وبلاگ تلاجن نوشته است:
یک بار چند سال پیش، وسط بحث با یک بنده خدایی در مورد یک جور بلاتکلیفی که الان اصلا یادم نیست، گفتم: «خوب، از خدا بپرس». این را خیلی بدیهی وطبیعی گفته بودم و وقتی دیدم از روی تمسخر خندید، حتی کمی تعجب کردم.
من واقعا در سردرگمیها، با این نیت که «اگر الان بدانم کار درست چیست، انجامش میدهم» از خدا، خیلی عادی و راحت سوال میپرسم و او، دیر یا زود جواب می دهد. دلیل این دیر یا زود بودن ماجرا را هم معمولاً (و مسلما نه همیشه) با اتفاقاتی که میافتد میفهمم؛ حالا واقعا یعنی این کار خیلی عجیب است؟!
اگر خدا در همین حد هم توی زندگیات نقش نداشته باشد، پس اصلا چرا به وجودش اعتقاد داری؟ و اگر به وجودش اعتقاد نداری، پس چه طور زندگی می کنی؟!
در تأیید و تکمیل صحبت این دوست گرامی خواستم چند جملهای بنویسم.
حرف درست است و به نظرم ذیل یک مقولهی کلانترِ «خواستن» میرود. حالا شما از خدا پاسخ یک پرسش را «میخواهید» یا یک چیزی را! اصل خواستن است که قرابتی با مفهوم «دعا» مییابد و بسیار مهم است. ولی متأسفانه ما «دعا» را از مفهوم اصلی خود تهی کردهایم. دعا که باید در اصل طلب حاجت باشد تبدیل شده است به یک امر صوری که مثلا ثواب دارد و بعد از آن باید گفت: «قبول باشد» و یا اینکه عملی احساسی و بیمحتوا شده است. امّا من فکر میکنم اصلاً آن دعای واقعی و آن «خواستنِ» واقعی است که خدا را برای ما اثبات میکند. با این نگاه دعا را نه یک عمل مثلاً مستحب که به نفع خودمان است، بلکه یکی از مهمترین ارکان دین برای افزایش ایمان میدانم که شاید حتی عملی هم مثل «نماز» تنها یکی از نمودهای دعا باشد و دلیل و بهانهای که خدا به ما داده باشد تا دعا کنیم.
تو میخواهی اثبات کنی خدا هست؟ ازش چیزی بخواه! من هیچ جور بهتری نمیتوانم خدا را اثبات کنم! و البته بله، هر چیزی را هم که نمیدهد. در همان چارچوبی که خودش گفته است بخواه. بعضاً خدا در ذهنم مثل مادر یا پدر میآید. نمیدانم برخورد داشتید یا نه؛ اینکه مادر پدرها خیلی دوست دارند شما چیزی از آنها بخواهید. آنها دوست دارند دعای شما را مستجاب کنند. خدا هم مثل آنها دوست دارد ما، این کودکان حتّی بازیگوش، از او چیزی بخواهیم تا او خود را به ما نشان دهد. هرچه بزرگتر بخواهید، قدرتش را بیشتر برایتان نمایش میدهد (هرچند که برای دیدنش یک جهان بهانه در اختیار داریم و به آن عادت کردهایم و کور شدهایم). شاید حتی در روابط بینفردی ما نیز چنین باشد. من زمانی میتوانم به خود بودنم و به تأثیرگذاریام در این عالم مطمئن شوم که کسی از من چیزی بخواهد و من بتوانم او را اجابت کنم. تازه آن زمان است که میفهمم من واقعاً وجود دارم! صد حیف که ما انسانهای کودک آنقدر حقیر و پستیم که یا چیزهای خیلی کوچک از خدا میخواهیم یا آنکه کلا از او چیزی نمیخواهیم و به داشتههایمان (که در قیاس با آنچه میتوانیم داشته باشیم هیچ است) مغروریم.
حرف بسیار است و من نمیدانم چقدر از پس چنین حرفی بر آمدهام و میتوانم بر بیایم...
- ۵
- دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ