با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابانها را نگاه میکردم. خیابانها بسیار شیبدار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا میشود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان میدانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس میزدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب میرود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانهها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر میکردم که این اعراب چقدر باهوش بودهاند. امّا همهی هوششان با زیرکی دیگری خنثی میشود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دستفروشها گُله گُله روی زمین روییدهاند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شدهاست. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچهای است از عکسهای رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکسهای مدینه را داشت. این را هم که عکسهایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.
صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمیاش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقهی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کردهاند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی مینشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف میکنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف میکردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشهای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازههای پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر میآیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل میکنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشهای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلیها پر از پوکههای نوشابه و آبمیوه و قهوه و ... بود. این وهابیها که نمیتوانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کردهاند که میتوانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابیها دشداشه میپوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کونگشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودیهای وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق طلبمان.
بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعهی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب میشود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم میدهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه میکنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!