این متن را در سال 88 زمانی که کنکور کارشناسی داشتم با تلفیق فضای کنکور با فتنه 88 نوشتم که در آن من از زبان کشور ایران سخن گفتهام و امروز بعد از 4سال به مناسبت یوم الله 9دی در وبلاگم قرار دادم:
سیستم تخلیه مغز و اعصاب گرچه صد درصد علمی و ثابت شده نیست ولی برای تخلیه مُخَیّله ، پاکسازی یا چیزی شبیه همین کارهایی که برای باز کردن لوله انجام میدهند، این راهِ بسیار خوبی است.
دلم می خواست الآن دستم را میبردم درون جمجمهام (شاید از راه سوراخ گوش) و مغزم را میگرفتم و میآوردم بیرون و میبردمش حمام و آنقدر لیف و کیسه میکشیدمش تا همه افکار کثیف و اجق وجقی که توی مغزم تلمبار شدهاند پاک شوند و بدون مشغله این دوره زمانی که ممیزی واقعی بین دو بخش زندگی است را راحت تر بگذرانم. راحت تر که نه، راحت. چرا که الان خیلی ناراحتم. ولی خوب، نمی شود، چاره دیگری برای خالی کردن این حجم عظیم مُخَیّله ندارم. باید دست بجنبانم.
ولی... انگار مشکل همیشه هست. نیستند! تمام مُخَیّلاتی که مغزم را درگیر کرده بودند نیستند! احساس میکنم قایم شدهاند! انگار فهمیدهاند که چوب خطّشان پر شده و دیگر جایی در مغزم ندارند؛ پس، از ترس خود را بین درز و شکافهای قشر خاکستری مغزم پنهان کردهاند و چشمهایشان، قلمبه از لای درزها پیداست. گویا منتظرند. دو چشمی، نه، چهار چشمی حواسشان به اطراف است. خیلی دقیق همه چیز را زیر نظر دارند و خیز برداشته اند تا همینکه من بیخیال شستشو شدم از لای درزها بپرند بیرون و دوباره روی تک تک نورونهای مغزم بالا و پایین بپرند و هی ورجه وورجه کنند که چه؟ که عینه زالو، هِی از مغزم بخورند و گنده شوند و دوباره بخورند و گنده شوند و دوباره ... خلاصه آخرش اینکه میخواهند گنده شوند! میخواهند قوی بشوند! نمیدانی چقدر عشقِ قدرت هستند. برای به قدرت رسیدن خون مغزم را میخورند! خون میخورند، خون! مُخَیّلات که بزرگ میشوند میروند پی زندگیشان، پی خانه و کاشانهای، کاری و باری، دخلی و خرجی، آزادی و دموکراسی ، جامعه مدنی و بیدینی، حرفی و صدایی، دنیای مجازی و جازی، جازی و پاپی، پاپی و رپی، رپی و عشقی، عشقی و هوسی، هوسی و حالی، حالی و خمری، خمری و خماری، و... این مُخَیّلات کار را به جاهای باریک میکشانند! اصلاً مُخَیّله هم حتما ربطی با تخلیه دارد. اگر نداشت که مُخَیّله و تخلیه اینقدر شبیه هم نبودند! این شیوه استدلال هم، حاصل همین تَخَیّلات است!
به هر حال من تصمیم خودم را گرفتهام، باید نظمی به این بی نظمی مغزی بدهم. ولی این مُخَیّلات، این افکار که تا خرخره درون درز پنهانند. جوری رفتهاند درون این درز و دورزها و چنان چشمهایشان را قلمبه کردهاند و اشک در چشمانشان پروردهاند و های مظلوم مینمایانند که دلم به رحم میآید. اصلاً یادم رفت که این شرور مُخَیّلات چه بودند؟ و چه بر سر این عقل بیزبانم آوردند؟ اینها بودند که در این موقعیت حساس زمانی که فقط و فقط حواس باید بر کنکور و پیشروی و سبقت از این و آن متمرکز باشند و مغز و عقل و درک درگیر کنکور باشند، تا در این جنگ تمام عیار که همه رقیبانم قلم بر کشیدهاند و میخواهند یکی یکی سوالات را ضربه فنی کنند من هم خودی نشان دهم؛ باعث شدند به همین فکرپردازیها و الکی ذهن مشغول کردنیها و خوشیهای زودگذر بپردازم. اینها همان دیروزیانند که در مغزم چنان تاخت و تاز میکردند و جولان میدادند که مغز اصلاً مغز نبود. عقل دیگر جای خود نبود. همه شده بودم فکرها و مُخَیّلات که در کناری هم گهگاهی عقلی و فهمی و درکی خودنمایی میکرد. ای داد بیداد. اینها همان دیروزیانند که صدایشان گوش فلک را که هیچ، گوش من! را هم کر کرده بود! اینها همانانند که میگفتند:
فکرهای جور واجور و تفاوتهای فکری همیشه هست. فکرهای رنگارنگ همیشه هست و لازمهی زندگی است. فکر بی مغز ، نه ببخشید، مغز بی فکر که نمیشود. شستشو برای کنکور چه صیغه ایست؟ کنکور هم قسمت کوچکی از زندگی است. باید فکر خودت باشی. کنکور و درس جای خود، کِیف و حال جای خود. اصلاً درس میخوانی که چه؟ توی این دنیا پول حرف اول را میزند. با پول زندگیت رو به راه است. اگر هم درس میخوانی باید درسی بخوانی که توش پول است! وگرنه درس و رشته و شغل دیگری به دردت نمیخورد! مگر زندگی یعنی چه؟ یعنی نان، عشق، آزادی، کار، پول، خمر، حال و... چهکار میخواهی کنی؟ میخواهی علم بیاموزی که به دیگران کمک کنی؟ درس بخوانی برای دیگران؟ این چه کار است؟ کمک به دیگران حرف است، بازیای است که این منبریها برای توجیه بیعرضگی خودشان در پولدار شدن راه میاندازند. قدر نعمت بدان، تو مغزی داری که باید خودت از آن استفاده کنی و برای خودت جمع کنی. مگر نمیگویند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؟ پس فکر خودت باش، در این دنیایی که بدبختی از سر و کول مردم بالا میرود باید توشهی خویش برگیری! توشهای که این منبریها میگویند را دیدهای؟ من هم ندیدهام! اصل داستان همان توشه بانکی است! اینها باز توشهی بانکیشان خالی است هِی توشه را مُوکول میکنند به چیزهایی که نه خود دیدهاند نه ما! اصلا بگذار از زبان خودشان بگویم: تا دنیایت درست و حسابی نباشد، آخرتت هم تعلیق است! یعنی رو هواست! بیا... اینم شرعیش! من برای خودت میگویم، دلم میخواهد پیشرفت کنی و برای خودت کسی بشوی. درسی بخوان که پولدار بشوی. از این رفیقت یاد بگیر. همین که اوّلِ اسمش آی با کلاست! [1] برو با اون دوست باش...
راستی، گفتم رفیق... ما یک رفیقی داریم که خود شیطان است. شیطان بزرگی است! اسمش را برای اینکه غیبت نشود میگویم آی با کلاه... البته رفیقی دیگر هم داریم که او را هم بدانید آی بی کلاه! آقا این رفیق ما همهاش میآید به ما میگوید: بیا برویم فوتبال! برویم استخر! بیخیال درس. من که درس نمیخوانم! زندگی در پول است. تو هم که پیشینه و آبا و اجداد بزرگی داری، بابات هم عضو هیئت علمی است، پس کنکور قبولی! یک شب سینما و شام که طوری نمیشود... خلاصه شیطان جانمان شده است. من که میدانم. خودش از صبح تا شب، بکوب درس میخواند. مطمئنم. شما هم شک نکنید. بار اولش که نیست. خیلی وقت است که ما را میفرستد پی نخود سیاه. مثلاً پیشترها هم به ما و چند دوست دیگرمان میگفت برویم فلان جا برای شام. ما هم ساده بودیم، میرفتیم. در آن شلوغ پلوغیها میدیدیم خودش نیست. آخر بچه ها زیادند...حدود سیصدتایی هستیم. ولی چندتا رفیقیم که با هم دوست صمیمی هستیم. بعدها که قضیه لُو رفت فهمیدیم که ای دل غافل. این نارفیقمان خودش با چندتا دیگر از دوستهایش مینشینند درس میخوانند و ما را هِی دور میزند! دیدیم روز به روز او درسش بهتر شد و ما بدتر. من و دوستانم قبلاًها بچه اوّلهای کلاس بودیم. این نارفیقمان گویا تدبیری کرده بود که ما را دست به سر کند که الحق موفق هم شد. حالا او از من و دوستانم درسش بهتر است. حالا او روز به روز برای کنکور مداد تیزتر میکند و ما پی افکارمان (یا افسارمان پی افکارمان) به جهتی که این نارفیق نشان میدهد میرویم. بدبختی اینجاست، حالا که عقلمان رسیده و فهمیدهایم قضیه از چه قرار است این تفکرات و تَخَیّلات هستند که شدهاند شعبه دوم این نارفیقِ آی با کلاه ما. دیدید چگونه خودشان میگفتند که با همین آی با کلاه باشم؟ این نارفیق هم با حرفهایش افکار و مُخَیّلاتم را تحریک میکند. من خودم در کتاب درس دین و زندگیمان خواندم که این مُخَیّلات ریشه در نفس دارند که شیطان هم آنها را تحریک میکند. این آی با کلاه هم که شیطان بزرگی است، همهاش نفس را تحریک میکند. ولی این افکار و مُخَیّلات خودشان میگویند: نفس و این معنویات که لمس نمیشوند؛ پس چرت و پرت منبریها هستند. مُخَیّلات میگویند: دین را باید به روز کنی، اینها دیگر نخ نما شده است، الآن دوستانت چیزهایی میگویند که اسمهای پُرملاتتری دارد. یک چیزهایی میگویند که نمیدانم ... سم است؟... سیم است؟... ایسم است؟
حالا دیدید؟ دیدید اینهایی که الان اینچنین مظلوم مینمایانند، دیروز چه غوغایی میکردند؟ چقدر در مغز و بدنم جولان میدادند؟ تازه یک ذرّه از آنها را گفتم. اوّل منطقی جلوه میکنند ولی وقتی خوب در حرفهایشان دقیق میشوم، میبینم این حرفها تَهَش چیز دیگری است. میخواهند با این حرفها (که از خودشان هم نیست بلکه از همان آی با کلاه است) من را گول بزنند. این مُخَیّلات حرفهای قشنگ قشنگ و ژیگول میگولی میزنند ولی من که میدانم هدفشان چیست، دستشان دیگر رو شده است. خیلی وقت است در مغزم این چیزها را هر روز میگویند. حرفهایشان تکراری است. چیز جدیدی ندارند؛ ولی نمیدانی چگونه در مغزم رخنه کرده اند. از بالا، فرق سر تا پایین، کف پایم، در همهی نورونهای دک و دهن و چشم و چال و دست و پا و شش و ریه و دل و دماغ و... هستند و تا فرصت پیدا میکنند دوباره روز از نو روزی از نو. باید بشویم. ولی چگونه؟ دوباره میروند درون همان درز و دورزها و بعد از مظلومنماییها دوباره شروع میکنند حرف زدن و صدایشان درون همان درزها میپیچد و همهی بدنم را میگیرد. تا روی قسمتی دست میگذارم که بشویم صدایی اِکُو شَوَنده از جایی دیگر بلند میشود. تا میآیم بشویم، میشویند مرا! ولی باید بشویم و از هیچ نترسم. نباید بترسم از اینکه درسهایی که تابه حال خواندهام را ممکن است با شستن فراموش کنم. نباید بترسم از اینکه ممکن است تر و خشک را با هم بشویم! چون درسهایی که خواندهام را در عمق جان حفظ کردهام، درسها با لیف و صابون پاک نمیشوند، درسهایی که خواندهام ریشه دارند ولی این تَخَیّلات و تفکرات بیریشه هستند که بیخودی در مغزم هیاهو کردهاند و نه میگذارند برای کنکور بخوانم نه میگذارند بخوابم.
این تَخَیّلاتی که مغزم را آغشتهاند این بار را اشتباه کردهاند. نباید میگذاشتند این متن را بنویسم ولی نوشتم. داشتند در متنم پیش میرفتند که فهمیدند در مغزم نیستند! درست است که چند برگی و چند صفحهی سفیدی تباهِ این تَخَیّلات شد؛ چند برگی سیاه شد و کثیف شد و به درد نخور شد؛ ولی به نابودیشان میصرفید. احساس میکنم با چند خط متنی که نوشتم، مغزم از تَخَیّلات خالی شد. راحت شدم. احساس میکنم سبُک شدهام. این تَخَیّلات فکر همه جای کار را کرده بودند به جز اینجا. فکر کرده بودند شستن مغز و تَخَیّلات یعنی اینکه مغز را بیرون بکشم و شروع کنم به شستن با لیف و صابون. این تَخَیّلات و نارفیقان فکر میکردند روش نابودی فقط تصفیه لیف و صابونی است . ولی اشتباه کردند. این نارفیقمان- همین شیطان بزرگ، آی با کلاه را میگویم- هم نفهمید که من چه کردم! آخر اصلاً نفهمید که من کِی این متن را نوشتم؟! اینجوریاش را ندیده بودند! من کاری نکردم، خودشان با پای خودشان آمدند در متنِ من. خودشان میخواستند خودی نشان دهند و دوباره بزرگنمایی کنند؛ خودشان میخواستند در متن من هم قلچماق بازی در بیاورند؛ قبلاًها هم در مغزم زیاد از این کارها میکردند ولی معلوم نبودند؛ حالا که آمدهاند در متنِ من، معلوم میشود که چه بودند و چه میخواستند! خودشان، خودِ واقعیشان را در متنِ من نشان دادند و خودکٌشی کردند! گفته بودم که؛ عاشقِ قدرت هستند! میخواستند نشان دهند که نه تنها در مغزم که حتی در متن هم هستند. مثل همیشه میخواستند خودنمایی کنند. ولی اشتباه کردند. گولِ عقلم را خوردهاند. خیال کردهاند که چه؟ عقلی دارم که مرا چراغ راه تاریکیهاست! عقلی دارم که مرا رَهبَر است. من خودم برای کنکور در کتاب زبانِ فارسی خواندم که رَهبَر، صفتِ مرکّبِ مرخّم از رَهبَرَنده است! بله، رَه را بَرَنده است، هم میبَرَد و هم میبَرَد. عقلِ من که کم نیست. این روانشناسها – شاید هم جامعهشناسها- حتماً یک چیزی میدانند که میگویند اگر مغزت را موضوعی، فکری، تَخَیّلی درگیر کرد؛ آن را روی کاغذ، متن کن و بعد آن را بخوان... میبینی که چقدر تَخَیّلاتت خندهدار هستند و به چه چیزهای بیخود و بیجهتی از صبح تا شب فکر میکنی ... این روانشناسها – شاید هم جامعهشناسها- حتماً یک چیزی میدانند که میگویند اگر مغزت را موضوعی، فکری، تَخَیّلی درگیر کرد؛ آن را روی کاغذ، متن کن و بعد کنار بگذار... فراموش میشوند...
1 غلامحسین ساعدی یکی از نویسندگان و متفکران معاصر و صاحب کتاب «آی با کلاه، آی بی کلاه» میباشد. در این اثر که نمایشنامهای نقّادانه است منظور از آی با کلاه، آمریکا و منظور از آی بی کلاه، انگلیس است.
2- به امید آن که خداوند در ظهورِ برگزار کنندهیِ کنکورِ بزرگِ الهی تعجیل بفرماید! الهی آمین!
کلمات کلیدی:
9دی
جنبش سبز
جنبش سبزی ها
رهبر
سید علی خامنه ای
فتنه
فتنه 88
مهدی کروبی
میرحسین موسوی
- ۱۲
- سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ق.ظ
آخ از آن سال 88. آخ از آن کنکور لعنتی وسط همه این مخیلات وسط همه این پرش های نورون های مغز. فکر کنم 88 یک ویروس بزرگ داشت. اسمش را می گذرم ویروس نورونیک. لامصب هرکس همان سال یکی از همین ها توی مغزش داشت.
چقدر خسته شده بودم آن سال از مغزم. خواستم بیاندازمش دور بس که ویروسی شده بود. بعد گفتم بیخیال. آقا هست...
یاعلی.