دو روزی است که هوا واقعا پاییزی شده است. هوا واقعی شده است.
صبح برای نماز بیدار شدم. و یک دوش آب داغ. آب داغی که بدن را به خارش میکشاند. بدن را به چالش میکشاند. آب داغ داغ. داغ تر از من. و چه لذتی است. بخار همه حمام را گرفته. انگار روی ابرها سیر میکردم. بخار دید را گرفته. و خودم بودم و سفیدی. سفیدی بخار. سفیدی غبار. سفیدی او. به سفیدی ابر. و چه حس عجیبی است. حس خارش همراه با سوزش.
شیشه های پنجره اتاق را بخار گرفته. بخار سفید در آن صبحدم که هنوز سیاهی است. و چه سفیدی کثیفی است. شیشه های بخار گرفته شبیه یک صفحه کاغذ که با مداد سیاه شده اند و با یک پاک کن کثیف آنرا میخواستند سفید کنند. یک سفیدی کثیف روی یک کاغذ سیاه میشود رنگ آن شیشه های بخار گرفته صبحدم. و چه نماز دلچسبی است. و چه لذتی است. خودت و خدایت. و میدانی آنکه زندگی ات سرشار اوست، آن طرف ترها از خواب بیدار شده و سر به سجده حق میگذارد. و چه لذتی است. و چه عذابی است از لذت نتوان گفتن. و چه عذابی است شنیدن کلمه لذت.
با موهای خیس سر به بالشت گذاشتم. پتو رویم و من زیر پتویم. و چه خواب عمیقی. و چه حس خنده داری است که چند ساعتی از ساعتی که میخواستی بیدار شوی، دیرتر بیدار میشوی. چه لبخند کش داری، میچسبد به این زندگی. لبخندی زیر پتو. با نگاهی به ساعت دوخته. لبخند به ساعتی که دروغ نمیگوید. و لبخند به خودم. لبخند به زندگی. و تنها کاری است که میتوانم کرد. و چه لذتی است.
هفته پیش یک روپوش سفید آزمایشگاه گم کردم. بسیار در تلاش بودم که این هفته روپوش جدیدم را گم نکنم. روپوش قبلی ام را فقط همان روز پوشیدم و همان روز هم گم کردم. و حالا، امروز صبح به دنبال روپوش جدیدم گشتم. همان که دیروز به کلاس بردم. در خانه نبود. وفکر اینکه آیا دوباره روپوشم را گم کرده ام یا نه؟. چه فکر آزار دهنده ای است. و چه عذابی است. و هرچه گشتم نبود. و چه عذابی است. و چه لذتی است. چه لذتی است وقتی در حال رفتن به دانشگاه هستم و از آسانسور به آرامی خارج میشوم و دوچرخه ام را میبینم، با وقار، ایستاده و پلاستیک سفیدی به دست گرفته و لبخندی میزند. و چه لذتی است. روپوش سفیدم در دستان اوست. و چه لبخندی به زندگی زدم و میزنم. و چه لذتی است. در حین برگرداندن روپوش به خانه، در آسانسور، در آینه، چهره خودم، با همان لبخند. وچه آرامشی به خودم میدهد این لبخند. و چه لذتی است.
باران، کلاه ژاکتم روی سرم و باز هم انریکه در گوش من. و چه هوایی. هوای واقعی. و رکابهایی آرام و باران. خیابان خیس، چاله ها آب شده، آدمها خیس، هوا خیس، ابرها خیس، خانه ها خیس. حرکتها آرام. زندگی آرام. آرامش دهنده. و چه خنکایی است. و چه لذتی است. و چه ترافیکی است. چه ترافیک آرامی. چه آرامش دهنده. ماشینها ایستاده. زندگی ایستاده. آرامش ایستاده. چه حرکت کندی. و چه زندگی کندی. و چقدر هوا خنک است. و چقدر من گرمم. و چه لذتی است.
نگهبان درب دانشگاه، خلاف عادت، درون دکه اش ایستاده و همچنان کارت میگیرد. پاچه میگیرد. و چقدر احمق است که خیس نمیشود. چه بی ذوق است.
چه لذتی است سراشیبی دانشگاه را برعکس رکاب زدن. چه حرکت آرامی است. و چه حرکت آرامش دهنده ای است. مابقی پیاده و من سواره. چترهایی برای خیس نشدن. دست آدمهایی. چترهایی با یک سرنشین. گاهی هم دو سرنشین عاشق. و چه عاشقان بی ذوقی.
پیاده. انریکه در گوش من. هوا خیس است. الان روز است. ولی خورشید نیست. چقدر تنهایم. و چقدر تنهایی ام را دوست دارم. و چقدر آرامم. الان روز است ولی خورشید نیست. و چه پاییزی است. و من چقدر پاییز را دوست دارم. و جغجغه ام پاییز متولد شد.
الان روز است ولی خورشید نیست. خورشید هم تنهاست. و چه شیاطینی همچو ابرها جلوی ظهورش را گرفته اند. و چه عذابی است. و چقدر تنهایی اش را دوست ندارم. و آرامشی که نیست. و آسمان میگرید...
<
- ۲۰
- سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۴۲ ب.ظ
بخونم و بیام