چندی است روزگار سخت میگذرد. شاید بهتر است بگویم سختتر میگذرد! همیشه با خود میگویم از این سختی که بگذرم آسانی است. امّا چه بگویم که از پس هر سختی، سختیهایی دیگر میرسند. احساس هرکول بودن دارم! به جنگ غولها باید بروم. هر بار که غولی را زمین میزنم، غولی دیگر میرسد! مشغله ها چون غولهایی از پس یکدیگر میرسند! درماندهام که کی غول مرحلهی آخر میرسد؟
خدای را شاکرم که امسال طلبیده شدم...
سیّدالشّهدا که نه، شاید حضرت ابوالفضل...
چه میگویم؟ شاید حضرت علی اکبر و حتّی نه، شاید حضرت علی اصغر بنده را طلبیده...
بنده را طلبیده تا روز اربعین حسینی خادم الحسین باشم...
بنده را طلبیده تا مرا در کسوت خدمت و کار ببیند... در حال مطالعه، تحقیق و تولید...
پی نوشت: نمیدانم برای شما هم اینطور هست یا نه. ولی برای من که هست. اینکه این مطلب بوی غرور و خود بزرگ بینی میدهد. راستش آنچه منجر به انتشار آن شد، تلنگری است در رابطه با پیاده روی اربعین. الحمد لله از محاسن و خوبیهای آن بسیار گفته اند و شنیده ایم و من هم با همه آنها موافقم. امّا یادمان باشد همه اینها ظواهر است و ممکن است از تظاهر باشد. مراقب باشیم که خودش میتواند منشأ نفوذ شیطان باشد. مبادا باد در غبغب بیاندازیم که پیاده روی رفتیم و احساس کنیم آدم بزرگی هستیم. بنده هم در دل دوست میدارم که در این پیاده روی شرکت کنم ولی خدمت به آن خاندان مطهر عصمت را ارزشمندتر میدانم. و این بود دلیل نگارش این متن: «تلنگری به خودم!»
چند وقتی است وارد روند پایان نامه شدهام. پایان نامه مرا یاد فیلم «Theory of Everything» میاندازد. جایی که استاد «راهنما» دنبال دانشجویش میرود، او را با خودش به محافل مختلف میبرد تا نکند جرقّهای به ذهن دانشجو برسد. هر روز همچون باغبانی که به نهالش سر میزند تا ببیند آیا جوانه زده است؛ از دانشجویش سراغ ایدهای برای پایان نامه میگیرد. امّا حال و وضع ما چنین نیست! استقبال از ایدههای جدید کار آن کافران است! ما برای اینکه اثبات کنیم با استفاده از اسلام و قرآن و میتوان نظامسازی کرد راه درازی داریم.
از دبیرستان به هدف تحوّل در علوم انسانی برای کنکور و دانشگاه درس میخواندم. در کارشناسی که موقعیتش را نیافتم امّا در کارشناسی ارشد با توپ پر وارد شدم! آمادهی شلّیک به دیوارهای بلند این دژ عظیم. امّا حالا میبینم که باید تغییر استراتژی دهم. به جای حمله مستقیم باید نامتقارن وارد شوم! در این مقطعِ ضعیف، نمیشود شلّیک محکمی به دیوارهای این دژ قوی و عظیم داشت. شاید نتوانم با بهترین شلّیکی هم که دارم به داخل این قلعه رخنه کنم. باکی نیست. هنر استراتژیست تحلیل محیط و تعیین استراتژی حمله، مبتنی بر آن است. استراتژی خود را تغییر دادم. استراتژی انگری بردز را اتخاذ کردم!
در انگری بردز وقتی میخواستید بمبی به یک دژ سنگی شلّیک کنید، بدترین راه پرتاب بمب به صورت مستقیم به دیوارهای روبرویی قلعه بود و هوشمندانهترین راه پرتاب قوسی بمب به صورتی که از بالا، وارد قلعه شود و قلعه را از درون مفجر و متلاشی کند. بنابراین تصمیم گرفتم با یک پایان نامه خوب، و نه ساختارشکن، نظر اهالی این علم را جلب کنم. وارد فضای این علم شوم و پس از آن منفجر شوم! انشاءالله...
دربارهی جنگ نامنظّم علمی: بخوانید.
همواره اختلاف طبقاتی یکی از بزرگترین موانع دستیابی به عدالت اجتماعی بوده است. «مارکس» در نظریه «آگاهی طبقاتی» خود معتقد بود در نظام اجتماعی فئودالی، مردم تحت فرمان یک فئودال بودند و به دلیل بزرگی زمینهای فئودالها و عدم ارتباط رعایا با یکدیگر، آگاهی طبقاتی شکل نمیگرفت. امّا در جوامع صنعتی بر خلاف جوامع فئودالی، مردم به دلیل کار کردن در کنار یکدیگر از اوضاع اطرافیان خود آگاهی مییابند و این آگاهی از اختلاف طبقاتی منجر به انقلابهای مدنی میگردد. آگاهی طبقاتی همان مفهومی است که ما از آن با عنوان «شفافیت» یاد میکنیم؛ امّا این بار نه برای ایجاد انقلاب بلکه برای جلوگیری از نارضایتی و ایجاد اعتماد مردم به دولتها.
ادامهی مطلب را در وبسایت «شفافیت برای ایران» بخوانید.
بیش از یک ماهی است با مجموعه «شفافیت برای ایران» در دو حوزهی «شفافیت در نظام سلامت» و «امور هنری» همکاری میکنم. یکی از دلایل کم کاری در وبلاگم، نوشتن در وبسایت مجموعه است. در راستای تحقق اهداف مجموعه، نیازمند همکاری همه دوستان هستیم.
هنوز هم هر از چندی درباره انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 بحث میشود و بحث میکنیم و فکر میکنم. دوستانی هستند که هنوز هم هرچه میشود دق دلی خود را سر آیت الله مصباح خالی میکنند. ظریف که با اوباما دست میدهد به جبهه پایداری فحش میدهند و زمانی که مجلس نمیتواند سد راه برجام شود یاد جفای سعید جلیلی میافتند!
دوستان توقع دارند سعید جلیلی هم از صحنه کنار میرفت مثل حداد عادل. باری در مقابل این حرف کمی تأمل کردم و دیدم کنار رفتن این دو مثل هم نیست. قطعا کسانی که به سعید جلیلی رأی میدادند به روحانی رأی نمیدادند. بنابراین اگر او کنار میرفت باز هم روحانی با همین رأی خودش یکسره رئیس جمهور میشد فقط با این تفاوت که مقداری آراء دیگر کاندیداهای اصولگرا بیشتر میشد. امّا بعید نبود که حداد عادل بتواند آراء حسن روحانی را کم کند و همان اختلاف کوچک را از بین ببرد و کار را به مرحله دوم انتخابات بکشاند!
بنابراین هرچند رفتن سعید جلیلی دردی را دوا نمیکرد امّا شاید ماندن حداد عادل موجب خیر میگشت. امّا صد حیف که برخی عمل حداد عادل را شجاعانه و کمک کننده توصیف میکنند و عمل سعید جلیلی را غیر منطقی!
عنوان به مطلب دیگری به نام «چند پند» اشاره دارد.
یکی از ویژگیهای یک بازار رقابت کامل، وجود اطلاعات کامل است؛ یعنی دو طرف معامله اطلاعات کامل و برابری نسبت به یکدیگر و محصول داشته باشند. امّا فراتر از آن در فقه اسلامی، معاملهای که بر روی امر مجهولی صورت بگیرد، باطل است.[1] در واقع خریدار باید بداند که برای چه چیزی و با چه کیفیتی هزینه میکند. با این حال بصورت طبیعی در مراقبتهای سلامت، پزشک نسبت به بیمار اطلاعات و دانش بیشتری در مورد تشخیص و معالجه بیماری دارد و بیمار نمیتواند از کیفیت خدماتی که دریافت کرده است مطمئن باشد. عدم تقارن اطلاعاتی در بازار کالاهای دست دوم، بازارهای بیمه و سرمایه نیز وجود دارند. بطور مثال خریدار یک اتومبیل دست دوم ممکن است پس از خرید متوجه شود که فریب خورده است و خودرویی با کیفیتی کمتر از حد مورد انتظارش خریداری کرده است. امّا یک بیمار ممکن است هیچ وقت نتواند این موضوع را متوجه شود.
خستهام، از اینهمه خسته بودن...
از این خستگیهای ممتد...
هر قدر دهانت را بیشتر باز کنی
چشمانت بیشتر بسته میشوند ...
دروغ میگویند...
انسان آزاد آفریده نشده است...
انسان «بنده» آفریده شده است...
چند ماه پیش در این پست از خوانندگان درخواست کردم که نظر خود را در مورد چگونگی دستیابی غرب به سلطه کنونی خود بیان کنند تا پس از آن من نیز بنویسم. دوستان نظرات خوبی نوشتند که من تقریباً با همهی آنها موافق هستم. یکی از چیزهایی که در شناخت پدیدههای انسانی و اجتماعی باید همواره در نظر بگیریم، عدم برخورد تک علتی با آنهاست. پدیدهی تمدنی غرب محصول یک تلاش، یک نیت و یا حتّی یک استراتژی نیست. امّا همچنان که باید همواره بدانیم که علل مختلفی در ایجاد پدیدههای انسانی و اجتماعی وجود دارند، باید دقت کنیم و بدانیم که در پیدایش این پدیدهها همهی علّتها از یک وزن و امتیاز یکسان نیز برخوردار نیستند. چه بسا عواملی هستند که وجود آنها به تنهایی تأثیری عمیق تر از بسی عوامل خرد دیگر دارند. در این مسیر شناخت این دو واقعیت همواره لازم و ملزوم یکدیگر و مقدمهی شناخت پدیدههای پیچیدهی انسانی است.
انسان قرنها بینایی داشته است امّا تنها نیوتن دید که سیب از بالا می افتد. قرنها انسان میدید اما بصورت اتفاقی دید که نور هنگام عبور از سوراخ کلید درب رفتار موجی از خود نشان میدهد. انسان قرنها میدید اما ... تنها یک اتفاق! حال فرض کنید انسان نمیدید و در تلاش بود همهی جهان را با 4 حس دیگر خود توصیف کند. چه میشد؟ علم در کجا بود؟ و حالا فرضی دیگر کنید. فرض کنید انسان همچون چشم خود، حس دیگری داشت که میتوانست فرکانسهای دیگر امواج الکترومغناطیس را همانند نور درک کند. آنگاه چه میشد؟ آنگاه انسان در اثر چه اتفاقات دیگری، علم را میشکافت؟ و علم تا کجا جلو برده میشد؟ چیزی که ما از امواج الکترومغناطیس میدانیم مانند آن است که با استفاده از حسگر به درک نور پرداخته باشیم و ویژگیهای آنها را بیابیم. حال آنکه وقتی چشم داریم دنیا را به واسطه نور درک میکنیم و غیر از ذات نور، به وسیله نور جهان را کشف میکنیم.
برای نمایش در ابعاد بزرگتر روی تصویر کلیک کنید.
بعد از سالها دست به قلم نقاشی شدم. خیلی وقت بود نقاشی با این جزئیات نکشیده بودم و به چند خط ساده که مفهوم را برساند قناعت میکردم. دلیل اینهمه جزئیات هم تکنولوژی جدیدی بود که به دستم رسید. این نقاشی را با تبلت 9.7 اینچی پدرم همراه با s pen و با اپلیکیشن sketchbook pro کشیدم. تجربه لذت بخشی بود. البته به خاطر تجربه اندک بنده در کشیدن نقاشی با تبلت ابعاد تصویری که اپلکیشن به من داد بیشتر از 1280 در 960 نیست امّا امیدوارم شما نیز از این نقاشی لذت ببرید.
صَفوان بن جمال، یکى از شیفتگان و رهیافتگان حقیقى کوى ولایت به شمار میرفت. کسى که توانست راه حق را از باطل تمیز دهد و در سبیل هدایت قرار گیرد. پیرامون صفوان، داستان مشهور و آموزندهاى روایت شده، و در آن درجه والاى پیروى و تبعیت او نسبت به ارشادات اهل بیت بیان شده است.
صفوان داراى شترهایی بوده و از راه اجاره آنان، مخارج خود را برآورده میساخته. در یکی از سالها، هنگامى که زمان آماده سازى و حرکت کاروانهاى سفر حج فرا رسید، افرادى از طرف دستگاه هارون الرشید نزد او آمدند و شتران او را براى سفر حج اجاره کردند. پس از آن ماجرا، روزی صفوان خدمت حضرت موسى بن جعفر(علیه السلام) رسید و در آن ملاقات حضرت به او فرمود:
فصل امتحانات است و دوباره داشتم تئوریهای مدیریت را مطالعه میکردم. به سیر ارگانیک شدن آنها می اندیشیدم. در خلال آن اندیشهام به سمت سیر تکنولوژی و کوچک شدن تکنولوژیهای دیجیتال رفت. به دوربین عکّاسی فکر میکردم که دیجیتال شد و روی موبایل قرار گرفت و اساساً دوربینها کوچکتر شدند. امّا هنوز این تکنولوژیها ارگانیک نشده اند! به دستانم نگاه کردم. این بدن ارگانیک است. زنده است. دوربین زنده نیست. از اندیشه به خیال سر زدم. فرض کنید نسلهای بعدی دوربینها گوشتی باشند! حیاتی چون حیات حیوانی داشته باشند. نه اینکه مغز و اندیشه داشته باشند بلکه خودکنترلی داشته باشند، خودشان خود را تعمیر کنند و انرژی خود را تأمین کنند. شاید بیشتر شبیه به حیات گیاهان. عمر آنها هم بسیار بیشتر خواهد شد.
در دهه ۱۹۵۰، کوبا یکی از بهترین خدمات پزشکی را در قاره آمریکا دارا بود و فاصلهای با کیفیت خدمات بهداشتی در آمریکا و کانادا نداشت. کوبا یکی از پیشگامان در معیار «امید زندگی» بود و تعداد پزشکان به ازای هر هزار نفر جمعیت در کوبا از بریتانیا، فرانسه و هلند نیز بالاتر بود. با این وجود نابرابریهایی وجود داشت. چرا که اکثر پزشکان کوبا در شهرها و مناطق مهم حضور داشتند. به عبارت دقیق تر، تنها ۸ درصد جمعیت روستانشین به امکانات بهداشتی-درمانی دسترسی داشتند. پس از انقلاب 1959 کوبا به رهبری فیدل کاسترو و چگوارا، دولت جدید کوبا، به حمایت از خدمات بهداشتی همگانی برخاست. در سال۱۹۶۰ چگوارا که پزشکی انقلابی بود اهداف خود را برای آینده خدمات بهداشتی در کوبا در یک مقاله تحت عنوان «در باب پزشکی انقلابی» ارائه کرد. در این کتاب چنین آمده است:
برای مشاهده تصویر با کیفیت اصلی کلیک کنید
پیامبر اکرم(ص) گاهی دربارۀ یمن میفرمودند: «من یمنی هستم» از بس که میخواستند تعلق خاطر و تأییدات خودشان را نسبت به مردم یمن اعلام بفرمایند. و میفرمودند: ایمان، یمنی است و حکمت یمنی است(همان) پیامبر گرامی اسلام(ص) تعابیر عجیبی دربارۀ یمن دارند که کمتر دیده شده دربارۀ موارد دیگر ذکر شود. این تعابیر امروز باید زنده شود. (إِنَّ خَیْرَ الرِّجَالِ أَهْلُ الْیَمَنِ، وَ الْإِیمَانُ یَمَانٍ، وَ أَنَا یَمَانِیٌّ؛ الاصول الستة عشر/۸۱- فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص:.. بَلْ رِجَالُ أَهْلِ الْیَمَنِ أَفْضَلُ، الْإِیمَانُ یَمَانِیٌ وَ الْحِکْمَةُ یَمَانِیَّةٌ وَ لَوْ لَا الْهِجْرَةُ لَکُنْتُ امْرَأً مِنْ أَهْلِ الْیَمَن؛ کافی/۸/۷۰)
رسول خدا(ص)فرمود: «من یمنی هستم؛ أَنَا یَمَانِیٌّ»؛ هر جوان مؤمن انقلابی در هرجای دنیا به تأسّی از رسول خدا(ص) برسینهاش بنویسد: «من یمنیام»
استاد پناهیان؛ مراسم یادبود شهدای یمن؛ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
نظر بعضیها آن است که «هر چه پدر و مادر میگویند تو بگو چشم امّا کار خودت را بکن!»
میخواهی ببینی اینها وقتی بزرگ میشوند چه شکلی میشوند؟
در بهترین حالت میشوند دولت مردان ما که «مقام معظم رهبری» از دهانشان نمیافتد امّا آخرش کار خودشان را میکنند. اینها با امام هم همینطور بودند.
حقّ پدر بر فرزندش این نیست
یکی از چالشهای نظام سلامت ایران مسئلهی بیمه است که با توجه به مانور طرح تحول سلامت در دولت یازدهم، مسئلهی بیمه برجسته شده است و فرصت مناسبی برای پرداختن به آن محسوب میشود. علاوه بر این، مسئلهی بیمه و مدل جایگزین اسلام همواره از دغدغههای متفکرین اسلامی بوده است که میتوان راهکارهای ایشان را بررسی و از نکات مثبت آنها استفاده کرد.
در مطالعهی مدلهای بیمه سلامت با مدل بیمهی آلمان معروف به مدل بیسمارک مواجه میشویم که بخشی از آن در ایران به صورت بیمهی تأمین اجتماعی مورد استفاده قرار گرفته است. مهمترین نکته در مورد بیمهی اجتماعی سلامت یا مدل بیسمارک آن است که پرداخت کنندگان در این مدل، حقّ بیمه را به عنوان سرمایهگذاری برای روز مبادای خود به حساب نمیآورند بلکه آن را صدقهای برای درمان بیماران نیازمند میپندارند تا دیگران نیز در روز نیاز به آنها کمک کنند (یعنی دقیقاً برخلاف همان چیزی که واژهی «بیم» معنا میدهد) و این نوع نگاه و فرهنگ در شکلگیری بیمهی اجتماعی بسیار شبیه به نگاه اسلام به مسئلهی زکات و صدقه است و درست برخلاف نگاه سرمایهگرایی در مورد ترس از آیندهی خود میباشد؛ چه اینکه ترس از آینده از آیندهی جهان و بشریت در سینمای هالیوود گرفته تا ترس از نابودی و فنا در نگاه فردی و فلسفی به انسان فانی در تار و پود اندیشهی سرمایهگرای لیبرالی ریشه دوانیده است. از این منظر میتوان با اقتباس فرهنگ و نگاه آلمانی نسبت به مسئلهی بیمهی اجتماعی به سمت مسئلهی زکات و صدقه در اسلام رفت و مبانی وزارت زکات را مورد سنجش قرار داد.
پی نوشت: متن فوق یکی از موضوعاتی است که بعنوان موضوع پایان نامه برای مقطع کارشناسی ارشد به نگارش در آوردهام.
در منازعه با انسانهای عاقل و متواضع، بهترین راه حل مذاکره است
امّا اکثر مردم نمیدانند که
در منازعه با انسانهای کم عقل، لجوج و مغرور، احمقانهترین راه حل مذاکره است!
پی نوشت: این مطلب را بر اساس تجربیات شخصی در برخورد با انسانها نوشته ام و اصلاً قصد سیاسی نداشتم امّا بعد از اینکه نوشتم دیدم کاربرد سیاسی هم دارد! مفید بودن مذاکره و مباحثه همچون بسیاری موارد نسبی است امّا اکثر مردم نمیدانند و نشانهی حماقت آنها نیز بحث کردنهای همیشگی آنهاست.
همکار خود را دوست خود نگیرید. رابطهی همکاری یک رابطهی اجباری است؛ همچون روابط خانوادگی: رابطه با دایی و عمّه. در رابطههای اجباری که در انتخاب افراد نقشی ندارید و مجبور به در کنار هم بودن هستید بهترین کار رعایت فاصله قانونی است! دوست و همسرتان را خودتان گلچین میکنید، آنجاست که باید راز دل بگویید.
همین که در این فضای سیاه و absurd سینمای ایران چنین فیلمی ساخته میشود جای تقدیر و تشکر دارد. فقط به همین دلیل که کارگردان و نویسنده نه تنها جور دیگری می اندیشند بلکه جور بهتری می اندیشند. جوری که سازنده است نه تخریب کننده.
این فیلم انتقاد خود را به نسل جوان به شیوه ای وارد کرد که نسل جوان خود مشتاقانه با پای خود میرود این فیلم را میبیند! بازنده اصلی و نهایی این فیلم کسی است که به عبارتی مثبت ترین شخص داستان است. کسی که مادرش شخصیتی فرهنگی و معتقد نمایش داده میشود. کسی است که از جنس دیگر جوانان فیلم نیست و حلال و حرام سرش میشود. فیلم نشان میدهد که حتی اگر هم تو درست باشی مادامی که وارد بازی کثیف این جوانان میشوی بازنده ای. در نهایت فیلم با یک پایان عالی حرف کلیدی خود را با این مضمون ادا میکند که «همهی این بازیهایی که دادیم و خوردیم چه شد؟ همه اش یک پست ناچیز در شبکه های اجتماعی میشود. امّا بهای آن چه بود؟ عمر. عمر خود را دادیم تا مایه مسخره بازی دیگران باشیم.» و با دیالوگ پایانی فیلم حس انزجار از بچه بازیهای شبکه های اجتماعی کاملاً حس میشد.
0- وقتی شنیدم باورم نشد. امری اینچنین واضح و بدیهی شعار سال باشد؟ درست بعد از چندین سال اهداف سنگین اقتصادی، از مدیریت مصرف گرفته تا حماسه اقتصادی، شعار امسال یک امر بدیهی باشد نه یک هدف کلان؟ شعاری که اصلاً از جنس هدف نیست! بلکه از جنس وسیله است! انگار حضرت آقا گفته باشد: «اصلاً بیخیل هدفها! شما فعلا دعوا نکنید تا بعد!» تا قبل از این دولت دغدغه فرهنگی بدیهی بود و وارد شعار نمیشد، پارسال یک هدف کلان فرهنگی به اهداف کلان اضافه شد و امسال یک امر بدیهی، خرد و کوچک فرهنگی تبدیل به بزرگترین شعار سال شده است؟ تنزل از کجا به کجا؟ و این شد نطفه اندیشیدن به این شعار.
1- چیزی که با شنیدن این عنوان به فکر میرسد، کلنجارهای یکساله اخیر بر سر مذاکرات بود. به قول یکی از دوستان، حکایت مخالفان و طرفداران چشم و گوش بستهی مذاکرات اخیر، مثال این ضرب المثل است: «فلانی دنبال زیربغل مار میگرده!» هم مخالفان به دنبال زیر بغل هستند و هم طرفداران! هر دو حیات سیاسی خود را به یافتن این زیربغل میدانند! البته شاید نغز تر باشد اگر بگوییم طرفداران حیات سیاسی خود را به یافتن این زیر بغل و مخالفان به نیافتن آن میدانند!
رزومه و نمونه کار خود را به آدرس info@elenoon.ir بفرستید تا همکار شویم.
متن زیر را برای درس مدیریت استراتژیک نوشتم. استاد این درس، بحثی با عنوان «چالشهای مهم نظام سلامت و راهکارهای پیشنهادی شما» مطرح کردند که پاسخ زیر را به این موضوع دادم. 8 مورد اوّل شاید از نظر من اصلاً مهم نباشند چرا که هرکسی که درسهای روتین این رشته را بخواند همین چیزها را خواهد فهمید! مورد نهم را البته با اعتقاد شخصی نوشتم. برای درج مطلب در وبلاگم میبایست مورد نهم را بیشتر توضیح میدادم امّا توضیح بیشتر آنرا به مطالب آتی سپرده ام:
چالش فعلی نظام سلامت را میتوان «تأمین مالی پایدار» عنوان کرد. با وجودی که با آغاز طرح تحول سلامت عنوان میشد تأمین مالی نظام سلامت به هیچ وجه مورد خدشه قرار نمیگیرد امّا با کاهش شدید قیمت نفت و به تبع آن درآمد ناخالص داخلی (GDP)، امّا و اگرها در این باره آغاز شده است. در عین این که سهم نظام سلامت از تولید ناخالص داخلی باید عددی منطقی باشد امّا نحوه تخصیص این مبلغ میتواند موضوع مهمتری باشد از این رو راهکار مقابله با این چالش، دقّت در نحوه تخصیص منابع و توجه بیشتر به افزایش کارایی نظام سلامت در مقایسه با افزایش منابع پایدار میباشد.
لولهی جاروبرقی را از جنسی میسازند که راحت صدا بدهد تا وقتی جارو میکشی با اندک جسمی که واردش میشود صدایش درآید؛ به این ترتیب حس خوشایندی نسبت به جارو کشیدن داشته باشید و همچنین از جاروبرقی خود راضی باشید...
بدم میاید که با انسان، حیوانی برخورد میکنند.
چندی است تفسیری دروغ گفته اند که گر بخواهی میتوانی!
حقیقت آن است که اگر بخواهی، میتواند!
او میتواند، امّا تو آیا از او میخواهی؟
از او بخواه، با تلاشت از او بخواه. به او نشان بده که لیاقتش را داری.
این را از من به امانت داشته باش و دیگر دنبال حرفهای مفت روانشناسان موفقیت مرو...
مراسم روز دوم، در مسجد ریگ یزد، واقع در خیابان قیام بود. کنار درب ورودی شش هفت صندلی برای میزبانان گذاشته بودند. محمّد آقا من را هم کنار خودش روی صندلیها نشاند. با خودم فکر میکردم آنهمه بزرگتر از من در مجلس هستند که نسبت نَسَبی با حسن آقا دارند؛ چرا من باید میزبان باشم؟ امّا بعد دیدم که من بوده ام که در خانه حسن آقا با او زندگی کرده ام، هرچند اندک و هرچند با نسبت سببی. هر بار از شرّ تهران خلاص میشدیم و به آغوش یزد پناه میبردیم، حسن آقا یکی از اوّلین سؤالهایش از من این بود که «کی درستون تموم مِشه؟!» و من هر بار با شرمندگی تعداد سالهای باقیمانده را برایش میشمردم. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هر بار از تهران میرفتیم میپرسید؛ غیر از دفعات آخر. انگار نا امید شده بود. من هم نمیدانستم که آیا حسن آقا روزی را که بالاخره درسمان تمام شده و به یزد بازگشتهایم را میبیند یا نه. دروغ هم نگویم، امیدی نداشتم. اصلاً برای همین هر بار سؤال میپرسید شرمنده میشدم. احساس میکردم تنها نوه دخترش، از تنها فرزندش را دزدیدهام و تهران بردهام. آن هم دختری که شبیه ترینِ فرد فامیل به حسن آقا بود، خَلقاً و خُلقاً! احساس دزدی که هر از چندی صاحب مالش را میبیند و هربار صاحب از دزد سراغ مالش را میگیرد و میپرسد: «بالاخره کی برایمان میآوریش؟»
آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادریاش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامهی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهیاش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامههای ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحهای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.
شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال میآمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پستهی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.
او فکر میکند که من از اندیشه، تهی هستم
امّا من فکر میکنم که او از اندیشهی تهی، پر است...
نامه دوازده
سفارشى از آن حضرت ( ع ) به معقل بن قیس الریاحى، آنگاه که او را با سه هزار سپاهى بر مقدمه به شام مىفرستاد:
از خدایى که بناچار، روزى با او دیدار خواهى کرد و جز درگاه او پایانى ندارى، بترس. جنگ مکن مگر با آنکه با تو بجنگد. و لشکرت را در ابتدا یا انتهاى روز به حرکت درآور و به هنگام گرماى نیمروز فرود آر. و مرکبها را خسته مدار، و در آغاز شب، لشکر را به حرکت در میاور که خداوند شب را براى آسودن قرار داده. و آن را براى درنگ کردن مقرر کرده نه سیر و سفر. به هنگام شب خود و مرکبت را از خستگى برآور. و چون برآسودى، یا هنگام سحر و یا زمان دمیدن سپیده به برکت خداوندى حرکت کن هرگاه با دشمن رویاروى شدى، خود در میانه لشکرت قرار گیر و به دشمن چنان نزدیک مشو که پندارد قصد حمله دارى و چندان دور مایست که چون کسى باشى که از جنگ بیمناک است تا فرمان من به تو رسد. کینه آنان تو را وادار نکند که پیش از آنکه به اطاعتشان فراخوانى و حجّت را بر آنان تمام کنى، جنگ را بیاغازى.
برخی از مراسم عزاداری در یزد جنبهی نمادین و نمایشی دارند. به منظور نمایاندن اقتدار، قدرت و عظمت مسلمانان اجرا میشوند. مثلاً همین مراسم نخلبرداری که میگویند نماد تشییع جنازهی امام حسین (ع) است. این گونه عزاداری از جهت تنبه بودن کارآمد است. بالاخره دههی اول محرم در شهر صدای سنج و نوحه میپیچد و هر دلی را به یاد محرم میاندازد. شبیهخوانیها و مراسم خاص دیگر نیز بهانهای میشوند تا بچهها با اشتیاق بیشتری انتظار محرم را بکشند و با خانواده در عزاداریها شرکت کنند. بزرگترها هم گاهی از دیدن این صحنهها و شنیدن اینگونه صداها منقلب میشوند یا به خود میلرزند. اما چنین سبک عزاداری آفاتی هم دارد. یک اتفاقی که میافتد این است که بانوان عزا را به کلی از یاد میبرند و فقط به قصد تماشا وارد روضهی امام حسین میشوند. آقایان هم بعضاً لابلای رضای خدا، رسول خدا و فرزندان رسول خدا، گهگاه به فکر رضایت خلق خدا میافتند! از همه بدتر این که در مکانهای کوچک و پرجمعیت اختلاط محرم و نامحرم اتفاق میافتد و به اصطلاح اوضاع شیر تو شیر میشود.1 بعد از حدود 3-4 سال، امسال اولین محرمی بود که فرصت کردیم به یزد سفر کنیم. به دلیل نذر خانواده ظهر عاشورا به حسینیهی «نظر کرده» رفتیم. اوضاع همان شیر تو شیر بود که خدمتتان عرض کردم! جمعی از خانمها از طبقهی بالا تماشا میکردند و عدهی کثیری که به طبقهبالا راه نیافته بودند طبق رسم هر ساله در گوشهای از طبقهی پایین سنگر گرفته بودند! ما نیز از آن جمله بودیم. فرآیند سنگر گرفتن بدین صورت اجرا میشود که خانمهایی که محرم همراه ندارند عقبتر میایستند، صف بعدی را خانمهایی تشکیل میدهند که به همراه محارم تشریف آوردهاند و آخرین صف هم که مشخص است، محارم عزیز هستند. صف محارم خط مقدم است! باید تمام تلاشش را بکند که آقایان سینه زن و نخلبردار روی بانوان سقوط نکنند و مراقب باشند کوچکترها زیر دست و پا له نشوند. خلاصه اوضاع وخیمی است! لابلای این زد و خوردها گاهی هم نوحهای دل آدمها را میشکند و اشکها جاری میشود. به نظرم نقلها و شکلاتهای نذری هستند که نمیگذارند قند و فشار عزیزان پایین بیاید و تلفات به حداقل میرسد. اما باز احتمال دارد یکی دو نفری را ببینی که غش کردهاند و به هزار مصیبت از جمعیت خارجشان میکنند. در این اوضاع تنگ و سهمگین گرفتار بودیم که به یاد آوردم زیناب در چنین ظهری دیگر محرم نداشت... میان آتش خیمهها... میان نامحرمانی که قاتل حسین بودند، نه عزادار او... در کنار یتیمان... و چیزی جز زیبایی ندید...
1- این اختلاط محرم و نامحرم در برخی راهپیماییها نیز آزاردهنده است. راه آدم از شش طرف بسته میشود! تنها راه فرار پرواز است! راهپیمایی روز قدس امسال فکر میکردم کاش مثل اماکن متبرکه یک عده لطف میکردند طوری جمعیت را هدایت میکردند تا صفوف تک جنسیتی شوند!
وارد کوچه پس کوچههای کاهگلی و قدیمی پشت امامزاده جعفر یزد که میشوی و یکی دوبار همراه با کوچههای تنگ تاب میخوری، به محوطهی باز و بزرگی میرسی که شهرداری اسمش را گذاشته پارکینگ محلّی امامزاده جعفر. از همانجا کوچه باریک سمت راست را پی میگیری. در انتهای کوچه درب زیبا و بزرگی که بازسازی شده و بالایش نوشته: «عمارت کاظمینی» پیداست. باز کوچهی تنگ یک تاب میخورد و در همین تاب یک پارچه دست نوشتهی سیاه نصب شده است که: «مجلس عزاداری سنواتی مرحوم هرندی، از ساعت 4 تا 7 بعد از ظهر برگزار میگردد.» پارچه را که رد میکنی اوّلین در سمت چپ، که دری است چوبی و قدیمی، در خانهی هرندی است. بالا سمت چپِ در، میراث فرهنگی یک تابلو نصب کرده که قدمت خانه را به زمان قاجاریه منسوب داشته و هرگونه دخل و تصرف در خانه را غیرقانونی اعلام کرده است.
میدانم، میدانم؛ حسین برای همه است. میدانم حسین برای شیعه و سنی، مسلمان و مسیحی، بی پول و پولدار، بالانشین و پاییننشین، مستضعف و حتّی مستکبر و خلاصه برای همه است. امّا مجالس اشرافی در خانههای اشرافی، به من یکی که نمیچسبند...
بی ربط: نوشتن توفیق میخواهد. چندی است این توفیق را از بنده سلب کردهاند. شاید هم خودم از خودم سلب کرده باشم که اگر اینطور باشد انا ظلمتُ نفسی... (قال رسول الله الاکرم: کلمه الحکمه ضالّه کلّ حکیم: گفتار حکمتآمیز گمشدهی هر حکیمی است.)
یک خواهشی دارم و آن این است که به معنای کلمات بیشتر دقت کنید و کلمات را راحت مترادف یکدیگر قرار ندهید. مثلاً اشرافی با پولداری یکی نیست. اینها مترادف نیستند هرچند در مفاهیمی همپوشانی دارند امّآ هم تراز نیستند. چه اینکه در ائمهی ما هم پولدار بوده است و هم حاکم. امّا هیچکدام اشرافی (به مفهوم آن چیزی که امروز درک میشود، یعنی خود را از طبقهی بالاتر و مُشرِف دانستن) نبودند. اشرافیگری شاید با تجمّلگرایی بیشتر قرابت داشته باشد.
امروز صبح حسین عازم اردوی شرایط سخت شد. اردویی سهروزه شامل چادرخوابی، پیادهروی طولانی، خشم شب (!) و ... اصل اردو مورد بحث بنده نیست، لذا تشریح نمیکنم که چیست و چرا! هرچند، شاید بسیاری آشنایی داشته باشند. یکی از الزامات این اردو همراه نداشتن تلفن همراه است. همین مسئله موجب نگرانی و دلتنگی بیشتر برخی از خانوادههای عازمین میشود. من نیز از آن جمله هستم.
صبح از حسین که جدا شدم بسیار ناراحت بودم، خصوصاً که فراموش کردم با او خداحافظی کنم! در راه مدام به دوری فکر میکردم و اندوهگین بودم. دلشوره داشتم. کلاً دگرگون بودم. مدام به بی خبری فکر میکردم تا اینکه به دانشکده رسیدم. صدای زیارت عاشورا در سالن پیچیده بود. یَا أبَا عَبْدِ اللهِ ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ ، وجَلّتْ وعَظُمَتْ المُصِیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلَى جَمِیعِ أهْلِ الإسلام ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصِیبَتُکَ فِی السَّمَوَاتِ عَلَى جَمِیعِ أهْلِ السَّمَوَات... پاهایم شل شد. به فکر فرو رفتم. خود را با همسران شهدا و بهخصوص شهدای کربلا مقایسه کردم. اشک در چشمانم حلقه زد.
امان از دل زینب! و خاک بر سر من! اولی احساس بود و دومی فکر. چگونه زنان زمان جنگ و زنان زمان حسین (ع) جدایی و دوری و دلواپسی را تاب آوردند؟ چه بر آنها گذشت؟ عجب صبری... و حالا من چه کنم که اگر گاه امتحان آمد روسفید شوم و روسفید کنم؟ من که با یک اردو منقلب شدهام چه کنم که جنگ مرا منحرف نکند؟
خدایا مقام همسران شهدا را متعالی بفرما...
الهی صبری چون صبر آنان به ما عطا کن...
پروردگارا ما را برای امتحانات سخت زندگی بپروران...
این مطلب با تاخیر منتشر شد.
روز ازدواج مبارک.
برای مشاهده در ابعاد و کیفیت اصلی روی تصویر کلیک رنجه فرمایید.
مدت کوتاهی است در شرکت النون (بنیان نوآوری الکترونیک) به عنوان گرافیست مشغول هستم. پوستری را مشاهده میکنید که برای یکی از نمایشگاههای شرکت طراحی کردم. شرکت النون قصد در ارائه خدمات خوب و قابل تحسینی در حوزه IT دارد که به دوستان پیشنهاد میکنم از خدمات آن بعنوان حمایت از تولید ملّی و جهت جلوگیری از جاسوسی اطلاعات استفاده کنند. ایمیل بنده در النون: bande@elenoon.ir
انشالله کارهایی که برای این شرکت انجام میدهم را از طریق بلاگم به دوستان اطلاعرسانی میکنم.. برای آشنایی بیشتر با النون و مشاهده بروشور النون به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
متأسفانه هنگام صحبت در مورد جاسوسی از یک جامعه و از یک کشور برخی افراد با کوته نظری عنوان میکنند که حتّی اگر هم از اطلاعات من جاسوسی کنند چه مشکلی پیش میآید؟ مگر من چه آدم مهمی هستم؟ ضمن وجود احتمالاتی از جمله اینکه هر انسان برجسته ای روزی انسانی کاملاً عادی بوده است و احتمال مشهور شدن هرکس وجود دارد قصد نویسنده اشاره به مسائل بزرگتری از اینگونه جاسوسیهاست. یکی از نمودهای این دست جاسوسیها در فتنه ی سال 88 رخ داد. در آن زمان برخی افراد وقتی در حین خرابکاری دستگیر میشدند و پس از تعهد و چند ساعت آزاد میشدند دیده میشد که در خرابکاری دیگری دوباره حضور دارند و دوباره بازداشت میشدند. با بازجویی از این افراد مشخّص شد که گروهی از آنها مورد تهدید قرار گرفته اند. برای مثال با جوانی که استعداد خرابکاری داشته است تماس گرفته اند و وی را تهدید کرده اند که اگر در خرابکاری شرکت نکند با استفاده از فیلمها و عکسهایی که از وی دارند تا آخر عمر وی را بی آبرو میکنند. در این مثال میبینید که شخصی ناخواسته وارد یک فضای مخرّب سیاسی میشود و این شخص نیز همچون همه ی ما یک انسان معمولی است. او فقط یک قربانی است که به جای او هر کدام از ما میتوانستیم باشیم. پس برای سرباز شیطان شدن نیاز نیست انسان مهمّی باشیم. اتفاقا در این موارد شیطان به دنبال انسانهای کاملاً معمولی میگردد تا آنها را سرباز خط مقدم خود سازد؛ هیچوقت سران فتنه ها خود را در خط مقدم نبرد قرار نمیدهند، این انسانهای معمولی و قربانی هستند که جان فدای آنها میشوند. این یک مثال از مشکلات فردی در جاسوسی بود. امّا قصد اصلی نویسنده ایجاد توجه نسبت به مسائل جمعی است.
برای مشاهده در ابعاد و کیفیت اصلی روی تصویر کلیک رنجه فرمایید.
دعا کوچکترین کاری است که از دست همهی ما بر میآید ولی گاهی پشت مسائل کوچک خودمان از یاد میبریم. دعا کار کوچکی است امّا قطعاً نتیجه بزرگی دارد. شما را به خدا مردم غزه را دعا کنید. شب قدر در راه است.
این تک آهنگ درباره غزه را هم بشنوید. از هم چراغی است، بخاری!
این کاریکاتور را در سال 87 کشیدهام برای یک مسابقه کاریکاتور که در رابطه با غزه بود. یادم میآید با اینکه جایزه نبردم مسئول مسابقات (آقای آیت نادری) استقبال کرد و برایم ایمیل فرستاد و شماره موبایلش را داد که در مسابقات بعدی و در اردوهایی که با هنرمندان میگذارد شرکت کنم. اردوها اصفهان بود و والدینم موافق نبودند و هیچوقت نتوانستم شرکت کنم.
برای مشاهده در ابعاد و کیفیت اصلی روی تصویر کلیک رنجه فرمایید.
دعا کوچکترین کاری است که از دست همهی ما بر میآید ولی گاهی پشت مسائل کوچک خودمان از یاد میبریم. دعا کار کوچکی است امّا قطعاً نتیجه بزرگی دارد. شما را به خدا مردم غزه را دعا کنید. شب قدر در راه است.
این تک آهنگ درباره غزه را هم بشنوید. از هم چراغی است، بخاری!
در ابتدا باید مفهوم زنده را روشن ساخت. زنده چیست و کیست؟ آیا منظور ما از زنده همان منظور علم زیست شناسی از زنده است؟ در علم داروینی به چیزی زنده اطلاق میشود که رشد و نمو کند، تولید مثل کند و... این نظر که نظری درست است نوعی زندگی را شامل میشود که گیاهان و حیوانات نیز جزئی از آن هستند. اما مراد ما از زنده این نوع زندگی نیست. یعنی سازمانی که رشد و نمو و تولید مثل کند مد نظر نیست چه اینکه این نظر قرابت بسیاری با نظریات غربی در باب سازمان زنده دارد. مراد از زنده آن چیزی است که قرآن میفرماید. زنده کسی است که روح انسانی در او باشد. همانطور که قرآن درباره افرادی میفرماید صم بکم منظور این نیست که گوش و دهان و چشم ندارند. و نه اینکه نمیشنوند بلکه گوششان میشنود ولی گوش جانشان کر است. گوش عقلشان کر است. عقل و روحشان است که مرده است. پس آنها در حقیقت مرده هستند. در این منطق است که سازمان را باید زنده کرد و روح الهی در او دمید. و این مهم اگر محقق شود جهشی شگرف در امر تئوریهای مدیریت رخ میدهد.
از نکات تحقیق آن است که از آنجایی که نظریه پردازی در این باب ناظر به آنچه باید است نه آنچه هست، روش تحقیق به مباحث عقلی و نقلی قرابت بیشتری خواهد داشت. البته با بر شمردن ویژگیهای یک سازمان زنده شاید بتوان نمونه هایی از اینگونه سازمانها را که هم اکنون وجود دارند شناسایی کرد ولی غالب بحثها ناظر به آنچه که باید ایجاد بشوند هست. چه اینکه در بحث از ویژگیهای یک سازمان زنده قطعا سودگرایی و رشد مالی یکی از ارکان خواهد بود و همه هدف این نیست ولی در سازمانهای موجود به سازمانی موفق گفته میشود که ملاکهای مالی را تا حد مطلوب بر آورده باشد پس از همین یک نکته میشود دریافت که سخن از سازمان زنده سخن از چیزی است که یا هم اکنون وجود ندارد یا به ندرت یافت میشود. اگر بخواهیم سازمانها را با انسان و دیگر موجودات بسنجیم شاید برای تقریب ذهن بتوانیم بگوییم که سازمانهای موجود از حالت جمادی خارج اند و در مرحله نباتی و یا حیوانی اند و رشد و پویایی شان و زنده بودنشان در حد حیوانی است که شکار میکنند تا شکار نشوند. در نتیجه، بررسیهای عینی در این پژوهش قاعدتا کمرنگتر از برسیهای ذهنی است و بیشتر بر روی عقل و وحی تکیه میشود.
یکی از مهمترین مشکلات در باب سازمان، نگاه اقتصادی و پول مبناست. وقتی سازمانی بخواهد محصولی را برای خدا و رضایت او تولید و عرضه کند مهمترین چالشش این میشود که آیا محصول فروش هم دارد یا خیر؟ اگر فروش داشته باشد حاضر به انجام است و در غیر اینصورت خیر. آنوقت واقعا میشود گفت چنین سازمانی کاری برای رضای خدا انجام میدهد؟ اگر رضای خدا با ضرر مالی همراه باشد چه؟ بحث در باب پول به مسئله ای جدا نیازمند است که اقتصاد اسلامی باید پاسخ دهد که آیا نیاز به پول واقعا وجود دارد؟ یا بدون پول نیز جامعه میتوان سعادتمند باشد؟ آیا پول که خود وجودی مجازی است و واقعیت ندارد و شاید وجودی نامشروع باشد و شاید اصلا وجود نداشته باشد، باید چنین سیطره ای بر زندگی جوامع و بشریت داشته باشد؟ اما در باب سازمان گفته میشود که این 《حق》سازمان است که برای تولید محصول به اقتصادی بودن آن بیاندیشد و محصولی تولید کند که فروش داشته باشد. هر قلب سالمی میتواند درک کند که این جمله منجر به این میشود که یک سازمان همیشه تابع امیال و هوسهای جمع حرکت کند و بین دو راهی رضایت خدا و تامین منافع مالی یا فروش بیشتر یا ارضای امیال بشری، گزینه دوم یعنی رضایت امیال بشری را برگزیند و با این جمله که چون هزینه میپردازد پس 《حق》دارد که روی آنچه که خود تشخیص میدهد و آنچه که سود بیشتری دارد هزینه کند، عمل خود را نه تنها عرفی بلکه شرعی هم کند! اما سوال ساختار شکن اینجاست که این 《حق》 از طرف چه کسی به مدیر سازمان تفویض شده است؟ ذیحق در اصل کیست؟ آیا ذیحق غیر از خداست؟ پس آیا خداوند حق را به کسی میدهد که موجبات نارضایتی خودش را حاصل کند؟ این سوال به روشنی دروغ بین اصحاب طمع را آشکار میکند و اعلام میکند که سازمان 《حق》 ندارد به امیال مردم تن در دهد و تنها و تنها باید تابع رضایت خداوند باشد. البته مسئله اقتصاد با مسائل پولی و مالی در اصل نسبت کمی دارند ولی از آنجا که هژمونی پول تقریبا بر تمامی ابعاد زندگی بشر گسترده شده است، اقتصاد نیز زیر یوغ این قرارداد مجازی رفته است. اگر محصولی اقتصادی نباشد قطعا رضایت پروردگار را در پی ندارد. یعنی اگر در تولید محصولی نیازمند اسراف باشیم و به خلقت آسیب برسانیم ولی به اندازه آسیبی که رساندیم از محصول نتوانیم برداشت داشته باشیم، در واقع خداوند را راضی نساخته ایم. در این معنا محصول باید اقتصادی باشد یعنی موجب اسراف نباشد ولی به معنای قبلی که حتما باید سود پولی داشته باشد این یک دروغ محض است و خداوند چنین حقی را هیچگاه برقرار نساخته است.
پی نوشت: این مطلب را چند ماه پیش در حین مطالعهی کتاب «مبانی سازمان و مدیریت» دکتر علی رضاییان برای شرکت در کنکور کارشناسی ارشد نوشتم و ایدهی سازمان زنده از آنجا آمد. در کتب مدیریت عنوان سازمان زنده استفاده شده است و زنده بودن آنها همان زنده بودنی است که انسان غربی از حیوان و انسان سراغ دارد نه آن زنده بودنی که من در این نوشته استفاده کردم. خدا را شکر نتایج کارشناسی ارشد دیروز اعلام شد و روح امید بر پیکر زمستانیام دمید.
امید نیست کسی که توانایی پاسخگویی به آسانترین سوالات کنکور را ندارد بتواند از پس سوالات سخت بر آید
آیا حجاب، آسانترین سوال آزمون بندگی نیست؟
نگاه من به حجاب اینطور است. حجاب یکی از سوالات آزمون زندگی است. هرکه این سوال را اشتباه جواب بدهد دلیل نیست دیگر سوالات را هم اشتباه پاسخ گوید ولی حجاب آسانترین سوال است. همچون نماز. اینها پیچیدگی ندارند. همه چیزشان معلوم است فقط انسان باید بنده باشد و اطاعت کند. کسی که این کارهای ساده را هم حتی حاضر نیست انجام دهد امیدی نیست که بتواند مثلا فرزندش را به درستی تربیت کند یا اخلاق مدار باشد یا شوهردار خوبی باشد. همانطور که اگر کسی سوالات آسان را جواب بدهد دلیلی نیست که بتواند سوالات سخت را نیز پاسخ دهد. گرچه استثنا همیشه هست ولی عقل سالم بر مبنای استثنائات قضاوت نمیکند بلکه محتملترین احتمالات را منطقی میداند. البته ناگفته پیداست که این قضیه در جامعه اسلامی و برای مسلمانی که از جو فرهنگی جامعهای مثل ایران استنشاق میکند صادق است.
در نهایت در نظرم سوالات سخت بارم نمره بیشتری دارند و یا در کنکور تراز بیشتری را برای انسان بهمراه دارند ؛)
با تو سخن گفتن سخت است. عمری است با غیر هم صحبت بودهایم، نجوای با تو را فراموش کردهایم. عادت کردهایم حق به جانب باشیم، آمرانه سخن بگوییم. امّا در پیشگاه تو؟! خدایا! ما سخن گفتن با تو را فراموش کردهایم. آه که چه ساده اندیشم! وای بر ما! خطاکارتریم. ما سخن گفتن با تو را هیچگاه نیاموختهایم!
ای هستی بخش! ای که بودنت بود را هست کرد. ای که نبودنت معنا ندارد. پروردگارا! ای که حرکت را وجود بخشیدی، پرورش از فعل تو هویت یافت. ای تو که علم از توست، نور زتوست. حکومت از آن توست. ای که فهم از درک تو قاصر است. چه میگوییم؟ ای که فهم از درک مظاهر وجود تو قاصر است. ای تو که زبان در پیشگاهت لختی گوشت بیش نیست، از بیان جلال و هیبت تو که هیچ، از بیان آنچه خود هست نیز عاجز است. پروردگارا! عجز ما در پیشگاه تو طبیعتِ ماست، طبیعی است. عفو و بخشش ما و هدایت ما به دست تو نیز طبیعت تو است، طبیعی است. پس از خطای ما در گذر، ما را بیامرز و هدایت بفرما.
پروردگارا! از تو درخواست داریم، حبّ دنیا را از ما بگیر؛ دنیا را در چشمانمان خوار و ذلیل بگردان. ملت مسلمان را مؤمن گردان. مسلمین را در پناه خود محفوظ بدار. پروردگارا! یاد خود را در دلهای ما زنده نگاه دار. خدایا به مردانمان غیرت، به زنانمان عفّت، به اساتیدمان حکمت، به جوانانمان تعقّل، به کودکانمان تأدّب و به کشورمان عزّت و قدرت و به رهبرمان طول عمر عنایت بفرما. پروردگارا! امام حیّ ما را از ما خشنود و در پرورش ما برای تقرّب به امام عصر تعجیل بفرما. دیدگانمان را بصیر، اندیشههایمان را صحیح، حبّهایمان را پاک، قلبهایمان را به نور ایمان روشن، گامهایمان را در پیمودن راه حق ثابت قدم و دست و زبانمان را در پرستش خود قرار بده. پروردگارا! پدر و مادرمان را در پناهت محفوظ و آمرزیده بدار. پروردگارا! ما را هدایت بفرما و راه درست دست یافتن به حکمت خود را به ما بیاموز. پروردگارا! سختیهای زندگی را بر ما آسان بگردان و آزمونهای زندگی را بر ما سهل گیر.
اینها را به نیت آن ننوشتهام که کسی بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشتهام که قلب آتشینم را تسکین دهم، و آتشفشان درونم را آرام کنم...
آنچه در دل داشتم. بر روی کاغذ مینوشتم و در مقابلم میگذاشتم، و در اوج تنهایی، خود با قلب خود راز و نیاز میکردم، آنچه را داشتم به کاغذ میدادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت میکردم، و از تنهایی به در میآمدم…
اینها را ننوشتهام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشتهها بر من منت گذاشتهاند و درد و شکنجه درونم را تقبل کردهاند…
خوش دارم که کولهبار هستی خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگیرم، و عصازنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم...
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوی زجردیدگان دنیا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازی خاکی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تابه درجه شهادت نایل آیم...
خوش دارم هیچکس را نشناسد، هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچکس از راز و نیازهای شبانهام نفهمد، هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمههای شب نبیند، هیچکس به من محبت نکند، هیچکس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم...
کوههای سبز بلند تا کمر به آغوش ابرها رفتهاند
و ابرها اشک شوق میریزند...
اینهمه زیبایی فقط نیازمند دیدگان توست...
شکر خدای را که عمر را محدود و وقت را اندک آفرید
وقتِ کم، نعمتی است که اکثراً انسان شکر آن را به جای نیاورده هیچ، کفرانش نیز کرده است
دقیقاً 2 هفته تا کنکور ارشد زمان دارم. ببخشید که نظراتتان را جواب نمیدهم و وبلاگهایتان را سر نمیزنم. دلم برای وبلاگهایتان تنگ شده است لکن باید پای بگذارم بر دلم.
التماس دعای فراوان
«در خبرها آمده بود که ظاهرا قرار است تهیه کننده برنامه سمت خدا به علت برنامه های انتقادی و چالشی خود درباره سیستم بانکی کشور و انتقاد از پخش آگهی تبلیغاتی در برنامه های کودک، از سمت خود برکنار شود.» [1]
چند روز پیش اربعین شهید نهی از منکر علی خلیلی بود. انتظار داشتم تأثیری بر جامعه داشته باشد. با شنیدن خبر تجمع حجاب و عفاف در روز چهارشنبه و تجمع امر به معروف و نهی از منکر بعد از نماز جمعه مشعوف گشته بودم. اما وقتی مجوز تجمع عفاف و حجاب در مقابل وزارت کشور صادر نشد... وقتی بانوان محجبهای که گرمای ساعت 16 را به جان خریده بودند تا فریضهای فراموش شده را به جای آورند متفرق گشتند... وقتی خانم بدحجابی گفت «بهتر که لغو شد، برن حجابشون رو...» تازه متوجه شدم که زهی خیال باطل! [2]
امروز هم که با شنیدن این خبر، شعف بنده کان لم یکن شد. به قولی صدا و سیما دارد ریشهی نهی از منکر را میخشکاند. یعنی تهیه کنندهی برنامهی پربیننده و پربارِ سمت خدا باید به خاطر انتقاد و نهی از منکر برکنار شود تا درس عبرتی باشد برای همهی علی خلیلیها!
1 به نقل از نامهی بسیج دانشجویی دانشگاه شیراز خطاب به ضرغامی
2طبق اصل 27 قانون اساسی تشکیل اجتماعات و راهپیماییها بدون حمل سلاح به شرط اینکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است. تبصره 2 ماده 6 قانون فعالیت احزاب با عنایت به اصل27 قانون اساسی احزاب را ملزم به کسب مجوز قبلی از وزارت کشور با تأیید کمیسیون مادهی 10 کرده است.
شکر خدا این تجمع مربوط به حزب خاصی نبوده است.
مدتهاست بی توجهی اساتید دانشگاه به وقت دانشجویان و عدم پایبندی ایشان به انجام وظایفشان آزارم میدهد. اما این هفته در اثنای همهی این بیاخلاقیها...
دکتر اویسی پیش کسوت گروه تغذیه و رژیمدرمانی دانشکده است. پیرمردی خوشچهره و مهربان که قاطعیتاش را کم و بیش همه میشناسند. هفتهی پیش برای اولین بار با او کلاس داشتیم. مانند دیگر اساتید روند کلاس خود را برایمان شرح داد: «من سر ساعت کلاس را شروع و سر ساعت نیز تمام میکنم . لطف کنید به موقع تشریف بیارید...» البته این جملهی دوم را بسیاری از اساتید گوشزد میکنند، بحمدالله در این مورد تابع قوانین و مقررات هستند. اما آنچه درمورد این استاد برای من شاخص شد گفتههای ایشان در انتهای جلسهی این هفته بود.
اگر دانشجو بوده یا هستید حتما با بار معناییِ عمیقِ عبارتِ «استاد خسته نباشید!» آشنایی دارید. همچنین با بازخوردهای متنوع اساتید به حد کافی و وافی مأنوساید! نزدیک به ده دقیقه به پایان زمان کلاس مانده بود. یکی از آقایان کلاس با صدای رسا گفت: «استاد خسته نباشید!» استاد عزیز تکرار فرمودند: «کلاس را به موقع آغاز کرده و به موقع به پایان میبرم. چرا؟ چون میخواهم لقمهی حلال به خانه ببرم. چون مهمتر از آن همه توصیه به تغذیهی سالم، توصیه به تغذیهی حلال است.» استاد در ادامه فرمودند: «قدیم اگر فردی میخواست کاسب شود یک دوره مکاسب میرفت تا بداند چگونه کسب حلال داشته باشد.» زمان کلاس به پایان رسید و استاد کلاس را با دانشجویانی که کم و بیش به فکر فرو رفته بودند ترک کرد...
خدا چنین مردمانی را حفظ کند. انشاالله روز برسد که در هر حوزهای فقط چنین بزرگان بااخلاقی مانده باشند. یعنی حرکت جامعه به سمتی باشد که بیاخلاقی حذف گردد.
پ.ن. اخلاق همان پایبندی به اصول است و اصول در جمهوری اسلامی نباید غیر از شرع باشد. لطفاً برداشت پلورالیستی نفرمائید!