چند وقتی است چیزهای زیادی برای نوشتن دارم. از زندگی دو نفره مان و چه شیرینی هایی که دارد. و کلی حرف دیگر. چند روز پیش هم مستندی 20دقیقه ای را تمام کردم و برای جشنواره فیلم عمار فرستادم و منتظر برگزاری جشنواره هستم. انشاالله تا هفته بعد. کلی هم کار دارم. از بیمارستان و آناتومی گرفته تا تاریخ اسلام و درست کردن مغازه کوچکی در دانشکده برای فروش کتاب و الخ...
زندگی شلوغ است. مثل تهران. همه اش ترافیک. میگذرد به حمدالله. دو سه روزی است پولمان تمام شده و اتفاقا امروز به دوستان ناهار دادیم. هفت هشت نفری بودند. احسان هم آخر دلش نیامد و بالاخره تیکه بچه مایه دار را انداخت. بنده خدا از کجا بداند با بی پولی سفره انداختیم. خدا را شکر. اوضاع میگذرد. نق نمیزنم. خدا برکت میدهد. خدا را شکر.تا نیم ساعت دیگر هم باید بلند شوم برم کوی دانشگاه جلسه ای است. باید طرحها را رو کنم تا شاید قبول کنند و بودجه تزریق کنند. یاسمن ولی ناراحت است. خسته است. از صبح پذیرایی کرده و حالا هم من پیشش نباشم. خوب ناراحت میشود. خودم هم خسته ام. ولی باید بروم. حالا که میتوانم کاری بکنم که به اجبار یک عمر باید بخوابم. برای همین هم هست که زیاد نمیتوانم بنویسم. آن وقت که بدنم از کار افتاد میتوانم حرف بزنم یا بنویسم. پس نوشتن را برای همان وقت بگذارم. شاید هم حرف زیاد داشته باشم. هرچه بیشتر میگذرد احساس میکنم کمتر باید حرف بزنم.
متن تمام شده بود. لیکن الان از آن جلسه مذکور باز گشنم. ساعت یازده و نیم شب است. با کلی خستگی. وقتی برگشنم چهره معصوم همسرم را دیدم که در اتاق در انتظار من و از خستگی امروز خوابش برده بود. چه صحنه زیبایی است. دوست دارم وقتی خواب است به چهره اش زل بزنم. سیر نمیشوم. جایی رفتم که سر جمع چهار نفر نشسته بودند که با من میشدیم 5تا. یکی رییس و یکی معاونش. و سه تای بقیه مسئولین علمی و فرهنگی و سیاسی. بنده هم در شاخه فرهتگی. این یکی که قد بلندی داشت و علمی بود یک لپ تاپی آورده بود و دو تا اسلاید از برنامه هایش داشت و شروع کرد به رجز خوانی. خوشم آمد که برای کارش ارزش قائل است. شسته رفته بود. در جایگاه دانای کل هم حرف میزد. نطق زیاد کرد. ولی تابحال در مرکز ندیده بودمش. نوبت به من که شد گفتم دو تا برنامه دارم که یکی قرار است کنابخانه را ردیف کردن باشد و دیگری یک دکانی باشد و بس. این آقا هم به اش بر خورد که چرا ننوشته ای و ژیگول نکرده ای مثل من. و اینکه آن تلویزیونی که راه انداختی کار نمیکند و بدون هماهنگی کار انجام دادی و چیزهایی که مجال گفتن نیست. منتها به مراتب این را برای آن کسی عرض میکنم که میخواهد کار فرهنگی برای عموم کند. کار فرهنگی رزومه پر کردن نیست. کار فرهنگی مراسم بزرگداشت گرفتن و پوستر زدن و شکلات پخش کردن و عید غدیر تبریک گفتن نیست. کار فرهنگی یعنی زمین دانشگاه را تی بکشی. یعنی لباسهای هم اتاقی ات را براش بشوری. یعنی ظرفهای غذا را بشوری. کار فرهنگی یعنی براشان غذا درست کنی. کار فرهنگی اسلاید درست کردن نیست. همایش بیداری اسلامی و بصیرت و اردوی شاه عبدالعظیم کشک و دوغه. گوش همه پره. کار فرهنگی یعنی از یک صبح تا ظهر شیشه های بسیج دانشکده ات را پاک کنی. از این کار عار نداشته باشی. کار فرهنگی چاپ نشریه نیست. کار فرهتگی یعنی بی مزد و منت بشی نوکر.
<
- ۶
- پنجشنبه, ۱ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ
خسته نباشین بابا خدا قوت زوج پرکار روزگار!!!
خب حقم دارین سیر نشین با اون چهره ی معصوم و دوست داشتنی یاسمن که دلم به خدا واسش 1 ذره شده.
امیدوارم روز به روز خوشبخت تر و خوشحال تر و پرکارتر ببینمتون!!!