بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدینه» ثبت شده است

نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندی­ها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریخته­ای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تی­شرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجه­ی انگلیسی­اش هم همچو هندی­ها بود. این هندی­ها که انگلیسی صحبت می­کنند لبشان تکان نمی­خورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شماره­ی تلفن دوستش را گم کرده است. می­خواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل می­شود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شماره­اش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانه­ای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرف­هایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمی­فهمیدم چه می­گوید! می­گفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار می­کند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شماره­اش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتل­اش را هم نمی­داند! همه­ی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت می­گردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر می­شود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ­ات کند.

طبق معمولِ برنامه­ی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمان­بر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست می­دارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسه­ی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاع­رسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه­ هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزده­تا بچه­ی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطره­ی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشته­ی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر می­کردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربه­ی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!

شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون می­خواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که می­شدم می­دیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس می­خوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پرده­ی ضخیم و تیره­ی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگی­مان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر می­بود، بی­شباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عرب­ها یا پاکستانی ها بودم.

یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروان­مان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا می­شد. ولی تا به گپ و گفت­های خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلی­ها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشسته­ایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانه­ی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعایی­اَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ می­زدیم کلی سفارش می­کرد. سفارش­ها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی می­گفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری می­گفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربه­های عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!