بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

این هم از خاطره ی من, چی شد چادری شدم!

چی شد چادری شدم؟

شاید جواب جالبی برای این سوال نداشته باشم اما مینویسم...

قبلا هم چادر سر کرده بودم. شاید به خاطر بافت مذهبی شهرم, یزد. محرم , اردوهای مدرسه و این قبیل مناسبت ها باعث میشدند که گهگاه چادر سر کنم. تقریبا همیشه حس خاصی با چادر پیدا میکردم, یک جور احساس غرور.

فقط حجابم نبود. کلا در حال تحول بودم. داشتم به دینم مقیدتر میشدم. درمورد حجاب, به بهانه های مختلف چادر سر میکردم. اما همیشه درمورد چادری شدن تردید داشتم. میخواستم با اطمینان کامل چادری شوم, باهمه ی وجود ... شاید میترسیدم از اینکه بعدا بخواهم کنارش بگذارم. از اینکه از تصمیمم برگردم و حرمت چادر بشکند میترسیدم.

 تابستان بود, معلم زبان شده بودم! موسسه زبان تا خانه مان فاصله ی زیادی نداشت. اغلب پیاده میرفتم وتنها. اما این مسیر خلوت برای من 18 ساله سراسر دلهره بود. حجابم کامل بود باز هم در امان نبودم از میانسال مریض دلی که باعث میشد همه ی مسیر را با وحشت بدوم یا ... برایم عادی شده بود. همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم. مطمئن بودم او کمکم میکند چادرم را حفظ کنم...چادری شدن را از همان مسیر کذایی شروع کردم و چه شروع خوبی بود! چون به واقع تفاوت را احساس کردم. دیگر نه مزاحمتی بود و نه ترسی. هر روز بیشتر به چادرم عادت کردم. حالا انس گرفته ایم با هم و من غرور و امنیتی که با چادرم پیدا کرده ام را هرگز از دست نخواهم داد. ان شا الله...

 راستش بعضی از خاطراتی که برای این طرح فرستاده شده خیلی قشنگه و خیلی هم تاثیرگذار. البته نحوه چادری شدن من برای خودم واقعا خاصه و چادری شدنم نقطه ی عطفی توی زندگیم بوده. چون چادر علاوه بر اینکه یه پوشش کامله ولی مزایای دیگه ای هم داره. (لااقل واسه من داشته) وقتی چادر سرت میکنی همین باعث میشه خیلی کارها رو کنار بذاری. یه جورایی به آدم حیا میده. "من با چادر!؟ نه خیلی زشته!..." با این وجود احساس میکنم خاطره ی چادری شدن من آنچنان هم تاثیرگذار نیست. شاید دلیلش نبود جزییات هیجان انگیز باشه یا اینکه من کلا خاطره نویس خوبی نیستم.(هیچ وقت نبودم!) در هر صورت انشاالله که مقبول افتد.

<

چند وقتی هست با وبلاگ من و چادرم٬ خاطره ها و فراخوان وبلاگی "چی شد چادری شدم؟" آشنا شده ام. فکر میکنم اواسط پاییز ۹۰ بود. از طریق یک دانشجوی فنی با این وبلاگ آشنا شدم. از همان اول هم از وبلاگش خوشم آمد. ولی من که مذکرم و برای کمک به وبلاگ خاطره ای نداشتم و یاسمن هم نمیخواست بنویسد. شاید در آینده بنویسد ولی خودش میگوید یا نمینویسد یا اگر بنویسد میخواهد خیلی خوب بنویسد.

این فراخوان وبلاگی که کم کم دارد یک سالی از عمرش میگذرد به جاهای خیلی خوبی رسیده است. کتابش چاپ شده و احتمالاْ باید تجدید چاپ شود و هنوز هم بسیار جای پیشرفت دارد لکن آن چیزی که قلب مرا درگیر خود کرده است آن چرایی و چگونگی کار وبلاگ است که باعث جذابیتش شده. من برای خودم اینگونه تحلیلش کردم که شاید بتوان از آن یک روش کلی اتخاذ کرد.

از دلایل پیشرفت این طرح میتوانم به این نکات اشاره کنم: ...