تنگ بود, تاریک... گاهی نوری می آمد, گاهی هم نه. دوستش داشتم؟ راستش نمیدانم یعنی نمیدانستم. آرامش نداشت اما آرام میماندم خیلی سخت نبود عادت کرده بودم. تنها دغدغه ام همان نوری بود که گاهی وارد خلوتم میشد. برایم خوشایند بود. نمیدانستم چیست و از کیست که از آن پنهان شده ام. پاسخم تنها در رهایی بود... هر چه بیشتر به رهایی فکر میکردم من بزرگتر میشدم و پیله تنگ تر. یک روز حس عجیبی پیدا کردم حسی جدید و شیرین... داشتم بال درمی آوردم. پیله بالهایم را دوست نداشت. فشارش را زیاد کرد آزارم داد. از او بیزار گشتم و مصمم شدم میخواستم رها شوم. من دیگر پروانه بودم... دست و پا زدم, آزارم داد. خسته نشدم, تقلا کردم و پیله مغلوب شد. آزاد شدم. نور را لمس کردم, زیبا بود...
برای لمس نور تعلل نکن. اگر در پیله بمانی تباه میشوی...
<
- ۱۴
- پنجشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ
سلام خدا برخواهرم
بسم الله! خوب شد پس امروز آشنایی دادم!!!!
.
قشنگ بود...
ادامه بدید غوره می شید...بعد کیشمیش...بعد با عنایات الهی ممکنه مویز بشید!
ما که غوره نشده ادعای مویز بودن داریم!!!!
ولی در کل حدیث داریم از مولای متقیان که صبح ناشتا21مویز بخوریم...توصیه اش در اصل از حضرت رسول صل الله علیه و اله وسلم هستش
.
اون حدیث هم انشاءالله در صورت حیات پیدا می کنم و فردا پس فردا می گذارم
محتاجم به دعای خیر برای انتخاب اصلح
التماس دعای فرج
یا علی(ع)