Ready Player One آخرین فیلم اسپیلبرگ است که به یکی از موضوعات مورد علاقهی بنده میپردازد: جهانهای مجازی. داستان حول یک بازی همهگیر به نام «اوئسیس» میچرخد که در واقع یک رویای دسته جمعی یا یک جهان مجازی است. مردم با کمک عینک، گجت، لباس و ابزارهای واقعیت مجازی وارد یک جهان مجازی یا رویای دستهجمعی یا یک جهان موازی میشوند و در جهان خودساخته بیوفقه بازی میکنند و تعاملات اجتماعی شکل میدهند. این فیلم به نظرم بیشترین تأثیر را از جهان مجازی موجود «Second Life» گرفته است و بر اساس آن ساخته شده است و من را یاد کتاب «بلوغ در زندگی دوم» انداخت که ترجمه کردیم ولی هنوز ناشری برای آن نیافتهایم.
فیلم حاوی مفاهیم متعددی است، از فلسفهی ذهن گرفته تا مفاهیم اقتصادی و نقد کاپیتالیسم تا حتی نوعی نبرد فانتزی آخرالزمانی (!) با این حال با جلوههای ویژهی ویژهش و داستان ساده و دم دستی خود هم مخاطب عام را به گیشه میآورد و هم برای مخاطب خاص حرفهایی برای گفتن دارد. فیلم دیگر در فضایی مثل ماتریکس در آیندهای دور و گنگ نیست و همچون اینسپشن پیچیده و سخت نبوده و تکنولوژی آن غیرممکن نمینمایاند بلکه روایتگر نوعی تکنولوژی است که بعید هم نیست تا همین 10، 20 سال آینده ظهور کند. به دلیل داستان سادهی فیلم نیازی نیست با تعریف داستان لذت دیدن آنرا برای شما از بین ببرم بلکه فقط به ذکر برخی جزئیات آن میپردازم که البته احتمالاً صرفا با دیدن فیلم متوجه خواهید شد.
یکی از نکاتی که در نگاه اول به نظر میرسد در فیلم وجود داشته باشد آن است که فیلم با این جهانهای مجازی مخالف است. امّا اینطور نیست. همانطور که در انتهای فیلم میبینیم، «وید» صاحب جدید اوئسیس به جای تخریب جهان، صرفاً استفاده از آنرا محدود کرد. در واقع فیلم در نقد حاکمیت صرفاً اقتصادی یک شرکت تجاری بر جهان مجازی است. چیزی که در جهان حاضر لیندنلب است. لیندنلب شرکت تجاری است که جهان مجازی second life (زندگی دوم) را ساخته است و درست مثل چیزی که در فیلم نمایش داده شد، با کارکنان خود که در زندگی دوم حضور دارند در حال حکمرانی همهجانبه بر زندگی دومِ ساکنین این جهان موازی است. این حکومت همهجانبهی شرکتی بر زندگی دوم گروهی از انسانها عوارضی در خود دارد که هم در فیلم نمایش داده شد و هم در کتاب دربارهی آنها بحث شده است.
به نظر بنده مهمترین قسمت فیلم آخرین دیالوگ مؤسس جهان مجازی اوئسیس بود که میگفت:
من اوئسیس رو ساختم چون تو دنیای واقعی هیچ جا احساس خونه رو بهم نمی داد.
چون بلد نبودم با انسانها ارتباط برقرار کنم.
تمام عمرم ترسیدم.
درست تا زمانی که می دونستم عمرم داره تموم میشه.
و اون موقع بود که فهمیدم واقعیت هرچقدر هم که ترسناک و درد آور باشه همونطورم جاییکه که آدم ها واقعی اند
چون واقعیت حداقل واقعیه...
نکات فراوانی در همین چند جمله نهان است. اول اینکه سازندهی جهان اوئسیس درونگرا و غیراجتماعی است و این جزء یکی از اصلیترین کلیشههای عمومی، هنری و حتی علمی دربارهی نخبههای تکنولوژی است که آنها به دلیل روابط اجتماعی پایین خود در جهان واقعی دست به ساخت شبکههای اجتماعی مجازی و جهانهای موازی میزنند که جای بحث فراوان دارد و میگذریم. نکتهی بعد آنکه میگوید وقتی در حال مرگ بود تازه فهمید که تنها جهان واقعی واقعاً واقعی است! یعنی افراد عمر خود را در جهان مجازی تلف میکنند و وقتی از آن خارج میشوند احساس میکنند این همه وقتی که صرف کردند تقریبا هیچ اندوختهی واقعی ندارند و زندگی خود را باختهاند، که این هم خودش بحثهای فراوانی دارد و فعلا در اینجا میگذریم. و در نهایت درباره واقعی بودن واقعیت میگوید! وقتی این مکالمه اتمام میابد لحظهی بوسیدن وید و معشوقهش میرسد که این دو صحنه کنار هم مفهوم واقعی بودن واقعیت را خیلی ملموس کردهاند. وقتی وید از جهان مجازی بیرون میاید و مشعوقهش را میبوسد بیننده کاملاً میتواند یک حس واقعی را بعد از کلی اتفاقات مجازی و تخیلی حس کند و واقعی بودن واقعیت را در این بوسه لمس کند. این صحنهی بوسه، بنظرم یکی از به جا ترین صحنههاث بوسهای فیلمها بود که مفهومی و حسی فراتر از یک عشق را انتقال میداد.
اما چیزی که در این واقعی بودن واقعیت بنظرم مغفول ماند این بود که ما چگونه واقعی بودن را درک میکنیم؟ آیا فرایند این ادراک یک فرایند عصبی-ذهنی نیست؟ درست است که با لباسها و تجهیزات واقعیت مجازی، جهان مجازی به کلی برای بازیکن واقعی نمیشود امّا اگر انسان به کلی از جهان واقعی منفصل (disconnect) شود و به جهان مجازی متصل (connect) شود آیا باز هم جهان مجازی برایش غیرواقعی است؟ ما در فیلمهای ماتریکس و اینسپشن دیدیم که اگر چنین اتفاقی بیافتد، جهان مجازی برای انسان کاملاً و عیناً جهان واقعی خواهد شد. این پاراگراف ممکن است برای برخی خوانندگان پیچیده باشد ولی توضیح بیشتر دربارهی آن هم از حوصله این متن خارج است و هم از توان بیان بنده.
و نکتهی نهایی آنکه در آخرین دیالوگ وید با سازندهی اوئسیس، وید میپرسد تو آواتار هستی؟ سازندهی بازی پاسخ میدهد نه! میپرسد تو زنده هستی؟ (سازندهی بازی در ابتدای فیلم میمیرد) باز هم میگوید نه! میپرسد تو چه هستی؟ و او لبخندی میزند و خداحافظی میکند! این دیالوگ کوتاه دربارهی نقشههای آینده تکنولوژیستها حرف میزند. نقشه این است که انسان بتوان معاد را خودش رقم بزند. یعنی با مرگ، جسم انسان از کار میافتد ولی آیا راهی وجود دارد تا ذهن انسان (یا به تعبیری روح انسان را) زنده نگه داشت؟ و این اذهان زنده را در یک جهان مجازی گرد هم آورد؟ و اگر این اتفاق بیافتد آیا ایدهی نامیرا شدن انسان یا اکسیر جوانی به واقعیت نپیوسته است؟ انسان مادهگرا که همهچیز را صرفا در همین کالبد ماده میبیند دنبال چنین تخیلاتی است! و این دیالوگ کوتاه فیلم، وقوع چنین اتفاقی را در آینده نشان میدهد. این رویا را میتوانید در سریال black mirror قسمت san junipero دنبال کنید و با آن کاملا آشنا شوید!
این یادداشت در اتوبوس مسیر تهران-کرمان برای انجام مصاحبه دکتری و با کمک گوشی اتمام یافت!
- ۳
- پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۹ ب.ظ