سوار خط واحد شدم و دارم میام خونه...
رو میدان ابوذر یک عده دختر دبیرستانی قد و نیم قد یکدفعه میریزن توی خط ...
ماشاالله رو که نیست... سنگ پا قزوینه ... آنقدر میایند توی قسمت مردانه که این همه مرد مجبور میشوند لوله بشوند توی تنها ۲ ردیف اول ... !!!
ماشالله رو که نیست ... سنگ پا قزوینه ... موبایلهایشون رو در میارن و آهنگ میگذارن... نمیدونم چه میگویند ... نمیدونم چی دارند که بگویند ... نمیدونم این همه حرف را از کجا میاورند که دمی ساکت نمیشوند و بلند بلند میگویند و میخندند ...
ماشالله رو که نیست ... سنگ پا قزوینه ... این پسره وایساده داره بر و بر نگاهشون میکنه ... از حالت چشم و روانه شدن آب از لب و لوچه اش من خجالت میکشم ... (( آخه به من چه که خجالت بکشم؟ ))
ماشالله رو که نیست ... سنگ پا قزوینه ... این پسرا شروع میکنند کلکل ... حالا بیا و درستش کن ...
رو اطلسی پیاده میشوم...
یک عده دیگه دختر قرطی که آدم میماند از مدرسه آمده اند یا از فلانجا با آن آرایشهای مسخره و موهای عجیب و حال به هم زن ایستاده اند و کر و کر به من میخندند ... رو که نیست ... سنگ پا قزوینه ...
انگار پسرهایی از نوع خودشان را دیده اند ... دختره از عمد دست دوستش را میزند تا کیفش بیافتد ... دختر هم از خدا خواسته خم میشود که کیف را بردارد ... باز هم رو که نیست ... سنگ پا قزوینه ... پسر ها شروع میکنند به به گفتن و لذت بردن ... دختر هم از خدا خواسته ...
اصلا باورم نمیشود ... این مانتو است یا بلوز... ؟؟؟ این شلوار است یا شرت ... ؟؟؟ این مو است یا جارو ... ؟؟؟ این کمره یا فنره ... !!! ؟؟؟ آخه این دیگر چه قیافه ای است ... جالبیش در اینست ... این با همین قیافه ... رفت که امتحان بده توی مدرسه ... !!!
چشم هایت به هرجا پناه میبرند لجن دیگری را میبینند ... آخر به کجا فرار کنند این چشمان ... به زمین یا به آسمان ... ؟؟؟ با این وضع یا زیر ماشین میروید یا ماشین میاید رویتان ... !!!
در همین حال وقتی دختری چادر به سر را میبینم ...
وقتی میبینم با چنین قدرت و اباهتی میان این چنین کثافتی قدم بر میدارد ...
به او حسودی ام میشود ...
صحنه جالب دیگری را تماشا کردم ...
باز هم در اتوبوس خط واحد ... دو نفر از دختران میخواستند پیاده شوند ... ولی راننده یادش رفت درب زنانه را باز کند ... یکی از دختران داد زد که درب را باز کن ... آن یکی راه بهتر دیگری را پیدا کرد ... از میان تمام مردان راه افتاد که از درب جلو پیاده شود ... خطهای خیابان کاشانی را که حتما دیده اید ... غلغله ... وقتی میخواست از جلوی من رد بشود از بس نفسم را حبس کردم و شکمم را به داخل کشاندم که مگر دخترک به من برخورد نکند احساس کردم چند لحظه ای قلبم ایستاد ... هم از روی اضطراب و هم از روی خجالت نفسم بند آمد ... وقتی داشت رد میشد دیدم لبخند میزند ... ای توف به لبخندش و به خودش ... ای توف ...
( یادم به متن تیزهوشک افتاد )
یادم میاید خانه ریاضیات را ...
وقتی فهمید که چه کسی آنجاست مارا دوان دوان کشاند به آنجا ...
از همه جلوتر راه میرفت ...
وقتی رسیدیم میگفت که نیست ولی انگار هست ...
یادم که میاید بچه ها چه میکردند مو بر بدنم سیخ میشود ... ((همان هایی که دم از این میزنند که اگر دختری ببینیم اصلا محلش نمیگذاریم ... دختری را مادر نزاییده که ما نیم نگاهی بر هیکل نامتوازنش بیاندازیم )) چقدر بلند بلند سخن میگفتند ... چقدر بلند بلند شعر میخواندند ... چقدر میخواستند نظر آنها را جلب کنند ...
نمیدانم...
ولی انگار موفق هم شدند ...
انگار موفق شدند کاری کنند که دختر ها از آنها عکس بگیرند و بکوبند پای دفتر خاطراتشان و زیرش بنویسند :
اینها همان اسبهایی بودند که برای ما شیحه میکشیدند ...
بعد از تمام اینها وقتی نوشته را میخوانم من هم از ته دل با او میگویم:
اللهم عجل لولیک الفرج
از این ور شب تا پل ستاره
کی میدونه کی خوابه کی بیدار
یکی دلش میخواد بخنده خورشید
یکی دلش میخواد بارون بباره
یکی داره پنجره رو میبنده
یکی داره درو وا میکنه دوباره
خنده و شادی و اشک و غم
توی دل همه پا میگذاره
سهم ما اینه شاید زیاد و کم
یک سبد لبخند یه لحظه غم
یکی داره پولاشو رو هم میذاره
یکی داره بدهیاشو میشماره
یکی شبا خوابای رنگی میبینه
سرشو که روی بالش میگذاره
سهم این یکی کابوسه
صاحبخونه بدهی اجاره
فقیر و پولدار،هر دلی
واسه خودش هزار تا غصه داره
همسفر هستیم با هم تو این مسیر
مثل بارون شو تو این کویر
بی تو اینجا دل میرسه به نا کجا
تکیه گاهم باش تو ای خدا
<
- ۴۳
- سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۸۷، ۰۳:۳۸ ب.ظ