بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت آقا» ثبت شده است

 اوّل

نمی‌توانم کتمان کنم که از رئیس‌جمهور شدن ترامپ خوشحال شدم! دشمن خوبی است! دشمن خوب هم نعمت است! یک دشمن خوب می‌تواند ما را متحد کند. معاویه دشمن خوبی بود تا اینکه حیله‌های عمروعاص وارد شد. دشمنی‌های معاویه یاران علی را متحد کرد اما حیله‌های عمروعاص این اتحاد را شکست و پیروز شد. ترامپ هم در دشمنی‌اش صادق است و این چیز خوبی است.

امشب پای روضه‌ای نشستم. روضه‌ای برای مادر! نه از این روضه‌های آبکی که می‌رویم و بعد هم هیچ. از آن روضه‌های سیاسی! از آن روضه‌های اساسی! روضه‌ای که کمیل سوهانی خواند! و عجب روضه‌ای و عجب روضه‌خوانی. نه تنها اشک آدم را درآورد، که جان را مالامال خشم و غضب کرد.

مادرکشی نام روضه‌ای است که کمیل سوهانی خواند. یک فیلم مستند بلند، که بحران آب ایران را بررسی می‌کند. حقایقی که شاید همه ما بخشی از آن را دانسته باشیم امّا حدود و صغورش را به این حد، نه! مادر، طبیعت است. نه اصلاً طبیعت یعنی چه؟ این واژه‌ی نامفهوم از کدام گورستان آمده؟ مادر، خلقت است و ما انسان‌ها به جان مادر، این خلقت خدا افتاده‌ایم. نابودش کردیم. مادر را کشتیم! بگذارید این روضه را من خراب نکنم. شما از زبان ناب و اصیل روضه‌خوان این روضه را بشنوید (کلیک کنید). نقدهای بعضاً درست و بعضاً نادرست و سخیفی هم به این روضه‌ی ناب شده است که با جستجو می‌توانید بخوانید.

مادرکشی، بحران آب ایران

با ماجرای فیش‌های حقوقی، عده‌ای درصدد توجیه برآمدند تا آنجا که دیرین دیرین هم در یک انیمیشن ضعیف، دوگانه‌ای را به نمایش گذاشت که در آن مدیران دولتی استدلالهای قابل دفاعی داشتند. برای مثال این برداشت‌ها «قانونی» بوده است یا اینکه «حق» آنهاست چرا که آنها توانمندند (ادعایی بس پوشالی! دلیل توانمندی آنها چیست؟ آیا جز رانت است؟). اما امروز در خطبه‌های عید فطر، حضرت آقا قضیه را یکسره کرد. رهبری دو راه گذاشت:

جهت مشاهده‌ی تصویر با کیفیت مناسب، روی عکس کلیک کنید.


این مطلب و مطالبی دیگر را در کانال تلگرام بنده دنبال کنید.

هیچوقت فکر نمیکردم لیاقت پیدا کنم. اصلا نمیدانم دست سرنوشت چطور مرا به آنجا کشانده بود. هر چه فکر میکردم نمیفهمیدم چرا من آنجا هستم؟ چرا باید باشم؟ اصلا من چه کرده ام؟ آمده ام چه بگویم؟ این چیزها مدام در سرم میچرخید. از درون میجوشیدم. مضطرب بودم. هر چه فکر میکردم که چه باید بگویم چیزی به ذهنم نمیرسید. باز خدا را شکر از چند روز پیش که فهمیدم این دیدار قرار است رقم بخورد چیزهایی نوشته بودم. تک جملاتی بود بی سر و ته. فقط نوشته بودم که اینها را بگویم اما در مجلس که نشستم هر چه به آن کاغذ نگاه میکردم نمیفهمیدم چرا باید آن جملات را ادا میکردم و چرا باید آن سوالات را میپرسیدم؟ از دست پاچگی چرایش را خوردم و به خود اطمینان دادم که حتماً دلیلی برای پرسیدن و گفتن داشته‌ام که نوشته‌ام، مهم نیست که الان یادم نمیاید. باز دوباره برگه را خواندم و این بار دیدم حتی یک سیر منطقی برای ادا کردن این جملات پیدا نمیکنم. نمیتوانستم در قالب یک متن منسجم ادایش کنم. فکرم اصلاً کار نمیکرد. پس برگه را تا کردم و با این جمله خودم را متقاعد کردم که من نیامده ام حرف بزنم، آمده ام بشنوم و یاد بگیرم. خیالم راحت شد و آرام گرفتم.