدن ندارم. فقط بگویم که اگر در تجردم می خواندم یک هزارم الان هم آتش نمی گرفتم.

    وای بر آنهایی که فکر می کنند مساله ی مهمی مثل ازدواج به تحصیل لطمه می زند. آخر مردم چه چیز را با چه چیز مقایسه میکنند؟ خاک بر سر قصد ادامه تحصیل این جماعت...
    ارادت برادر
    اولاً بابت این که این روزها توفیق در کنارتان بودن را ندارم ناراحتم و عذرخواه
    ثانیاً از تارنمای صابر به این مطلب آمدم، متن صمیمی و خوبی داشت، متأسفانه ...، در کافی‌نت نمی توانم بگریم. واقعیت آن است که از زمانی که توفیق ازدواج یافتم و عصمت مقدس و حیای غلیظ یک دختر پاک را حس کردم، غصه و تلخی این دست وقایع که به صورت های مختلف در این جا و آن جا می شنوم، رهایم نمی کند. حتی گریستن، دل را تسکین نمی دهد ... این دردها انباشته می شوند و بغضی می سازند تا چهره ی عاملان این جنایت را روز به روز در نظرم غیرقابل تحمل تر کنند
    چه بسا غصه ی شام از غصه ی مدینه بیشتر باشد ...
    راستی ثالثاً هر چند دیر است و حضوری نیست ولی دخترت مبارکت. خدا از او دختری پاک، خواهری مهربان، همسری وفادار و مادری فهیم بسازد!
    و راستی رابعاً از خواندن این متن عریان که چه بسا گاهی اظهارش لازم باشد، لذت نبردم
    جزاکم الله خیرا

    سلام برادرم
    ممنون از لطف و بزرگواریت
    حق داری. بد دردی است. حق داریم گریه کنیم...
    ببخشید که ادبیاتم مناسب نبود. دوست نداشتم. ولی هربار که خواستم پاکش کنم دیدم حیفم میاید شما و دیگران را هم زجر ندهم...
    سلام برادر
    شبی که این مطلب را ناتمام خواندم، به سختی خوابیدم. و علاوه بر درد مشترکمان، مسئله ای دیگر نیز جداً مرا مشغول کرد: همان که در رابعاً اشاره کردم. آیا این نوع بیان مفاسد اجتماعی خود دامن زدن به فساد نیست؟ یا شاید عادی سازی این فاجعه عظیم که از شدت قبح شاید نباید بدان تصریح کرد. و احتمالاً کنایه بهتر نیست؟ در این اندیشه بودم و در برخی از مجامع و مطالب فقهی جست و جویی کردم تا شاید بتوانم پیرامون این مسئله به نتیجه قطعی برسم. دو آیه نظرم را جلب کرد یکی آیه 19 سوره نور و دیگری آیه 148 سوره نساء. البته مطلب شما مصداق اولیه هیچ یک از دو آیه نیست ولی ملاک های مشترکی یافت می شود. البته اگر ضرورت عناوینی چون نهی از منکر اقتضای اعلان در برخی موارد داشته باشد، باز هم باید به حد ضرورت اکتفا کرد و اینها همه پس از فرض عدم امکان پیگیری مسئله از مجاری قانونی است. پیرامون حد ضرورت و ترجیح برخی رسانه ها در نوع امکانات و شیوه ابلاغ می توان بررسی نمود.
    یک مطلب هم دقت در فرونغلتیدن در ورطه ی سیاه نمایی است. قطعا همه ی دختران دانشجو این چنین نیستند قطعا از آن سو نیز رویشها فراوانند پس در کنار بیان خطرات نباید از بیان نقاط روشن نیز غافل شد. علاوه بر آن که ممکن است این نوع بیان دختران پاکدامن را نیز در معرض سوء ظن قرار دهد و غلبه این نوع نگاه به دختران دانشجو امری پسندیده نیست. منطق اسلام در مسائلی چون اثبات جرم، فرار از اثبات جرم است خصوصاً در جرایمی که مرتبط با آبرو و ناموس است مثلا اگر زنی بدون شوهر بچه دار شود، نمی توان او را متهم به زنا کرد چرا احتمالات دیگری نیز در سبب بارداری او وجود دارد و طبعاً کسی که به چنین زنی تهمت زنا بزند حد قذف خواهد خورد. به شرایط اثبات زنا و شهادت بر آن نیز مراجعه کنید تا سخت گیری ها در این باره را ببینید. اینها همه برای آن است که گناه در جامعه عادی تلقی نشده و قبح آن حفظ شود.
    شاید مطالب دیگری هم باشد که حضورا خدمتتان عرض کنم اگر توفیق حضور بود.
    التمس دعا

    متاسقانه به ادیبات زرد روی آورده اید

    مطالبتان اگر حتی حثیثی باشد

    زیبا نیست!

    مخصوصا ورود به اصطلاح بکارت آن هم با لفظ آناتومیکش


    سلام
    «زرد» یعنی چه؟ یعنی صحبت از هر جزئیات یک رابطه جنسی، زرد محسوب میشه؟ با این حساب شما میدونید چقدر «حدیث زرد» داریم؟
    حتما حتما بهم سربزن
    تازه این مطلبتان را خواندم...
    وای بحال ما
    امر به معروف مرده است....
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی