معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:
- چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...
- از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...
- اصلاً نه، تقصیر من نبود!
- تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر میآمدم!
معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایهها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانوادهی موجّهی به نظر میرسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.
معصومه خیلی سر به زیر بود. بیشتر وقتش را در دانشگاه میگذارند و کمتر خانه میرفت. امّا وقتی خانه میرفت خسته بود و زود میخوابید. کامران هم حرف پدر معصومه را خیلی جدی نگرفته بود ولی برای اینکه روی پدر را زمین نیانداخته باشد هفتهای یکی دو بار از معصومه میپرسید چیزی کم و کسر نداشته باشد. معصومه نیز همیشه تشکّر میکرد و چیزی نمیخواست. کامران که میدید هیچ کمکی به معصومه نمیتواند بکند این بار که به خرید میوه رفت مقداری میوه هم برای معصومه گرفت و شب برایش آورد. معصومه نمیتوانست دست رد به زحمت کامران بزند، پس میوهها را پذیرفت. از این پس کامران دیگر برای کمک کردن از معصومه اجازه نمیگرفت.
معصومه که باز بغض کرده بود سعی کرد به جای عصبانی شدن و پیدا کردن مقصّر، با خاطرات خوبش تسکین یابد. خاطرهی آن شب زمستانی که کامران بدون خرید آمده بود. معصومه که چند وقتی بود دیگر با چادر سفید در را باز نمیکرد سریع شالش را سر کرد و با همان شلوار و بلوز و درحالی که با یک دست شال را به جناغش چسبانده بود، در خانه را باز کرد. دید کامران سر تا پا خیس است. سلام کرد. کامران امّا با کمی تأخیر و با کمی حزن جواب سلام را داد. معصومه پرسید: «چی شده؟» کامران اجازه خواست بیاید داخل تا بگوید. معصومه که به خاطر رفت و آمدهای کامران دیگر سعی میکرد خانه را خیلی به هم نریزد تا زشت نباشد نگاهی مجمل به خانه انداخت و در را کامل باز کرد. کامران با چهرهای اندوهگین، آرام داخل شد و رفت روی کاناپه نشست. معصومه هم پشت سر او در را آرام و با تعجب بست و روی صندلی کناری نشست؛ زانوهایش را به هم نزدیک کرد و کمی روی پایش خم شد و دوباره سؤالش را تکرار کرد: «ببخشید آقای محمّدی. میتونم بپرسم چی شده؟» کامران با من و من و همان غم پاسخ داد: «نمیدونم... چی بگم؟... یعنی نمیدونم از کجا بگم...»
آن شب کامران با غصّهی زیاد داستانش را گفت. از مشکلاتش. از این که چند وقتی بوده همسرش با فرزند خردسالش تنهایش گذاشتهاند. از این که در آستانهی جدایی است و از اینکه آن شب از خانهی پدرخانمش بر میگشته و همه چیز تمام شده. معصومه که ناراحتیاش را نمیدانست چطور بروز دهد سعی میکرد کامران را آرام کند. امّا نمیتوانست و بیش از هر چیز از این ناراحت بود که هیچ کاری از دستش بر نمیآید. حتّی چای خواست بیاورد امّا کامران اجازه نداد. چهل دقیقهای گذشته بود. کامران که همهی حرفهایش را زد، کمی ساکت نشست. در آخر گفت: «ببخشید که شما را هم ناراحت کردم. فقط میخواستم با یکی حرف بزنم. همین باعث شد آروم بشم.» و باز من منی کرد و بلند شد و چند قدم تا دم در برداشت. معصومه که نمیدانست چه کار کند، بلند شد و بعد از تعارف همیشگی عذر خواهی کرد که کاری از دستش بر نمیآید. امّا کامران برگشت و لحظهای مکث کرد. او که قدّش فقط کمی بلندتر از معصومه بود در چشمان معصومه نگاه کرد و گفت: «ممنون. همین که به حرفهام گوش دادید خیلی آرومم کرد.» مکث مجددی کرد و با من من و همان غم ادامه داد: «فقط... فقط... اگر امکانش هست میتونم یه لحظه سرم رو بگذارم روی شونههاتون آروم بشم؟»
معصومه میخکوب شد. یخ کرد. همانطور به کامران نگاه میکرد. کامران که دید معصومه خشکش زده با همان حزن، آرام معصومه را در آغوش کشید و سرش را جایی میان شانه و جناغ معصومه آرام داد. لحظهای در همان حال ماند و نفسی عمیق فرو داد و آهی کشید. باز هم از معصومه تشکر کرد و بعد از چند لحظه او را تنها گذاشت. معصومه که هنوز در شوک بود اصلاً یادش نمیآمد چطور با کامران خداحافظی کرد. فقط یادش میآمد بعد از رفتن کامران، روی کاناپه وا رفت و تا صبح خواب نرفت. معصومه هر چه تلاش میکرد یادش نمیآمد آن شب به چه چیزی فکر میکرد و تا صبح چه کرد؟
معصومه دوباره در خاطراتش غرق شد. دنبال پازل گمشدهای میگشت. جزئیات یادش نمیآمد امّا خوب یادش میآمد که از کامران خجالت میکشید! سعی میکرد او را نبیند. یکجوری سریع بیاید و برود. حالا که خاطراتش را مرور میکرد کمی بیشتر از یک سال از آن روز میگذشت. سعی کرد و بالاخره به یاد آورد که چند روزی همانطور گذشت و او لحظهی آن شب با کامران را مدام جلوی چشم خود میدید. دیگر نمیتوانست درس بخواند. از خدا میترسید. برایش سؤال بود که چطور کامران به آن راحتی چنین کاری کرده است؟ دیگر نمیخواست کامران را ببیند. امّا یادش میامد که در پس همهی اینها، لذتی از گرمای بدن کامران را در خود حس میکرد. تا ذهنش به این سمت میرفت سعی میکرد فکرش را منحرف کند. معصومه، حالا که به یاد فکرهای آن موقع میافتاد با خود میگفت چقدر آن موقع بچه بوده است.
معصومه یادش آمد که بار بعدی چطور کامران را دید. کامران بعد از چند روز دوباره با مقداری خرید آمد. کامران که در زد معصومه نمیدانست چکار کند. اوّل در را باز نکرد. کامران یکی دو بار دیگر در زد. معصومه که حول شده بود سریع در را باز کرد و سلام کرد. کامران سلام کرد و گفت: «شما خونهاید؟ فکر کردم نیستید دیگه... چرا پس درو باز نمیکردید؟» تا معصومه آمد با من من جواب دهد کامران در را باز کرد و آمد داخل تا دست پر از خریدش را روی میز اُپن آشپزخانه بگذارد. معصومه هنوز جوابی آماده نکرده بود که دوباره کامران گفت: «عیب نداره. ولش کنین اصلا. حالتون خوبه شما؟ خوش میگذره؟» باز معصومه کلمات جوابش را یکی در میان میخورد و نمیدانست چه بگوید. کامران هم تا دم در بازگشت و کلام معصومه را اینطور قطع کرد: «عیب نداره... ولش کنین... امّا بزارین ببینم... از دست اون شب که ناراحت نیستین؟» معصومه این بار سراسیمه پاسخ داد: «چی؟ نه! چرا آخه؟» کامران هم گفت: «درسته... میدونستم روشن فکرین... کسی که پزشکی دانشگاه تهران میخونه مگه میشه روشنفکر نباشه؟»
کامران این را گفت و خداحافظی کرد و رفت و این حرف همچون قلّابی در ذهن معصومه افتاد. معصومه با خود فکر میکرد او یک تحصیل کردهی عالی است. تنها چیزی نزدیک به 100 نفر بهتر از او در کلّ ایران پیدا میشوند. او باید مسائل را بگونهای تحلیل کند که دیگران نمیکنند. او با خود اندیشید که آن روز اتفاقی نیافتاده است. مگر چه چیز بدی بوده؟ حتّی اگر از لحاظ شرعی هم نگاه میکرد نامحرم را لمس نکرده بود. معصومه دقیق یادش نمیآمد. سعی میکرد به خاطر آورد امّا دیگر همه چیز سریع پیش رفت. معصومه یادش نمیآمد که دفعهی بعد کامران را کی دید امّا یادش هست که اوّلین باری که بعد از آن کامران دوباره آغوشش را تقاضا کرد اینبار معصومه شوکه و میخکوب نشد.
معصومه لبخندی زد و کاناپهای که روی آن نشسته بود را نوازشی کرد. به یاد آورد که سریع به آغوش کامران نرفت امّا یادش هست که روی همان کاناپه کامران نزدیکتر آمد و آرام در آعوشش گرفت. گرمای لذّت بخش تن کامران را هنوز هم به خاطر داشت. نوازش و فشار شیرین دستان کامران بر بدنش را دوباره حس میکرد و البته گرمای نفس کامران را که از زیر گردن حرکت کرد و به لبان او رسید.
از شوق یادآوری این خاطرات اشک در چشمان معصومه جمع میشد و لحظهای بعد با پوزخندی همهی آن حس و حال را از دست میداد. پوزخند میزد که آن اوایل به کامران اجازه نمیداد به «بکر» بودنش لطمه وارد کند. و بعد باز پوزخند میزد که یکی دو ماه به خاطر یک بافت استراتیفاید اسکواموس هایمن، به کامران اجازه نمیداد لذّت کافی ببرد و او را ناراحت میکرد. حالا بعد از تقریباً یکسال باید غصّهی همین یکی دو ماه را بخورد. معصومه باز بغض کرد و باز از خود پرسید چرا؟ بار آخری که کامران را دیده بود به خاطر میآورد و نمیخواست هیچوقت از یاد ببرد. کامران که مدتی از همسرش جدا شده بود خانهی دیگری اجاره کرده بود و از همسایگی معصومه رفته بود. با این حال به معصومه سر میزد. دفعات آخر از دختری میگفت که مزاحمش شده. معصومه که نمیخواست کامران را از دست بدهد هر جور میتوانست سعی میکرد نظر کامران را جلب کند. چیزی برایش کم نمیگذاشت.
بار آخر کامران آمد خانه و باز روی همان کاناپه نشست. چند وقتی میشد که به معصومه سر نزده بود. برای همین معصومه کمی با او ترشی میکرد. کامران سعی کرد از دل معصومه در بیاورد. از مشغلههایش میگفت و از آن دختری که پاپیچش شده بود. کامران میگفت دختر خوشکلی است و خیلی دلش میخواهد با او باشد ولی او فقط به خوشکلی فکر نمیکند. کامران میگفت معصومه علاوه بر خوشکلی، چیزهای دیگری هم دارد. کامران آن شب هم دوباره معصومه را در آغوش کشید و شد آن چه شد.
امّا حالا حداقل یک ماهی هست که معصومه از کامران خبری ندارد. فقط کارش شده نگاه کردن به در و دیوار خانه و مرور تمام خاطراتش با او. شمارهی کامران خاموش است و معصومه هیچ راه ارتباطی با او ندارد. معصومه مثل دیوانهها شده است. نمیداند چه کند؟ هیچ کاری از دسش بر نمیآید. مدام اشک میریزد و بعد میخندد. از خود میپرسد چرا؟ مگر چه اشتباهی کرده است؟ چه کاری بود که کامران از او بخواهد و او انجام نداده باشد؟ به خاطر چه اشتباهی مستحق این همه عذاب شده بود؟ او نمیدانست. مثل دیوانهها شده بود. مدام در و دیوار خانه را نگاه میکرد و صدای خندهها و شیطنتها در گوشش میپیچید...
پی نوشت: آه... چه بگویم؟ آه... و صد آه... بگویم که از وقتی داستان را شنیدم خوابم کم شده است! من هم مثل دیوانهها شدهام! بگویم که اگر مسلمانی این را بشوند حق دارد خود را بکشد... بگویم که وقتی میاندیشم این مادر نسل آیندهی شیعیان ایران است آتش میگیرم و بگویم که بشنوید خانوادهی معصومه به او افتخار میکنند! به دخترشان که پزشکی میخواند! بشنوید و آتش بگیرید که هر خواستگاری که زنگ میزند به او میگویند دخترشان دارد «تهران» «پزشکی» میخواند و قصد ازدواج ندارد... بشنوید و آتش بگیرید که سزاست...
به قطع این داستان پرداخته شده است و اسامی شخصیتها و زمانها تغییر یافتهاند امّا باید با خون جگر بگویم که متأسفانه این داستان واقعی است...
کلمات کلیدی:
داستان
سبک زندگی
- ۲۱
- جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ
دیدی ترسم درست و به جا بود!
از این دست داستان های واقعی ما زیاد شنیدیم متاسفانه!
معصومیت معصوه دیگه جزء افسانه های شده و ارزش ثمینه تنزل کرده...
ما هم خواب درستی نداریم...
خدا به دادمون برسه!
بله. میدونستم ترستون به جا بود
میخواستم شرحش دهید.
دعا کنید... همه زود ازدواج کنند
هزینهی دانشگاهها خیلی زیاد شده؛ بهای آنها، شرافت و انسانیت و معصومیت شده است...