بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

فصل دوم: بدون شرح!

دفتر جغجغه
پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۷، ۱۱:۵۴ ب.ظ

دوشنبه –نیمه اول شهریور– تهران – طبقه چهارم آپارتمان مادر بزرگ

دو روز است آمده ام تهران ولی هنوز جایی نرفته ام. مثل همیشه . بعد از عمری آدم مسافرت میرود آخر چون وسیله ندارد باید بشیند در خانه و همچنان اوقات را به بطالت بگذراند.

هیچ کاری هم که نیست. فقط من و مادر بزرگ در خانه نشستیم.

دلم هوای چرخ سواری کرده . میخواهم برای اولین بار چرخی بزرگ در تهران بزنم!

من : مامان بزرگ ! عمو اینا چرخ دارن پایین؟ محمد رضا چرخ داره؟

مادر بزرگ : نمیدونم والا ! انگار چرخ پژمان پایین هست. باید بپرسم

مادر بزرگ پس از پرس و جو به من میگوید :

آره.چرخ پژمان توی شوفاژ خونه هست. ولی انگار خرابه.

من خوشحال میروم پایین تا ببینم اوضاع چرخ از چه قرار است. از پله های بلند و دود گرفته میگذرم. پرده ای که تمام سنگینی اش به خاطر گرد و خاکی است که روی آن نشسته را کنار میزنم و خود را در سیاهی مطلق میبینم که صدای موتور شوفاژخانه تنها صدایی است که سکوت را برهم میزند. مثل فرد درخوابی که خرناس میکشد و آرامش محیط را بر هم میزند موتور هم با صدای خشن خود خرو پف میکند.

چراغ که روشن میکنم تنگ شدن مردمک چشمم را هم احساس میکنم!

روبروی خودم در انتهای شوفاژ خانه کوچک دودی، دوچرخه کورسی را میبینم که همچون قهرمان سالخورده ای، از فرط نشست گرد و خاک در حال سرفه کردن است و انگار سالها نور ندیده ، دارد کم کم چشمانش را باز میکند تا ببیند چه کسی است که پس از مدتها یادی از او کرده؟

دوچرخه از دور بسیار در چشمانم جلوه کرد ولی هرچقدر نزدیکتر میشدم میدیدم که این دوچرخه دیگر آن سلطانی نیست که 10 سال پیش همه آرزوی داشتنش را داشتند.

کمی ناامید بودم. در راه برگشت با خودم فکر میکردم که تعمیرش میکنم ولی میدیدم ابزاری ندارم. تازه چه کسی میخواهد جا به من دهد تا تعمیر کنم؟

وقتی مادربزرگ مرا دید گفت: عمو گفته اگه بخوای کمکت میکنه تا دوچرخه را تعمیر کنی!

بسیار خوشحال دوباره 4 طبقه آپارتمان را برگشتم پایین و دوچرخه را برداشتم و آوردم دم درب خانه عمو اکبر.

دوچرخه را به داخل حیاط بردم. عمو انگار برای کار کوچکی رفته بود بیرون. تا او برگردد از زن عمو یک سطل آب و دستمال گرفتم و یا علی گفتم.

دوچرخه را حسابی جلا دادم تا وقتی که عمو درب را باز کرد و پس از چاغ سلامتی به کمکم آمد.

بالاخره پس از دو ساعت کار روی این دلاورعتیق یک کم رنگ و رویی به آن دادیم. در حدی که مرا تا جایی برساند.

ولی این کورسی دیگر آن چرخی نیست که پژمان با آن تا خود چالوس را رکاب زده بود.

وقتی کارمان تمام شد دوچرخه را برداشتم و چرخی زدم. با اینکه رکابش تاب داشت و ترمزهایش پس از طی مسافتی طولانی عمل میکرد ولی بازهم جای شکرش باقی بود که هنوز راه میرود. به پای دوچرخه با وفای خودم نمیرسید ولی همینقدر که معرفت نشان داد و به راه افتاد ، بس بود برای آن پیرمرد.

خسته و مانده ، ظهر را استراحت کردم تا بعد از ظهر گشتی در آن کلان شهر بی معرفت داشته باشم.

ساعت حدود 6 بود که حرکتم را آغاز کردم. اول نقشه حرکتم را اینگونه کشیدم :

از خیابان خوش تا پارک لاله. یک دور توی پارک میزنم. شام میخورم. برمیگردم طرف میدان انقلاب و میروم خانه.

وقتی خواستم شروع به حرکت کنم نصیحتهای مادربزرگ شروع شد:

پسر گلم توی خیابون نریا ! همش توی پیاده رو باش. باشه؟

الهی قربونت برم اینجا تهرانه! اینجا به عابر پیاده رحم نمیکنن! روزی هزارتا موتوری میمیرن! مواظب خودت باش.

یادت باشه توی خیابون نریا ! توی پیاده رو برو.

گم نشی ؟ زیاد دور نرو ! فقط برو پارک شام بخور بیا خونه. باشه؟

الهی فدات شم ! اصلا توی خیابون نرو.فقط توی پیاده رو باش. باشه؟

 یکی در میان جمله مادربزرگم این بود که در خیابان نروم!

بالاخره با دعای خیر مادربزرگم و با یک کوله پر از وسایل و غذای شام که مادر بزرگ تدارک دیده بود به راه افتادم.

کمی که در پیاده رو رفتم دیدم که ثمر ندارد. مانده ام خانه سازی در تهران چه روالی را پیش میگیرد؟ در پیاده رو که میروی گاهی پیاده رو کوچک میشود و گاهی آنقدر یک عقب نشینی به وجود میاید که پیاده رو هم عرض خیابان میشود! گاهی 3 پله پایین تر از سطح خیابان و گاهی 4 پله بالاتر از خیابان هستی!

خیابان را خلوت دیدم و دل به خیابان زدم! دنده های دوچرخه جا نمیرفت! دنده های جلو که از ریشه خرب بود و سیستم عملکرد دنده های عقب را هم تا آخر کار نفهمیدم!

بالاخره با همان دنده ای که بود سوختیم و ساختیم. سخت تر از دنده آن ترمزهای عجیب دوچرخه بود که باید با حس ششم خود جایی را که میخواهی بایستی چندین متر قبل از رسیدن حدس میزدی و بعد نیز تخمین مسافت میکردی و زمان ترمز گرفتن که بین 10 تا 15 ثانیه قبل از توقف کامل بود را معین میکردی و آنوقت ترمز میگرفتی.

باز هم سوختیم و ساختیم.

رسیدم به پارک لاله. وقتی پایم را داخل پارک گذاشتم باغبان پارک از آن دور داد زد و گفت: برو بیرون ! برو بیرون! دوچرخه رو نیارر تو.برو گمشو!

من که خسته بودم دیگر حوصله کلکل با این را نداشتم. دوچرخه را بر داشتم و بدون دادو جنجال رفتم. کنار پارک حرکت میکردم. بدون هدف. همینطور پی خیابان را گرفته بودم و میرفتم.

به میدان ولی عصر رسیدم. مانده بودم کجا بروم. دل را به دریا زده و شروع کردم به رکاب زدن برخلاف شیب به سمت بالای ولی عصر.

اول با خودم فکر میکردم که تا بالا میروم تا ونک ، تا پارک ملت، شاید هم تجریش! ولی کمی که حرکت کردم کاملا منصرف شدم و به پارک ساعی بسنده کردم!

عجب شیبی دارد این خیابان. نزدیکهای پارک ساعی که شدم دیدم دیگر نمیتوانم پا بزنم. از طرفی شیب زیاد خیابان و از طرف دیگر آن دنده های از کار افتاده دوچرخه که کار را سخت تر میکرد. دوچرخه را در دست گرفتم و آرام آرام راه پیمایی میکردم.

وقتی به پارک ساعی رسیدم متوجه شدم که باز هم نمیتوانم دوچرخه را وارد پارک کنم. تا بالای پارک رفتم و دوچرخه را مخفیانه از قسمت انتهایی که نگهبانی نداشت وارد پارک کردم. کمی که بیشتر وارد پارک شدم دیدم که انگار آنجا به کل آزاد است. آن انتهای پارک در آن فضای خلوت و سرسبز، در آن سرود گنجشکان جای بسیار دنجی بود برای جوانان تا به عیش و نوش خود بپردازند. ماشاالله هر جایی را نگاه میکردی دونفر جوان با لقب کبوترهای عاشق در آغوش همدیگر مشغول دل دادن و قلوه گرفتن میدیدی! نمیدانم به این صحنه ها باید حسودی ام شود و غبطه بخورم یا اینکه باید حسرت بخورم. کم کم انسان فکر میکند که او دارد اشتباه میرود. در آن فضا انگار من با چهره ورزشی و خسته و دوچرخه به دست و کوله بر پشت غریبه و انگشت نما بودم. انگار جای دوچرخه باید دست معشوقی در دستم میبود که عجیب جلوه نکنم. انگار مفهوم همرنگ جماعت شدن این است!

دوچرخه را سوار شدم و دوری زدم و از آن هوای لذیذ محظوظ شدم و اکثر استفاده را بردم زیرا کوچکترین درصدی از این هوا در یزد نایاب است.

حدود نیم ساعتی را نشستم و کاملا خستگی ام را به در کردم. کمی احساس تنهایی میکردم. همه هم سن و سالان من همراه دوستان خود بودند چه با دوست پسر خود و چه بهتر با دوست دختر خود!؟ حداقل دوست میداشتم برادرم، خواهرم، اصغر، یا عمه و پسرعمه هایم که یک سالی است ندیدمشان آنجا میبودند.

ولی اقرار میکنم که من با تنهایی اخت گرفتم بر تنهایی خود لذت میبرم و دوست میدارم سکوتی را که بر تنهایی ام تکیه میزند.

وقتی بر میگشتم ، میخواستم از جلوی درب اصلی پارک رد بشوم که صدای سوت اولی برخواست و نعره بر آورد که:

برو بیرون .

صدای سوت دومی آمد و پشت سر آن سومی سوت زد و گفت :

آقا برو بیرون.

سومی آمد نزدیک و به من گفت : آقا شما نمیدونی دوچرخه سواری توی پارک ممنوع است!

در کوچه علی چپ دنبال راهی بودم و گفتم: من تابلویی ندیدم که روش نوشته باشه ورود دوچرخه ممنوع. خوب از کجا بدانم؟

در همین حین نفر چهارمی هم سوت بلندی کشید و از آن دور داد زد که برو بیرون!

من که خنده ام گرفته بود برگشتم به نگهبانی که نزدیکم بود گفتم:

من الان حدود 30 دقیقه است که در پارک دارم با دوچرخه دور میزنم و از آن قسمت ته پارک وارد شدم ولی شماها هیچکدومتون منو ندیدین. حالا که اومدم اینجا یکدفعه 4 نفر باهم سوت میزنین؟ خوب 2 تاتون بره اون ته پارک ببینه چه خبره. اصلا میدونین اونجا چه خبره؟

یارو برگشت و گفت : محدوده عملیاتی من اینجاست. به تو مربوط نیست. برو بیرون.

منم خندیدم و توی دل خودم گفتم: آره. شما گفتین و منم باور کردم!

خلاصه دوچرخه را برداشتم و از پله ها شروع به بالا رفتن کردم. بالا که رسیدم دیدم یک نفر نگهبان هم اونجا هست. کاملا خونسرد و آرام دوچرخه را با خود بیرون بردم و منتظر بودم هر لحظه نگهبان به من گیر بدهد که چرا دوچرخه را تو بردم ولی انگار نه انگار. نمیدانم که خواب بود یا مرا به این بزرگی ندید. نمیدانم. ولی اصلا نفهمید دوچرخه داشتم!

وقتی میخواستم برگردم دیگر هوا تاریک شده بود. شیب زمین آنقدر بود که بدون هیچ رکابی تا دم درب خانه برساند!

روی دوچرخه نشستم و راحت خودم را رها کردم. دوچرخه آرام آرام سرعتش زیاد میشد و مرا بدون هیچ زحمتی به پایین خیابان هدایت میکرد. چون شب شده بود ترجیح دادم که از پیاده رو حرکت کنم. پیاده روها نیز مملو از ادمیزاد بود! بیخ در بیخ! سیبیل در سیبیل! ولی لایی کشیدن بین آنها چقدر حال میداد! گاهی وقتها ترس افراد چه از دختر 15 ساله و چه از زن 30 ساله مرا به خنده وا میداشت! داشت دوچرخه حرکت میکرد ، ماشین نیست که میترسیدند میرفتند کنار! سرعتی هم که نداشتم در آن شلوغی. پس چرا میترسیدند این زنها؟ الله اعلم!

در 2مکان لایی کشیدن بسیار لذت دارد. یکی در خیابان ولی عصر آن هم در سراشیبی اش. دیگری در خیابان کاشانی یزد و لایی کشیدن بین ماشینهایی که به دلیل ترافیک روان خیابان،سرعتشان بسیار کم است.

وقتی به خانه رسیدم آقای یاحقی در حال درست کردن نیمرو بود.من هم غذا را گذاشتم تا مجبور نشوند دوباره غذا درست کنند.

بعضی وقتها چیزهایی که در حالات عادی برای آدم زیاد خوشایند نیست بعد از چنین دوچرخه سواری طولانی نشاط آور میشود.مثل :

یک دوش 30 دقیقه ای و یک استکان چایی داغ روبروی تلویزیون که حتی فکر کردن به آن هم خستگی یک روز پرکار را از تن میزداید.


در عکس مجسمه ساعی (مهندس سازنده پارک ساعی) را مشاهده میکنید.

<

نظر شما چیست؟

تا کنون ۷ نظر ثبت شده است
به به من اولین نفری هصتم که دارم نظر میدم
چه خاطره ای
کشتی منو با این دوچرحه سواری هات اون از امامزاده اینم تهران
ولی بازم می گم نگارشت رو دست نداره
نظر دوم هم صفایی داره ها.....
یک چیز میگم ناراحت نشینا
خوب عیب نداره ولی باید بگم شما نظر سوم بودین ! نظر دوم خصوصی بود!

شما سرور ما هستین همیشه. چه اول چه دوم چه سوم چه الی آخر!
به به !
نظر خصوصی؟کی بوده؟چی بوده؟چرا در حضور جمع نگفته؟

شما هم همیشه نسبت به بنده لطف دارین

دیگه روزگار نظر اول رو ازم گرفت بخیل بود که نظر دوم رو نصیبم نکرد اما مهم اینه که افتخار کامنت گذاشتن رو بهم داد
سلام جغجغه جان
خاطرت قشنگ بود
شما دارید با من حرف میزنید یا با وبلاگم؟
اسم من جغجغه نیست!

مهم قشنگ بودن خاطره نیست مهم آن جیزی بود که از خاطره بیان شده شما برداشت کردید و آن چه آموختید.

در وبلاگتان هرچه گشتم قسمت نظر دادن را پیدا نکردم و گرنه نظر میدادم!
بابا مودب!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی