امروز با حلما دوتایی رفتیم برای مامانش هدیه بگیریم. از او هم نظر میپرسیدم ولی از زیرش در میرفت و میگفت: «بابا من نمیدونم کدوم خوشکلتره. هر کدومو میخوای خودت بخر. زشت باشه بعد میگین من گفتم!» با آن صدای جیغناکش مدام یکبند حرف میزد! حتی تو مغازهها. جلوی پسر بچهای ایستاد و گفت: «ع بابا نگاه کن این پسره هم ماسکش شبیه منه!» یا توی مغازه میرفت سراغ کفشهای بچهگانه و صورتی. جالب اینکه میفهمید اندازهش نیست و میگفت: «بابا وقتی بزرگ بشم میتونم اینو بپوشم؟!» با هم بستنی و ذرت مکزیکی هم خوردیم. قاشقهای آخر را که میخواستم دهنش کنم گفت: «ع بابا من خوردم دیگه. مگه شکم من چقدر جا داره که اینهمه بهم چیزی میدی؟» و بعد ماسکش رو کشید بالا و رفت سراغ ادامه ورجه وورجههایش. اصرار کرد طبقههایی که نرفتیم را هم برویم. جلوی مغازه اسباببازی فروشی ایستاد و نگاه کرد. بهش گفتم اسباب بازی زیاد داری. گفت: «آره میدونم فقط میخوام نگاه کنم!» مدام حرفها و سؤالات عجیب غریب هم میپرسید: «بابا چرا اون پسره که تو مغازه دیدیم داره میره پایین؟!» «بابا چرا این سیبزمینیها رو به جای اینکه بخورن ریختن زمین؟!» «بابا چرا نمیری بخری بریم دیگه؟!» «بابا این مغازههه شبیه همون مغازههه است که جلوی پاساژ صدفه!... بابا تازه بوی خوشمزهش هم میاد!» «بابا من این اسباببازی رو دارم ولی اینجاهاش رو ندارم!» و کلی حرف و سؤال بامزه دیگه.
در راه برگشت به خانه به این فکر میکردم که من چقدر به حلما، مخصوصا در همین سن و سالها، نیاز دارم تا از دست آدم بزرگهای روی اعصاب فرار کنم و به او پناه ببرم.
View this post on Instagram
- ۳
- چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ
ماشاءالله روزبهروز بانمکتره ^_^ خدا حفظش کنه براتون :)
ممنون :)