از مصیبت گفتن خودش مصیبتی است که از مصیبت اولی مصیبت تر است.
مثل این است که طنابی دور گردنت انداخته اند و میفشارند تا خفه ات کنند و تو بخواهی در هوای خودت به توصیف این طناب و دلیل خفه شدنت بپردازی. چه احمقانه. که چه؟ که یک مشت دری وری به یک سری بد بخت تر از خودت گفته باشی که آنوقت چه؟ که آنوقت است که نمیدانم چه. اصلا چرا واژه ها باید موزون برقصند؟ میخواهم کلمات را بریزم روی صفحه مانیتورتان. اصلا چرا بریزم؟ شاید با ریختن منظم در آیند. پس واژه ها را میپاشم تا نه منظم باشند و نه برقصند. صدای پاشیده شدن هم مثل ضربه خوردن کلیدهای کیبورد است. تلق تلقی میکنند و سریع میگذرند. روی هم میایند و تق توق تق تق تق. اگر گوشَت را از ترس گرفتهای ولش کن. اینها بی آزارند مثل فشفشه های بی خطر. کبریت بی خطر و از این چیزها. چرا اینهمه سر و صدا میکنند را خدا میداند. واژه است دیگر. از پسش واژهای دیگر به همان ریختگی و واژگونی واژهی پیشین. شایدم پسین.
در دکترای ارشد فولون پزشکی لیسانس را کیلویی میخرند. تا حالا شنیده بودید الاق هم پزشک شده باشد؟ تا با چشمانتان ندیده باشید مرا مسخره نمیکنید.خدا را شکر که اکبر آقای بقال هم بود که خیار شور را کیلویی بفروشد وگرنه این پزشکها جای این بدبخت فخر را خروار خروار به نرخ روز میفروختند. لابد در تست کنکور اکبر آقا سوال از جوانمردی بوده. بدبخت اینقدر احمق است که نمیداند دنیا دست کیست. در اصل دنیا دست من است. اگر نمیدانستید بدانید که این من هستم و بس. حتما با خودتان فکر میکنید که هیف شد، میخواستید دنیا دست شما باشد. نه؟ باید در جوابتان بگویم که اولا هیف را با ح جیمی مینویسند نه با ه دو چشم و در ثانی من زنبیل گذاشته بودم ناگزیر به من رسید. حالا همین است که هست. اگر دنیا را میخواستید باید زودتر زنبیل میگذاشتید. حساب دو دو تا چهار تاست. باز نگویید دو دو تا؟ زمان انتخابات تمام شد. اتفاقا آنجا خودم ناظر بودم که تقلب شد آن هم چه تقلبی. فکر کنم کار یکی از همین پزشکها بود. آره. خودش بود. یک کیسه زباله. نه. یک کیسه بازیافت پر از رای میر حسین موسوی با خودش آورد. خودم دیدم. با همین چشمانم دیدم که کیسه را آن پشت ها ریخت توی جعبه ای که آرا در آن ریخته میشد. حتما خودتان شنیده بودید که جعبه ها نیمه پر بوده. من هم شنیدم. نه تنها شنیدم بلکه دیدم. ولی از بدبیاری ِ آن پزشک که پیرهنش سبز هم نبود اهالی دولت زرنگ تر بودند چون میدانستند قرار است رای موسوی بیشتر شود هرچه موسوی بود را محمود خواندند که از همین رو تقلب شد و گرنه رای موسوی بیشتر بود. من خودم شاهد بودم پزشک چه عرقی ریخت. احمدی نژاد هم زبالههای خانه شان را به من میداد میبردم دم درب. بر حسب اتفاق یک بار دیدم در زباله های خانه اش عکسِ آقا پیدا شد. یک مایع زرد هم رویش بود. بوی دستشویی هم میداد. شاش بود! حدس زدم که اشتباها عکس آقا آنجا بوده. وگرنه محمود که یک دستشویی بیشتر نداشت آن هم سوراخی به آن بزرگی داشت به اسم دولت. از ته همان لوله یک سوراخ بزرگتری بود که راست روی مردم میامد پایین. یادم است یک بار که با هواپیمای خصوصی اش رفت با دخترای اروپایی رقاصی کند که جلوی محمد کم نیاورد کلید خانه اش را به من داد. من هم رفتم در دستشویی اش جایتان خالی یک دل سیر خودم را خالی کردم. آنجا بود که تازه فهمیدم محمود چه حالی میکند و ما از آن بی خبریم. بعد هی پشت سرش میگوییم که کجکی شاشیده یا راستکی. ولی عکس آقا مسئله ای شد. آنرا بر داشتم و دادم به همان آقای پزشک. اون هم برداشت قاب گرفت زد به دیوار. شد سیبلِ دارت! وسط دماغ آقا سوراخ سوراخ شد. دلم برایش سوخت.
دارم فکر میکنم که بین این کلمه و کلمه بعدی خالی است. جای شما هم خالی است. ولی بین این کلمه و کلمه بعدی بیشتر از جای شما خالی است. فاصله بین من و کامپیوتر خالی نیست. جای شما هم خالی نیست. ولی بین من و دیوار روبرویم خیلی خالی است پس جای شما هم خیلی خالی است. از وقتی یادم میاید یک جایی خالی بود آن هم فاصله بین پدر و پسر، جای شما هم خالی بود. آن وسط ها نذری هم میدادند. آش! عجب آش دهن سوزی هم بود این آش پدر. پسر هم یک وجب روغن رویش جا گذاشته بود. فاصله بین آش و روغن خالی نبود و جای شما هم خالی نبود. عجب آشی بود. آشپزش را میشناسم. او هم آشپز خوبی است ولی موقع انتخاب رشته اش جای کدها را اشتباه زد و به جای دندان پزشکی، آشپزی قبول شد. خودش راضی است. میگوید خدا یکی است. بعضی وقتها هم چیزهایی میگوید که من هم که دنیا دست من است نمیفهمم چه میگوید. آشپز قابلی است. مردم دوستش دارند فقط بدیش این است که موقع حرف زدن آب دماغش میاید پایین و میرود توی آش. ولی خوشمزه میشود ها. در اصل نوعی ادویه است. رمز کارش همین است. پر حرفی! اداره بهداشت هم گیر نمیدهد. همان یارو پزشک مذکور سرپرست آنجاست. شده است داماد همین آشپز برای همین گیر نمیدهد و به قول آشپز، خدا یکی است پس چه غصه دارد از قیمت حرف مردم؟
راستی پیش پای شما خواب دیدم برنده مسابقات بین المللی احمق ترین مرد دنیا شده ام. یک دنیا پول به من داده بودند ولی در مسابقه یکی بود که تمام وقت پشتش به من بود. نمیدانم چرا. هرجا میرفتم با من میامد. با اینکه به نظر عجیب میامد ولی کسی کاری به کارش نداشت. همه اش پشتش به من بود. الان هم اینجا نشسته است و از پشت به من نگاه میکند! آنقدر پشتش به من است که باورم میشود که این دارد مرا میبیند که میتواند این همه پشتش به من باشد. تکان که میخورم تکان میخورد لکن در جهت مخالف. با اینکه عجیب است ولی یک جورهایی عادی است. یک کت و شلوار دارد به رنگ مشکی و کثیف است. بوی بدی میدهد. انگار از فاضلاب خانه محمود آمده است. درست جلوی من روی صندلی نشسته. هیچی نمیگوید. اصلا نمیدانم دهن هم دارد یا نه. ولی من دارم برایش کلی حرف میزنم. اوه. ساکت. یک چیزی در جیبش تکان خورد. اوه خدای من. سوسک است. از جیبش بیرون آمد و از آستینش رفت بالا و از گردنش و در موهای آشفته اش محو شد. عجب سوسک بزرگی هم بود. یادم باشد آن سوراخ دستشویی خانه محمود را سمپاشی کنم که این سوسک ها بمیرند.خدای من. از جایش بلند شد. نه، دارد میرود. باید جلویش را بگیرم. ولی آنقدر بو میدهد که نمیتوانم نزدیکش شوم. اه.حالم به هم خورد. نمیتوانم جلویش را بگیرم. اصلا بگذار برود. اتاق را پر از سوسک و کرم کرده. روی صندلی و زمین اطرافش پر از کرم شده. الان دارد کفشهایش را پایش میکند. کفشهای درازی بود. صدای لخ لخ کردنش میاید. در را باز کرد و رفت. چه آدمهایی دچار من میشوند؟ پریروز هم یکی آمد یک دانه مشت کوفت به دهنم و گفت دوستت دارم! من هم انگشت اشاره ام را تا آرنج در چشمش فرو کردم ولی انگار چشمش تو خالی بود. جای شما هم خالی بود.
یک بار یک مرد را دیدم زیاد عجیب نبود ولی عجیب بود.سر و وضعش بد نبود. از خانه خوب و ماشین خوب میگفت. میگفت زندگی همین است و بس. من هم حرفهایش را داشتم باور میکردم. نمیدانم الان باور کرده ام یا نه. آخر آن مردی که پشتش به من بود حتما اشکهایم را دیده بود که گذاشت و رفت. حتما حرفهای آن مرد را باورد کرده ام که این آدمهای عجیب دچار من میشوند و آن مرد نمیاید. آخر یک بار هم آن مرد را دیدم که چهره اش نورانی بود و هیچوقت به من پشت نمیکرد.کت و شلوار نداشت. ساده بود ولی اشکهایم را با دستانش پاک کرد و مرا در آغوشش گرفت. به من گفت خدا یکی است. علم این است و این یکی علم نیست. از جیبهایش سوسک بیرون نمیامد.سیاه نبود، سفید بود. جایی که مینشست کرم به جای نمیماند، سبزه و گل میرویید به جای. بوی سوراخ دستشویی نمیداد. بوی گل میداد. بوی گل یاس...
عجب مصیبتی است که او دیگر نمیاید... عجب مصیبتی است که آن مرد تنها است و به من نیاز دارد و من به حرفهای آن نامرد گوش کردم و برنده مسابقات بین المللی شدم...
اشکهایش جاری است...
اشکهایم جاری است...
جای شما خالی است...
امروز داشتم آهنگ Fix You از Coldplay رو گوش میکردم. دیدم تنها توضیحی که میشه درباره این متن داد همینه که اول این آهنگ میخونه...
When you try your best but you don't succeed
When you get what you want but not what you need
When you feel so tired but you can't sleep
Stuck in reverse
<
- ۲۴
- يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۴۳ ق.ظ
من در نوشته به حمله افتخار نکردم. به قدرتی که به دست آورده بودند افتخار کردم. من که نگفتم آفرین که حمله کردند و اصلا بحث از چرایی نبود بلکه حرفم از چگونگی بود و گفتم اینکه اون عرب جاهل اونجوری تحول کرد و اونجوری پر قدرت شد جای افتخار داره. چگونگی مورد بحث بود.
در مورد حضیض و مضیض و بالا و پایین نوشته هم هرکسی شیوه ای داره. اصلا من از عمد جوری مینویسم که هرکی هرجور میخواد برداشت کنه! البته بدیهاش از خوبیاش بیشتره چرا که ممکنه برداشتها اینقدر متفرق بشه که اصلا اون چیزی که من میخوام نباشه ولی من همون برداشتهای متفرق رو بیشتر دوست دارم.
نمیخوام از نوشتن خودم دفاع کنم.
جمیعا از همگی به خاطر این متن مسخره عذر خواهی میکنم.
اینجوری است... مصیبتی است...