سکوت احتمالاً به کمتر نوشتن هم تعبیر میشود. اگر قرار است سکوت کنیم تا حکمت آموزیم، احتمالاً باید کمتر هم بنویسیم چرا که نوشتن هم نوعی سخن گفتن است. و آیا از این جهت است که کمتر نوشته ام؟ نمیدانم! یکی از جاهایی که با خودم رو راست هستم اینجاست. البته سعی میکنم همه جا همینطور باشم امّا آنجاهایی که وقت بیشتری برای فکر کردن دارم رو راست تر هستم. معمولاً سرعت، خیلی چیزها را خراب میکند و بر عکس، سعهی صدر و تحمّل و صبر چیز خیلی عجیبی است. حتّی این قورهی ترشِ فکر را هم انگور شیرینِ حکمت بار میآورد. و اصلاً این صبر چیست؟ و خود زمان چیست که بخواهد نتایجش اینها باشد؟ میبینی هیچ فکری در تو تغییر نکرده است، امّا پخته تر شده ای. اصلاً شاید این هم حسّی اشتباه باشد. شاید اصلاً پخته تر هم نشده ای و تنها حسّ پخته شدن را داری. هر روز که میگذرد همینطور است. امروز که به دیروز نگاه میکنی میبینی پخته تر شده ای ولی آیا این درک درستی است؟ چرا که فردا هم فکر میکنی امروز ناپخته بوده ای. و خوب که دقت میکنم میبینم حدّاقل بخش مهمّی از این حس، ناشی از خود شیفتگی و علاقه به امروزِ روزِ ماست. دلمان میخواهد که امروز پخته تر باشیم و تخیّل میکنیم که امروز پخته تر هستیم. وگرنه با دیروز آنچنان فرقی هم نکردهایم. شاید هم با این استدلال، یعنی با این دلیل که به خود علاقه مندیم، باید تمام زندگی مان را در پختگی ببینیم و به این ترتیب نباید این حس را داشته باشیم که امروز از دیروز پخته تر هستیم چرا که در بطنِ این جمله، نقصِ دیروزمان را به دیگران میرسانیم و از کجا معلوم که نقص امروزمان را فردا به دیگران نرسانیم؟ و البته این دو قابل جمع هستند، یعنی با علاقه به خود، اولاً خود را همیشه خوب میپنداریم و گذشته خود را در نسبت با دیگران قابل قبول میگیریم و البته چون به تکامل نیز علاقه مندیم در نتیجه امروزمان را پخته تر از دیروز میپنداریم. و اینها همگی از علاقه به خود حاصل میشود؟ اگر اینطور است، راه درست تحلیل کردنِ خود چیست؟ چطور باید خود را تحلیل کنیم که در دامهای اشتباه نیافتیم؟
چند وقتی است چند چیزی در ذهنم میپرورم تا بنویسم، امّا احساس میکنم بیشتر از تمایل به سکوت در نوشتن، تنبلی در نوشتن داشته ام. مقداری هم بی انگیزگی. شاید نباید چند سطر نوشتن را با این دلیل که «سکوت» خوب است از خود دریغ کنم. فکر میکنم این چند سطر نوشتن لطمه ای به سکوت نمیزند. اصلاً این نوشتنها مثل این است که در سکوت با خودت صحبت میکنی. ولی چون میدانی این صحبتهای با خودت را دیگران هم میشنوند، پس سعی میکنی که نظام مند با خودت صحبت کنی، درست صحبت کنی و البته حرفت را هم بزنی. یعنی اگر در سکوتِ مطلق و در فکرت با خودت صحبت کنی، شلخته صحبت میکنی و خودت را «آدم» حساب نمیکنی تا درست حرف بزنی و از حرفهایت یک نتیجه ای بگیری و همینجوری یک چیزی میگویی. حالا ببین اسلام چه زیبا به تو میگوید که تو سکوت اختیار کن، ولی با خدا صحبت کن. اگر در سکوت مطلق مثل تاریکی شب، شروع به فکر کردن میکنی، این فکرها و حرفهایت را با خدا در میان بگذار نه با خودت. آنوقت دیگر شلخته و بی سر و ته سخن از هر جایی نمیگویی آخر هم الکی خسته نمیشوی و بی نتیجه نمیمانی. اگر در آن سکوت یک مخاطب یعنی خدا را جلوی خودت بگذاری آنوقت نظاممند و درست فکر میکنی و اگر هم همان لحظه به نتیجهگیری نرسیدی، مطمئنی که بالاخره به کمک مخاطبت به نتیجه خواهی رسید. خرجش کمی صبر و زمان است. حالا من هم که اینجا مینویسم در واقع دارم در سکوت خودم با خدای خودم که فکر میکنم مخاطب این نوشته هاست سخن میگویم. آیا اینطور نیست که در اسلام حرف زدن و سخن گفتن با دیگران حد و حصر زمانی دارد ولی سخن گفتن با خدا هیچ حدّ و مرزی در زمان ندارد؟ پس اگر حرفهایت را با خدا بزنی، دیگر چه ترسی از این داری که نوشتنت موجب تخطّی از اصلِ سکوت است؟ نه! که درست برعکس، آنوقت نوشتنت عین مکالمه با خداوند و عین مکالمه با خویشتن و عین اختیار کردنِ سکوت است. چرا که اصالت با خود سکوت هم نیست بلکه اصالت با تفکر و اندیشه کردن و تعقّل و تذکر و مکالمه کردن با خداوند است. پس اگر اینطور باشد، مکاتبه کردن با خداوند هم عین آن اصل است و عین تفکر و اندیشه و تعقّل و تذکر است.
یکی از مواهب وبلاگنویسی این است که فکرهایت را که نظام بخشیدی و در وبلاگت آوردی، [به شرط وجود نظم در وبلاگت] متوجه میشوی که آنچه از مفاهیم بنیادین و فهم و ادراکات اصلی میشناسی، همین چند قلم است و بس! در واقع هیچ است! میفهمی چیز زیادی برای گفتن نداری. در همین نوشته هایت هم که بیش از چندتایی نیست، کلی نقد و نقص وارد است. اصلاً چقدر ما نادانیم؟ آیا خدا هم این را میداند؟ و اگر خدا حد ندارد، و علمش و خودش همپوشان هستند و اصلاً یکی هستند، آنوقت ما هم بی هیچ محاسبه ای به عرض و طول و ارتفاع خداوند، نادانیم. و آیا خدا از عرض و طول و ارتفاع خود با خبر است؟ من از الهی قمشه ای در تلویزیون شنیدم و اگر اشتباه نکنم مانند باقی حرفهایش این داستان را هم از مولوی نقل میکرد (به مضمون): ملکهای خواستگار میپذیرفت و شرط پذیرفتن همسر این بود که خواستگار سؤالی از وی بپرسد که جوابش را ندارد. و این خواستگاران هرکدام حقّ پرسیدن تنها سه سوال داشتند. این ملکهی همه چیزدان هیچ شویی اختیار نکرد و خواستگاران هیچ سوالی نیافتند. عاشق دلسوخته ای سوی او شتافت و سه سؤال به سختی آماده کرد که به گمان او و اندیشمندان مورد مشورتش جوابی نداشتند. به پیش ملکه ره یافت. دو سؤال را پرسید و جواب گرفت! حیران شد. تحمّل از دست دادنِ فرصت سوم را نداشت. صبر کرد. فرصت خواست. پس از چند روز دل به دریا زد و مشورتها را کناری گذاشت و سوال سوم را عوض کرد و سوال خودش را پرسید. پرسید: «آن چه سؤالی است که اگر از شما بپرسیم جوابش را نمیدانید؟» و ملکه عاشق را پذیرفت.
مطالب مرتبط: مخاطب - کوه، سکوت، سرچشمهی انسانیت - نگویید - بینهایت نادان
کلمات کلیدی:
دانش
سکوت
- ۱۲
- دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ
سلام. لطف دارید