بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

فصل سوم: ر بده!

دفتر جغجغه داستان کوتاه
سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

آن روز، یک لباس نازک سفید و گشاد با دمپایی، دو تا مداد تراشیده، پاک کن، تراش و یک جعبه شکلات تمام وسایلم بود. صبح یک پرس کباب کوبیده مامان برایم کنار گذاشته بود. تا ته خوردم. مامان میگفت باید کاملا سیر باشم. بگذریم که می‌گویند نباید آن روز صبح زیاد می‌خوردم چرا که خون دور معده جمع می‌شود به جای اینکه به دور مغز حلقه بزند؛ عجب کبابی بود! تا بعد از ظهر پر بودم. وقتی رسیدم و روی صندلی‌ام نشستم یک لحظه نگرانی برم داشت که نکند میانه­‌ی کار، استرس کار دستم بدهد و دست به آب واجب گردد. پس بلند شدم و قبل از شروع کنکور به هر زحمت و سرعتی که بود خود را به مستراح رسانیدم و مقداری زور زدم که هرچه آن ته مانده بود خالی شود. کار از محکم کاری عیب نمی‌کند. با این حال اصلا استرس پیدا نکردم و با خیال راحت سر جایم لمیده بودم و کاری که همه می‌کردند، من هم میکردم. وقتی تمام شد خوشحال بودم. به عبارتی احساس سبکی می‌کردم. احساس خوبی داشتم.

یادم می‌آید قبل از اینکه نتایج کنکور را جار بزنند، خوابی دیدم. شده بودم نفر چهارم! در خواب جفتک می‌پراندم و شاد و شنگول و به این و آن پز می‌دادم!

در راه بودیم. از مشهد به تهران. شَستم خبردار شد که جارچی ها دارند نتایج را جار می‌زنند. اعدادی که مرا کُد کرده بودند را به رفیقی دادم تا ته و توی یک سری رقم دیگر که به ارقام آویزان از من اضافه می‌شد را در آورد تا به پیشانی‌ام بکوبم که این رقم یعنی من. چهار که نبود ولی چهار رقم از عدد چهار هزار و چهارصد کمتر بود. شاید در خواب خوشحال از این بودم که چهار رقم از چهارهزار و چهارصد بیشترم! به دیگر بیان چهار هزار و سیصد و نود و شش بودم. نه! چهار هزار و سیصد و نود و شش هستم. حکماً قبل از این که این رقم جدید من به چشم شما برسد؛ جارچی ها آن را به گوشتان رسانده بوده‌اند. این هم زین پس رقمی است چون کد ملی، که نمایاننده من است.

یک هفته وقت بود تا انتخاب. انتخابی که دو سال پیش کرده بودم. انتخابی که یک سال به آرزوی آن سر روی بالشت می‌گذاشتم و خوابش را می‌دیدم. چه خواب و خیالها که نداشتم. و آن یک هفته به اندازه یک عمر بود. هرجا که می‌نشستم حرف از انتخاب رشته‌ی من به میان می‌آمد. هر کسی اعاده فضلی می‌کرد و خود را جای خدا می‌گمارد که

  • تو هنوز بچه هستی سرت نمی‌شود. دو روز دیگر با این رشته چه کاره می‌خواهی بشوی؟
  • باید با دیوانه ها سر و کار داشته باشی! شغلش خوب نیست.
  • روانشناسی کلاس هم ندارد. موقعیت اجتماعی‌اش زیر صفر است.
  • من یک دوستی داشتم روانشناس بود از بس با دیوانه ها سر و کله زد آخرش افسرده و دیوانه شد و خودکشی کرد! (این یکی را عمه‌ام گفت)
  • روانشناس‌ها خودشان دیوانه هستند.

یکبار شوهر عمه‌ام برگشت به پدرم گفت: «پسرت مشکل روانی ندارد که می‌خواهد برود روانشناسی؟» ( محض اطلاع در حقیقت دو سری افراد به رشته روانشناسی میروند. یک سری که آدم معمولی هستند و این رشته را دوست دارند یا اینکه ندارند ولی می‌روند که درسی خوانده باشند. دسته دوم عده‌ای هستند که مشکل روانی دارند. این افراد احساس می‌کنند که مشکلی دارند ولی این مشکل حاد نیست و اطرافیان نمی‌فهمند. پس این افراد می‌روند روانشناسی بخوانند که از مشکل خود با خبر شوند و خود را درمان کنند!)

خاله کوچکه‌ام می‌گفت: «ما همه آرزوها و خواسته‌هایمان یک چیز است: پول خوب و خونه خوب و ماشین خوب و این‌ها. پس رشته­‌ای انتخاب کن که به اینها برسی. (الحق که می‌خواستم چهارتا فحش چارواداری همین الان به این زندگی بدهم) خاله‌ام گویا از آرزوها و خواسته‌های من بیشتر از من خبر داشته.

خاله بزرگه‌ام که واویلا. خودش از جوانی عشق پزشکی بوده و حسابی درس خوانده که پزشکی قبول شود که نشده. او که می‌گفت بنشین یک سال دیگر بخوان پزشکی قبول شوی (!) و عین بقیه از روانشناسی یک غول بی شاخ و دم و ترسناک می‌ساخت.

پدرم می‌گفت: «برو دندانپزشکی! همین دانشگاه بین الملل خودمان در یزد. برای اساتید دانشگاه نیم بها حساب می‌کنند و من هم خودم آنجا درس می‌دهم، حقوقی که از آنجا میگیرم خرج تحصیلت می‌کنم. پزشکی هم می‌توانی بروی.» خانواده‌ام یک سال با اینکه روانشناسی بخوانم در ظاهر موافقت کرده بودند و دلم خوش بود. اصلا من برای رتبه‌ی دو هزار درس می‌خواندم که نه کم باشد و نه خیلی زیاد. تا هم بتوانم روانشناسی قبول شوم و هم پزشکی و اینها قبول نشوم! ولی نشد. خوب دوستانم برای رتبه دو رقمی خواندند، شدند پانصد ششصد. با این حساب من زیاد ضرر نکردم! یازده تا کنکور از خودم گرفتم هیچکدام عربی را کمتر از سی درصد نزده بودم آنوقت عربی کنکورم را ده درصد زده ام! حکماً جابه‌جا زده‌ام زیرا این درصد برای خودم اصلاً باور کردنی نبود! به قول مصطفی حکمتی درش هست. بگذریم. داشتم می‌گفتم. خلاصه یک هفته انواع فشارهای روحی را تحمل کردم. نمی‌توانستم چیزی بگویم. حرفهایم را نمی‌فهمیدند. حرفهایم از جنس پول و مقام و کلاس نبود. پس حرف نمی‌زدم. تقریبا هرشب با رفیقم درد دل میکردم و آرامم میکرد. سخت میگذشت. خیلی سخت. فشار زیاد بود، خیلی زیاد! هر که هرچه دلش می‌خواست می‌گفت. شده بودم سیبل.

نه می‌توانستم روی حرف پدرم بایستم و نه میخواستم به حرف‌هایش عمل کنم. حرفهایش از جنس من نبود. من از جنس این حرفهایش نیستم. استخاره گرفتم. برای روانشناسی این آمد: «اگر با تقوا باشد خوب است!» و برای مابقی بد آمد! ولی این حرف‌ها در کت هیچکس نمی‌رفت. اصلا پدرم به استخاره اعتقاد ندارد!

آخر با پدر توافق کردم. روشی اتخاذ کردم که نه سیخ بسوزد نه کباب. پدر هم موافقت کرد. از بین رشته هایی که پدر پیشنهاد داده بود من رادیولوژی را بیشتر می‌پسندیدم. پس گفتم که یکی در میان رادیولوژی و روانشناسی می‌زنم! نمی‌دانم تا به حال چند نفر اینگونه انتخاب رشته کرده‌اند؟ هشت انتخاب اولم اینگونه شد: رادیولوژی تهران، روانشناسی بهشتی، رادیولوژی بهشتی، روانشناسی علامه طباطبایی، رادیولوژی مشهد، روانشناسی مشهد، رادیولوژی یزد، روانشناسی تربیت معلم و...

این شد رقابت بین "ر" ها! روانشناسی، رادیولوژی. فکر می‌کردم در بهترین حالت انتخاب هفتم در بیاید. یعنی رادیولوژی یزد. برای همین هم روانشناسی مشهد را جلوتر از روانشناسی تربیت معلم گذاشتم. من دعا می‌کردم روانشناسی در بیاید، مابقی افراد خاندان دعا می‌کردند رادیولوژی در بیاید. مرا مسخره می‌کردند که چرا پزشکی و اینجور رشته‌ها را اول ننوشته‌ام و مستقیم رفتم سر اصل مطلب و رادیولوژی و روانشناسی نوشته‌ام! می‌گفتند شاید پزشکی یا داروسازی یک کوره دهاتی در بیاید! آنها چه میگفتند، من چه نمی‌گفتم! در آخر هم انگار زور دعاهای آنها بیشتر بود و رادیولوژی مشهد در آمد. اصلا فکر نمیکردم مشهد قبول شوم وگرنه تدبیری می‌اندیشیدم که یکجوری روانشناسی یک جایی را جلوتر بنویسم مگر قبول شوم که نشد.

و این شد که شدم رادیولوژی مشهد. با پدر قبل از انتخاب رشته توافق کردم که هرچه در آمد همان بروم و تغییر ندهم. برای همین هم با امتیاز هیئت علمی پدرم از مشهد آمدم دانشگاه تهران.

و همین!


این یادداشت یکبار در تاریخ 25 آبان 97، «کمی» ویرایش ظاهری شد. اگر بخواهم چیزی بر این یادداشت بیافزایم این است که احتمالاً تمام حرفهای اعضای فامیل از عمه و خاله تا دیگران به دلیل نوع تفکر مادر و پدرم بوده است. یعنی آنها در تلاش بوده‌اند با پدر و مادرم موافقت کنند. یا حتی بدتر اینکه شاید این درخواست از طرف پدر و مادرم به آنها شده بود تا به زعم خودشان من را سر عقل بیاورند. اینکه رسماً من را تحت فشار قرار دهند. اینکه ببینم حرفهای آنها صرفاً نظر آنها نیست بلکه نظر «همه» است! اینکه اگر با آنها مخالفت کنم نه تنها در خانه، که در کل فامیل به عنوان یک آدم احمق شناخته خواهم شد! شاید حداقل اگر دیگر اعضای فامیل از نظر پدر و مادرم مطلع نبودند، اینطور وقیحانه چپ و راست مرا تحت فشار قرار نمی‌دادند. این پدر و مادرم بودند که آنها را برای تعدی به من جری می‌کردند به جای اینکه از بنده در مقابل حمله‌ی آنها حفاظت کنند.

نظر شما چیست؟

تا کنون ۱۲ نظر ثبت شده است
سلام دوستان
یک سری نظر داده بودین در پست قبلی که بی جواب موند
حقیقتا خیلی توی این یک ماه گرفتار بودم
خیلی شلوغ پلوغ بود
جواب سوالاتون رو دفعه بعد توی همین نظر میدم. یعنی این نظر رو ویرایش میکنم و سعی میکنم سوالایی که مونده رو جواب بدم
بازم شرمندم
به بزرگی خودتون ببخشین
درج رایگان تبلیغات شما
سایت تو میهن این افتخار را دارد که آگهی ها و تبلیغات شما را به صورت رایگان و به تعداد نامحدود در سایت خود قرار دهد
این شرایط برای مدت کوتاهی میباشد پس زود تر اقدام کنید
درج آگهی ویژه و عکس دار رایگان می باشد
منتظر حظورتان هستیم
برای تبادل لینک با ما به صفحه تبادل لینک با همه مراجعه کنید
مدیریت تو میهن
www.2mihan.com
Or
www.2mihan.ir
به! سلام رفیق شفیق!:D (خدا کنه حسن نبینه!)
خوبین آقا؟ چه عجب؟
خوب به سلامتی:)
رادیولوژی هم که خوبه , روانشناسی هم که با روحیه ای که ازتون سراغ دارم کنار نمیذارین;)
ایشالا موفق باشین
دعاگو هستیم من و حسن:)
سلام
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا چرا دید بعضیها درمورد روانشناسی
اینجوریه؟؟؟؟
من روانشناسی میخونم عاشق رشتمم
امیدوارم موفق باشی
من کار رشتت ندارم فقط اینو میدونم که : آخه اومدی شهر خودتو ول کردی رفتی تهران ... که چی ... مثلا خود ساخته بشی؟ ... چه خونه بگیری چه خوابگاه تهش بازم قلمبه دردسره... هر چی به مغزم فشار میارم ببینم چرا سال صفریا تهرون رو بهشت میدونن به نتیجه نمیرسم...یه موضوع دیگه هم که ذهنمو پیچونده تو هم اینه که چرا همه میخوان دکتر بشن؟ ...
  • دیگه دیگه
  • خوشا به حال آن "رفیقت" ای حسین آقا....انگار نه انگار ما هم آنجا بودیم و هرچه توانستیم کردیم.....
  • پری دریایی
  • سلام خوبین؟
    امسال دوباره کنکور دادین؟
    فکر میکردم تو همون کویر درس می خونین
    در هر صورت موفق باشید رشته خوبی
    موفق و سر بلند باشید ( نمی دونم چرا زور دعا همه از دعاهای خود ادم بیشتر .... همیشه.)
    سلام
    میفهممت
    من دوست داشتم برم هنر بخونم
    خیلی دوست داشتم
    و حالا سر از یه رشته مزخرف در آوردم که اصلاٌ با روحیاتم جور نیست
    فقط به امید دانشگاه زنده ام
    تو که آب از سرت گذشت
    واسه من دعا کن
    نمیخوام فاز منفی بدم اما کاش رفته بودی روانشناسی
    خیلی خسته ام
    از تک تک دوستان ممنونم

    "یه نفر" نظر خصوصی دادن. با نظرتون کاملا موافقم. ان شاالله بتونم برای خودم ادامه بدمش. حیف نظر خصوصیتون رو نمیشه عمومی کرد

    محبوبه خانوم هم که لطف دارن.ممنون

    از دوست آشنای روانشناسمون هم ممنون.خوش به حالتون! دست ما رو هم بگیرین خوشحال میشم.

    دانشجوی عزیز هم که نظری دادند بس شخصی! یعنی نظرتون محترم. ولی خوب تنوع هم بد نیست.مخصوصا اگه همچینی دلت بخواد از شهرت بزنی بیرون.

    دیگه دیگه هم که دیگه دیگه!!!:دی

    در جواب پری دریایی هم نمیدونم چی بگم! من دوباره کنکور ندادم! یه بار تو عمرم کنکور دادم و بس!

    مرسی "یکی"! ایشاالله موفق باشی (اینم دعا!)

    فروزنده خانوم هم که خوانندگی همیشگی و قدیمی. خوشحالمون کردین. هنوز راه بسته نیست. ایشالله به علاقه ام هم برسم

    بازم ممنون از همگی
    سلام
    خوبی؟
    خالا ک نتونسی رشته ی مورد علاقتو بخونی سعی کن تو خودت علاقه ایجاد کنی!!!
    یا لاقل به مواردی ک علاقه داری بپرداز
    دیدی ک من دوسلا از عمرمو ب خاطر علاقه تلف کردم الانم انر انر با پررویی دارم می رم پیام نور
    ولی رشته مورد علاقم
    منم حرف زیاد شنیدم از همه
    ک چرا با این رتبه پاشدم رفتم پیامنور
    ولی چ می شه کرد دوس داشتم:دی
    بابت دیرکرد ببخشید
    البته اگر انتظاری بود......:)
    موفق و پاینده باشید
    در پناه حق
    حتما صلاحی هست......جمله ی تکراری امیدوارکننده...!
    خوب به سلامتی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی