بسم الله
اینجا، یه اتوبوس پر از رفیق با صفا...
اینجا، آهنگران شده میثم مطیعی، شده سلحشور...
اینجا، انگار همه چند وجب به خدا نزدیکتر شدن...
هم گریه هست هم خنده...
هم تو خودتی هم همپای جمع...
هم خسته شدی هم زود میگذره...
نمیدونی دلت رو شلمچه جا بذاری یا فکه، میخوای هزار تکه بشی و رو ذره ذره خاک این سرزمین بمونی. تا دلت دیگه هیچ وقت روش نشه دوباره سیاه بشه. قصه هرکدوم از این قهرمان های زنده رو که میشنوی میخوای مثل اون باشی. میخوای پیش همشون روسفید باشی. دلت میخواد باور کنی که میشه.
دفعه اولم بود میرفتم جنوب، اطلاعاتم راجع به اون مناطق هم خیلی کم بود حتی راجع به شهدا. اکثر هم سفر هام رو نمیشناختم، ولی الآن حس میکنم از نزدیکترین دوستهام بهشون نزدیکترم. فقط چند روز با هم زندگی کردیم! ولی واقعا بچه های پاک و بی ریایی بودن. (صمیمی و خاکی، ساده / ولی دلیر و آزاده ....) همش با خودم فکر میکنم اگه همه ی بچه های دانشگاه، همه ی بچه های فامیل اینجوری بودن چقدر آرامش داشتیم، چقدر رشد میکردیم. البته به قول شریعتی پاک ماندن در انزوا نه سخت است نه ارزشمند! تو این شرایط اگه رشد کردیم مَردیم.
آدم هایی که اینجا بودن رو نمیشناسی، حتی دوره ی بودن جسمشون رو درک نکردی. یه چیزایی شنیده بودی، اما شاید تو هم مثل من خیلی حس نکرده بودی. وقتی دعوتت کردن که بیای همه چی عوض میشه. همون تو راه دلت میشکنه. اصلاً اینجا هرچی برات روایت میکنن میبینی. نوستالژی جنگی که قبل از به دنیا اومدنت تموم شده، داره خَفَت میکنه. میخوای اسلحه برداری انتقام خون پدری رو بگیری که پدرت نیست، برادری که برادرت نیست؛ انتقام خون مردی که بادست نوشته های همسرش گریه کردی. بعد که برات از اخلاق شهید میگن، از ایمانش، از اخلاصش، از نماز شبش... میخوای سرتو بکوبی به دیوار، میخوای آب بشی بری تو زمین. وقتی حرف ذوب شدن رو مین یا تیکه تیکه شدن رو معبر میشه، به خودت شک میکنی. با خودت میگی خدایا، یعنی یک درصد احتمال داره من یه روز بتونم همچین کاری بکنم؟ وقتی میفهمی خیلی ها فقط 13 14 سالشون بوده، تازه به خودت میای که چقدر به درد نخور بزرگ شدی.
انشاالله شهدا شفاعت کنن، خدا دست هممون رو بگیره...
اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه...
- ۴
- يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ب.ظ
سلام
ممنون:)