بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکه» ثبت شده است

این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبی­ای که با اتوبوس پایین می­آمدیم همه­ی آن اندوه­های بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشسته­ایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از این­جا هم ناودانِ طلا را می­بینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخ­دار را. همه در یک صحنه جمع­اند. یک صحنه­ی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشسته­ایم به کعبه نگاه می­کنیم، که گناهان را می­آمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز می­خوانی، نمی­فهمی برایِ کعبه سجده می­کنی یا آن غولِ شاخ­دار؟ مدام حواسِ آدم را پرت می­کند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریه­ی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوه­ی یک ولوله­ی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکه­های چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار می­کنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان می­گذارد برویم؟

کاروان قبل از صبحانه برنامه­ی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس برده­اند و شعب ابی­طالب و خانه­های مخروبه را نشان داده­اند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامه­ی خاطره­گویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. می­خواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشی­ها کار داشتم به مجلس­شان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهره­ای موجّه بر کُرسی خاطره­گویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامه­ی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بنده­ی خدا خوش برخورد نشان می­داد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش می­دیدم. او مسئولِ برنامه­ی خاطره­گویی است. از حرفهایش برمی­آمد که قبل از برنامه هیچ خاطره­ای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامه­ام چیزی به­اش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچه­ام در دستم بود و ورق می­زدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطره­ای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در این­جور جمع­ها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه می­خواستم شنونده باشم تا گوینده.

با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابان­ها را نگاه می­کردم. خیابان­ها بسیار شیب­دار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا می­شود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان می­دانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس می­زدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب می­رود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانه­ها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر می­کردم که این اعراب چقدر باهوش بوده­اند. امّا همه­ی هوششان با زیرکی دیگری خنثی می­شود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دست­فروش­ها گُله گُله روی زمین روییده­اند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شده­است. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچه­ای است از عکس­های رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکس­های مدینه را داشت. این را هم که عکس­هایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.

صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمی­اش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقه­ی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کرده­اند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی می­نشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف می­کنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف می­کردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشه­ای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازه­های پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر می­آیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل می­کنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشه­ای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلی­ها پر از پوکه­های نوشابه و آب­میوه و قهوه و ... بود. این وهابی­ها که نمی­توانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کرده­اند که می­توانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابی­ها دشداشه می­پوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کون­گشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودی­های وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق ­طلبمان.

نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندی­ها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریخته­ای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تی­شرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجه­ی انگلیسی­اش هم همچو هندی­ها بود. این هندی­ها که انگلیسی صحبت می­کنند لبشان تکان نمی­خورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شماره­ی تلفن دوستش را گم کرده است. می­خواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل می­شود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شماره­اش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانه­ای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرف­هایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمی­فهمیدم چه می­گوید! می­گفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار می­کند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شماره­اش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتل­اش را هم نمی­داند! همه­ی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت می­گردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر می­شود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ­ات کند.