نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندیها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریختهای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تیشرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجهی انگلیسیاش هم همچو هندیها بود. این هندیها که انگلیسی صحبت میکنند لبشان تکان نمیخورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شمارهی تلفن دوستش را گم کرده است. میخواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل میشود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شمارهاش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانهای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرفهایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمیفهمیدم چه میگوید! میگفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار میکند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شمارهاش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتلاش را هم نمیداند! همهی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت میگردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر میشود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ات کند.
طبق معمولِ برنامهی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمانبر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست میدارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسهی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاعرسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزدهتا بچهی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطرهی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشتهی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر میکردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربهی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!
شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون میخواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که میشدم میدیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس میخوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پردهی ضخیم و تیرهی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگیمان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر میبود، بیشباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عربها یا پاکستانی ها بودم.
یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروانمان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا میشد. ولی تا به گپ و گفتهای خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلیها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشستهایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانهی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعاییاَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ میزدیم کلی سفارش میکرد. سفارشها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی میگفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری میگفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربههای عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!