یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروانمان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا میشد. ولی تا به گپ و گفتهای خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلیها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشستهایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانهی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعاییاَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ میزدیم کلی سفارش میکرد. سفارشها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی میگفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری میگفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربههای عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!