اصل و اساس مدیریت تصمیمگیری است. اساس سیاست هم همین است. اساساً سیاسی شدن هم دقیقا در همین مرحلهی تصمیمگیری موضوعیت میابد. همهی دعواها، منافع و تعارضات بر سر یک تصمیم نمود مییابند و منازعه میکنند. بگذریم. دوباره به یک تصمیم شخصی نسبتاً بزرگ رسیدهم. خب، من دکتری قبول شدهام. حالا که چه؟ چهکار کنم؟ گام بعدی چیست؟ برای چه چیزی برنامهریزی کنم؟
همیشه، از اول، هدفم هیئت علمی بود. من تدریس را دوست دارم و فکر میکنم توانایی خوبی در آن دارم. توانایی و عشق خوبی در برقراری ارتباط با محصلین و تربیت آنها. اساتید دانشگاه را که میبینم کلی انتقاد نسبت به آنها دارم. مثلا اینکه اینها چرا سمت اجرایی میگیرند؟ اصلا بگیرند. فقط یکی، دو تا! به نظرم استاد باید بیش و پیش از هرچیز استاد باشد و برای دانشجو باشد. بعد اگر سمت و مسئولیتی پیش آمد، دانشجویش را برای آن مسئولیت پیشنهاد کند نه اینکه خودش رأساً وارد اجرا هم بشود. اینطور که بشود هم شبکهی خودش را در مناصب اجرایی ایجاد کرده است و ارتباط خودش را دارد و هم دِین خود را نسبت به دانشجو ادا کرده است و هم اساساً تنها در این صورت است که میتواند ادعا کند او دانشجویش را «تربیت» کرده است. الان استاد هیچ اهمیتی برای دانشجو و تدریس قائل نیست و هیئت علمی شدن فقط تبدیل شده است به سکوی پرتابی برای دستیابی به یک سری موقعیت اجرایی دیگر. افتخار استاد باید دانشجوهایش باشند نه سمتهای اجراییاش و نه حتی منتشراتش. حتی مقاله و کتاب هم فرع بر تدریس است. حتی مقاله و کتاب را هم باید دانشجو انجام دهد نه استاد! نه به این معنی که استاد از دانشجو بیگاری بکشد و کار را دانشجو بکند و استفاده را استاد ببرد بلکه به این معنا که استاد باید دانشجو را در نوشتن تربیت کند و با کار علمی او را بار بیارد و مدام کار او را ویرایش کند و وقت بگذارد برای تربیت دانشجو در حین تولید علم و او را کمک کند و حتی دانشجو را هُل بدهد! و بعد که تربیت شد، دانشجو را در موقعیت مناسب اجرایی یا علمیاش قرار دهد. وظیفه دانشگاه این است. اینکه دانشگاه دانشجو بگیرد و برایش مهم نباشد که خروجی این دانشجوها چه باشند و در آینده به چه وضعیتی دچار میشوند که فایده ندارد. حالا دانشگاه بیخیال است و فقط به فکر رزومه و پول در آوردن خودش است، استاد که میتواند به فکر دانشجوهایش باشد. استاد که میتواند بیخیال نباشد و اهل تربیت کردن باشد و آیندهی دانشجویش برایش مهم باشد و اگر دانشجویش آیندهی موفقی داشت آنگاه بتواند به خود افتخار کند. دانشجویش فخر وی باشد. تازه اینطور که باشد چه بسا قدرت اجرایی استاد بیشتر هم بشود چون شبکهای از دانشجوهای وی در انواع سمتها و موقعیتها هستند و اینجور دانشجوها نسبت به استاد خویش وفادار هستند و به وی احترام میگذارند چون تربیت و رشد خود را مدیون وی میدانند و بدین ترتیب حرف این استاد میتواند در بخشهای مختلف اجرایی توسط دانشجوهایش به کرسی بنشیند.
اینها همه ایدهآلهای من در هیئت علمی شدن بوده و هست. از اوّل و دورهی دبیرستان هم تدریس و تربیت را دوست داشتم. امّا حالا در مرحلهای هستم که باید تصمیم بگیرم. من میبینم که در تهران خیلی خیلی بعید است بتوانم هیئت علمی شوم. اینجا روابط و باندبازی حرف اول را میزند! البته اکثر جاها همین است. امّا شاید در یزد راحتتر بتوانم هیئت علمی شوم. اگر یزد بروم، به اندازه تهران میتوانم تأثیرگذار باشم؟ از طرف دیگر، گور پدر تأثیرگذاری! بگذار از این جهنم تهران فرار کنم و بروم یزد و راحت زندگی کنم. از این هیاهو و عجلهی همیشگی و عبث. از این شلوغی و استرس همیشگی. بروم در یزد، ساکت و آرام، کار خودم را بکنم. اگر توانستم تأثیرگذار باشم که فبها، اگر هم که نشد به درک! این حاکمان لیاقت آنرا ندارند که خودم را فدا کنم.
از طرف دیگر میگویم خودم را فدا کنم. سختی تهران را به جان بخرم و در این خراب شده باقی بمانم تا مگر توانستم کاری کنم. اینجا که بعید است هیئت علمی بشوم، نقشه دارم در اینجا یک شرکت مطالعاتی (تحقیق و توسعه) بزنم و پروژه مطالعاتی انجام بدهم! و بعد از مثلا 10 سال این شرکت برای خودش برندی میشود و بعد از 30 سال اگر خوب کار کنیم میتواند جوری بشود که در عرصهی سیاستگذاری بسیار در سطح کشور مؤثر باشد. الگوی آن را هم RAND گذاشتم (فعلا اسمش را گذاشتهام هرند! (Health RAND)).
چون حوزهام سیاستگذاری است، به نظر میرسد اگر به مراکز قدرت و سیاست نزدیک باشم تأثیرگذارتر خواهم بود. بنابراین هرند در یزد خیلی جوابگو نیست مگر اینکه روی مباحث بنیادین و انتزاعیتر سیاستگذاری سلامت کار کند. روی تولید علوم پایه و کارهایی مثل ترجمه و تألیف کتاب، تربیت دانشجو و تأثیرگذاری در فضاهای مجازی. امّا اگر در تهران باشد، میتواند عینیتر فعالیت کند و حتی در کارهای اجرایی و عملیاتی وارد شود. از نهادهای مختلف سیاستگذاری مانند مجلس و مجمع تشخیص و وزارت بهداشت و وزارت رفاه و دیگر ارکان مرتبط پروژه بگیرد و انجام بدهد و مستقیماً در سیاستها تأثیر بگذارد.
حال باید تصمیم بگیرم و من فکر میکنم نهایتاً تا سال آینده باید تصمیم خودم را گرفته باشم. سال 98 سال چنین تصمیمی است برای من. چون این دو مسیر بسیار با هم متفاوت میشوند. اگر بخواهم تهران بمانم و قید هیئت علمی شدن را بزنم، نیازی به تولید مقالات انگلیسی و ISI و این بازیها ندارم و میتوانم بسیار اجراییتر وارد کارهای هرند بشوم. اما اگر بخواهم از جهنم تهران فرار کنم و به بهشت یزد برگردم و با خیال آسوده زندگی راحتی داشته باشم و در کنارش کارهای بنیادینتر انجام بدهم و در عین حال هیئت علمی شوم و به تربیت نیرو بپردازم به طوری که در افق بلندمدتتری کارهایم تأثیرگذار باشند، باید کارهای اجرایی را کنار بگذارم و به فکر چیزهایی مثل ISI باشم و رزومهام را بسازم تا شاید بتوانم در یزد هیئت علمی بشوم و البته کمک کنم به تمرکززدایی در کشور تا جاییکه بتوانیم یزد را در این حوزه شناخته شده و برجسته کنیم. تصمیم سختی است، هر دو مسیر را دوست دارم. هر دو مزایایی دارند و معایبی. امیدوارم بتوانم به تصمیم خوبی برسم. نظرات شما میتواند راهگشا باشد.
- ۴
- سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ب.ظ