آن روز، یک لباس نازک سفید و گشاد با دمپایی، دو تا مداد تراشیده، پاک کن، تراش و یک جعبه شکلات تمام وسایلم بود. صبح یک پرس کباب کوبیده مامان برایم کنار گذاشته بود. تا ته خوردم. مامان میگفت باید کاملا سیر باشم. بگذریم که میگویند نباید آن روز صبح زیاد میخوردم چرا که خون دور معده جمع میشود به جای اینکه به دور مغز حلقه بزند؛ عجب کبابی بود! تا بعد از ظهر پر بودم. وقتی رسیدم و روی صندلیام نشستم یک لحظه نگرانی برم داشت که نکند میانهی کار، استرس کار دستم بدهد و دست به آب واجب گردد. پس بلند شدم و قبل از شروع کنکور به هر زحمت و سرعتی که بود خود را به مستراح رسانیدم و مقداری زور زدم که هرچه آن ته مانده بود خالی شود. کار از محکم کاری عیب نمیکند. با این حال اصلا استرس پیدا نکردم و با خیال راحت سر جایم لمیده بودم و کاری که همه میکردند، من هم میکردم. وقتی تمام شد خوشحال بودم. به عبارتی احساس سبکی میکردم. احساس خوبی داشتم.
یادم میآید قبل از اینکه نتایج کنکور را جار بزنند، خوابی دیدم. شده بودم نفر چهارم! در خواب جفتک میپراندم و شاد و شنگول و به این و آن پز میدادم!
در راه بودیم. از مشهد به تهران. شَستم خبردار شد که جارچی ها دارند نتایج را جار میزنند. اعدادی که مرا کُد کرده بودند را به رفیقی دادم تا ته و توی یک سری رقم دیگر که به ارقام آویزان از من اضافه میشد را در آورد تا به پیشانیام بکوبم که این رقم یعنی من. چهار که نبود ولی چهار رقم از عدد چهار هزار و چهارصد کمتر بود. شاید در خواب خوشحال از این بودم که چهار رقم از چهارهزار و چهارصد بیشترم! به دیگر بیان چهار هزار و سیصد و نود و شش بودم. نه! چهار هزار و سیصد و نود و شش هستم. حکماً قبل از این که این رقم جدید من به چشم شما برسد؛ جارچی ها آن را به گوشتان رسانده بودهاند. این هم زین پس رقمی است چون کد ملی، که نمایاننده من است.
یک هفته وقت بود تا انتخاب. انتخابی که دو سال پیش کرده بودم. انتخابی که یک سال به آرزوی آن سر روی بالشت میگذاشتم و خوابش را میدیدم. چه خواب و خیالها که نداشتم. و آن یک هفته به اندازه یک عمر بود. هرجا که مینشستم حرف از انتخاب رشتهی من به میان میآمد. هر کسی اعاده فضلی میکرد و خود را جای خدا میگمارد که
- تو هنوز بچه هستی سرت نمیشود. دو روز دیگر با این رشته چه کاره میخواهی بشوی؟
- باید با دیوانه ها سر و کار داشته باشی! شغلش خوب نیست.
- روانشناسی کلاس هم ندارد. موقعیت اجتماعیاش زیر صفر است.
- من یک دوستی داشتم روانشناس بود از بس با دیوانه ها سر و کله زد آخرش افسرده و دیوانه شد و خودکشی کرد! (این یکی را عمهام گفت)
- روانشناسها خودشان دیوانه هستند.
یکبار شوهر عمهام برگشت به پدرم گفت: «پسرت مشکل روانی ندارد که میخواهد برود روانشناسی؟» ( محض اطلاع در حقیقت دو سری افراد به رشته روانشناسی میروند. یک سری که آدم معمولی هستند و این رشته را دوست دارند یا اینکه ندارند ولی میروند که درسی خوانده باشند. دسته دوم عدهای هستند که مشکل روانی دارند. این افراد احساس میکنند که مشکلی دارند ولی این مشکل حاد نیست و اطرافیان نمیفهمند. پس این افراد میروند روانشناسی بخوانند که از مشکل خود با خبر شوند و خود را درمان کنند!)
خاله کوچکهام میگفت: «ما همه آرزوها و خواستههایمان یک چیز است: پول خوب و خونه خوب و ماشین خوب و اینها. پس رشتهای انتخاب کن که به اینها برسی. (الحق که میخواستم چهارتا فحش چارواداری همین الان به این زندگی بدهم) خالهام گویا از آرزوها و خواستههای من بیشتر از من خبر داشته.
خاله بزرگهام که واویلا. خودش از جوانی عشق پزشکی بوده و حسابی درس خوانده که پزشکی قبول شود که نشده. او که میگفت بنشین یک سال دیگر بخوان پزشکی قبول شوی (!) و عین بقیه از روانشناسی یک غول بی شاخ و دم و ترسناک میساخت.
پدرم میگفت: «برو دندانپزشکی! همین دانشگاه بین الملل خودمان در یزد. برای اساتید دانشگاه نیم بها حساب میکنند و من هم خودم آنجا درس میدهم، حقوقی که از آنجا میگیرم خرج تحصیلت میکنم. پزشکی هم میتوانی بروی.» خانوادهام یک سال با اینکه روانشناسی بخوانم در ظاهر موافقت کرده بودند و دلم خوش بود. اصلا من برای رتبهی دو هزار درس میخواندم که نه کم باشد و نه خیلی زیاد. تا هم بتوانم روانشناسی قبول شوم و هم پزشکی و اینها قبول نشوم! ولی نشد. خوب دوستانم برای رتبه دو رقمی خواندند، شدند پانصد ششصد. با این حساب من زیاد ضرر نکردم! یازده تا کنکور از خودم گرفتم هیچکدام عربی را کمتر از سی درصد نزده بودم آنوقت عربی کنکورم را ده درصد زده ام! حکماً جابهجا زدهام زیرا این درصد برای خودم اصلاً باور کردنی نبود! به قول مصطفی حکمتی درش هست. بگذریم. داشتم میگفتم. خلاصه یک هفته انواع فشارهای روحی را تحمل کردم. نمیتوانستم چیزی بگویم. حرفهایم را نمیفهمیدند. حرفهایم از جنس پول و مقام و کلاس نبود. پس حرف نمیزدم. تقریبا هرشب با رفیقم درد دل میکردم و آرامم میکرد. سخت میگذشت. خیلی سخت. فشار زیاد بود، خیلی زیاد! هر که هرچه دلش میخواست میگفت. شده بودم سیبل.
نه میتوانستم روی حرف پدرم بایستم و نه میخواستم به حرفهایش عمل کنم. حرفهایش از جنس من نبود. من از جنس این حرفهایش نیستم. استخاره گرفتم. برای روانشناسی این آمد: «اگر با تقوا باشد خوب است!» و برای مابقی بد آمد! ولی این حرفها در کت هیچکس نمیرفت. اصلا پدرم به استخاره اعتقاد ندارد!
آخر با پدر توافق کردم. روشی اتخاذ کردم که نه سیخ بسوزد نه کباب. پدر هم موافقت کرد. از بین رشته هایی که پدر پیشنهاد داده بود من رادیولوژی را بیشتر میپسندیدم. پس گفتم که یکی در میان رادیولوژی و روانشناسی میزنم! نمیدانم تا به حال چند نفر اینگونه انتخاب رشته کردهاند؟ هشت انتخاب اولم اینگونه شد: رادیولوژی تهران، روانشناسی بهشتی، رادیولوژی بهشتی، روانشناسی علامه طباطبایی، رادیولوژی مشهد، روانشناسی مشهد، رادیولوژی یزد، روانشناسی تربیت معلم و...
این شد رقابت بین "ر" ها! روانشناسی، رادیولوژی. فکر میکردم در بهترین حالت انتخاب هفتم در بیاید. یعنی رادیولوژی یزد. برای همین هم روانشناسی مشهد را جلوتر از روانشناسی تربیت معلم گذاشتم. من دعا میکردم روانشناسی در بیاید، مابقی افراد خاندان دعا میکردند رادیولوژی در بیاید. مرا مسخره میکردند که چرا پزشکی و اینجور رشتهها را اول ننوشتهام و مستقیم رفتم سر اصل مطلب و رادیولوژی و روانشناسی نوشتهام! میگفتند شاید پزشکی یا داروسازی یک کوره دهاتی در بیاید! آنها چه میگفتند، من چه نمیگفتم! در آخر هم انگار زور دعاهای آنها بیشتر بود و رادیولوژی مشهد در آمد. اصلا فکر نمیکردم مشهد قبول شوم وگرنه تدبیری میاندیشیدم که یکجوری روانشناسی یک جایی را جلوتر بنویسم مگر قبول شوم که نشد.
و این شد که شدم رادیولوژی مشهد. با پدر قبل از انتخاب رشته توافق کردم که هرچه در آمد همان بروم و تغییر ندهم. برای همین هم با امتیاز هیئت علمی پدرم از مشهد آمدم دانشگاه تهران.
و همین!
این یادداشت یکبار در تاریخ 25 آبان 97، «کمی» ویرایش ظاهری شد. اگر بخواهم چیزی بر این یادداشت بیافزایم این است که احتمالاً تمام حرفهای اعضای فامیل از عمه و خاله تا دیگران به دلیل نوع تفکر مادر و پدرم بوده است. یعنی آنها در تلاش بودهاند با پدر و مادرم موافقت کنند. یا حتی بدتر اینکه شاید این درخواست از طرف پدر و مادرم به آنها شده بود تا به زعم خودشان من را سر عقل بیاورند. اینکه رسماً من را تحت فشار قرار دهند. اینکه ببینم حرفهای آنها صرفاً نظر آنها نیست بلکه نظر «همه» است! اینکه اگر با آنها مخالفت کنم نه تنها در خانه، که در کل فامیل به عنوان یک آدم احمق شناخته خواهم شد! شاید حداقل اگر دیگر اعضای فامیل از نظر پدر و مادرم مطلع نبودند، اینطور وقیحانه چپ و راست مرا تحت فشار قرار نمیدادند. این پدر و مادرم بودند که آنها را برای تعدی به من جری میکردند به جای اینکه از بنده در مقابل حملهی آنها حفاظت کنند.
- ۱۲
- سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ
یک سری نظر داده بودین در پست قبلی که بی جواب موند
حقیقتا خیلی توی این یک ماه گرفتار بودم
خیلی شلوغ پلوغ بود
جواب سوالاتون رو دفعه بعد توی همین نظر میدم. یعنی این نظر رو ویرایش میکنم و سعی میکنم سوالایی که مونده رو جواب بدم
بازم شرمندم
به بزرگی خودتون ببخشین