بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجدالحرام» ثبت شده است

با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابان­ها را نگاه می­کردم. خیابان­ها بسیار شیب­دار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا می­شود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان می­دانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس می­زدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب می­رود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانه­ها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر می­کردم که این اعراب چقدر باهوش بوده­اند. امّا همه­ی هوششان با زیرکی دیگری خنثی می­شود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دست­فروش­ها گُله گُله روی زمین روییده­اند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شده­است. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچه­ای است از عکس­های رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکس­های مدینه را داشت. این را هم که عکس­هایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.

صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمی­اش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقه­ی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کرده­اند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی می­نشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف می­کنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف می­کردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشه­ای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازه­های پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر می­آیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل می­کنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشه­ای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلی­ها پر از پوکه­های نوشابه و آب­میوه و قهوه و ... بود. این وهابی­ها که نمی­توانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کرده­اند که می­توانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابی­ها دشداشه می­پوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کون­گشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودی­های وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق ­طلبمان.

بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعه­ی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب می­شود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم می­دهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه می­کنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!