طبق معمولِ برنامهی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمانبر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست میدارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسهی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاعرسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزدهتا بچهی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطرهی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشتهی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر میکردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربهی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!
صبح در مسجد قدیم بودیم. یعنی از حدود ساعت بیست و سهی دیشب تا اذانِ صبح را در مسجد بودیم. در روضهی مطهره[1] برای پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا نماز خواندم. و بعد در محراب تهجد، که الآن محراب را برداشتهاند، یک نماز شب خواندم و در محل دکّه الآغوات[2]نشستم به خواندن و نوشتن. مسجد قدیم صفایش بیشتر است. با آنکه تجملش هم بیشتر است. مسجد پر از ستون است. چرایش را نمیدانم. فقط میدانم که مسجد از اوّل سقف نداشته و کمکم با برگ نخل برایش سقف درست کردهاند. پس ممکن است که سقف زدن برای اعراب کار سختی بوده و برایِ نگه داشتنِ سقف، از ستونهایِ زیادی استفاده میکردند. احتمالاً یکی از دلایل فرمودهی خدا در قرآن که آسمان سقفی است بدون ستون، همین باشد! سقفِ مسجد نقاشی شده و رنگی است. دیوارهایِ خانهی پیغمبر و فاطمه(س)، فلزی و بلند است به رنگ طلایی و سبز. به نظرم آمد که زندان زیبایی است! درب خانهی پیغمبر و حضرت علی و فاطمه به سمتِ مسجد پیدا نیست امّا درب خانهی حضرت فاطمه به سمتِ کوچه، که الآن نیز داخل مسجد است، پیدا است. کنارِ باب جبرئیل میشود و اکثراً باب بسته است و پرده ای کشیدند.
شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون میخواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که میشدم میدیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس میخوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پردهی ضخیم و تیرهی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگیمان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر میبود، بیشباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عربها یا پاکستانی ها بودم.