بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمره دانشجویی» ثبت شده است

تصویر جلد سفرنامه عمر عمرهچندی از دوستان که این سفرنامه عمره دانشجویی را خواندند، پیشنهاد دادند که برود برای چاپ. من هم قلقلکم شد که اینکار بشود. هر چند که من سفرنامه را در وهله اوّل به امید چاپ ننوشتم. به چند ناشر هم سفرنامه را پست کردم امّا جوابی نرسید. فدای سرتان! جلال در مقدمه «غرب زدگی» از مشکلات چاپ کتابش اینچنین میگوید: «مال بد، بیخ ریش صاحابش!»

چندین بار سفرنامه را خوانده ام و غلط گیریهایی کرده ام و البته حتماً هنوز هم اشتباه دارد لکن وسواس را کنار گذاشتم و بالاخره فایل پی دی اف کامل و خوش ترکیب آنرا برای عزیزان قرار میدهم تا اگر دوست داشتند، بخوانند.

در مقدّمه سفرنامه، یکی از اهداف نوشتنم را گفتم: «دوست دارم مخاطبِ نوشته­ ام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان می­آید! لابد در این صنف هم بیش­تر شنیده می­شود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمت­شان نشده و عمره نرفته ­اند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کرده­ ام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشه­ ها و عکس­ها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.» فایل پی دی اف این سفرنامه را هم برای تسهیل در خواندن سفرنامه قرار میدهم.

البته امیدوارم سوء استفاده ای از این فایل پی دی اف نشود. و عزیزی که قصد استفاده از آن را دارد بنده را نیز در جریان بگذارد.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

این آخرین زیارتمان است. دوباره از آخرین سراشیبی­ای که با اتوبوس پایین می­آمدیم همه­ی آن اندوه­های بار اوّل سراغم آمد. حالا در مسجد نشسته­ایم. روبرویِ رکنِ عراقی و پشت به باب فتح. از این­جا هم ناودانِ طلا را می­بینیم و هجر اسماعلیل را و هم حجرالاسود و دربِ کعبه و مقام ابراهیم را و هم آن غولِ شاخ­دار را. همه در یک صحنه جمع­اند. یک صحنه­ی کامل و جامع از کعبه. روی زمین نشسته­ایم به کعبه نگاه می­کنیم، که گناهان را می­آمرزاند. روبرویِ این رکن که نماز می­خوانی، نمی­فهمی برایِ کعبه سجده می­کنی یا آن غولِ شاخ­دار؟ مدام حواسِ آدم را پرت می­کند. هوا مثل همیشه صاف است و آرام. صدایِ جیغ و گریه­ی کودکان از دور و نزدیک موسیقیِ زمینه است. البته بعلاوه­ی یک ولوله­ی آهسته و همیشگی که از طوافِ جمعیت ناشی است. پنکه­های چسبیده به دیوار و سقف، به حدّ اعلایِ توانِ خود کار می­کنند. هوا خنک است. ساعت دو بامداد است و قرار است پنجِ صبح از مکّه خارج شویم. ولی مگر دِلِمان می­گذارد برویم؟

دو سه روزی به فکر بودیم که آب زمزم به ایران بیاوریم. امّا مدام عقبش انداختیم. امروز روز آخر است و دیگر عقب انداختن ندارد. همین شد که به تقلّا افتادیم. اوّل از این و آن سراغِ دبّه گرفتیم. بالاخره آدرسمان دادند به بقّالی روبرویِ هتل. چون اکثر مسافرانِ مکّه آب زمزم را دبّه­ای به کشورشان می­برند، اکثرِ بقّالی­ها دبّه می­فروشند. دبّه­های سفیدرنگِ پنج یا ده لیتری با درپوش قرمز. دو تا ده لیتری گرفتیم با دو تا کیک و شیر کاکائو و یک چیپس، جمعاً بیست ریال. احتمالاً هر دبّه شش ریال است. دبّه که خریدیم با اتوبوس­های قرمز به سمتِ مسجدالحرام راه افتادیم. دور و بر مسجد از لباس ارتشی­ها پر بود. احتمالاً گارد امنیتی­اند برایِ نماز جمعه. اینجا هم مانند ایران، اطرافِ نمازِ جمعه را قُرُق می­کنند. از سمتِ غولِ شاخ­دار که رفتیم، پشتِ کوه ابوقبیس، جایی به نام «سبیل زمزم» بود. آب زمزم را لوله­کشی کرده­اند تا آنجا و برایِ استفاده، شیرِ آب گذاشته­اند. ما هم دبّه­هایمان را پُر کردیم و بازگشتیم. بیست کیلوگرم آب. بسیار خسته شدیم. اوّل تنهایی هر دو دبّه را می­بردم امّا یاسمن هم می­خواست کمک کند که از اواسطِ کار یکی را گرفت. مدام می­ایستادیم و خستگی در می­کردیم و دوباره راه می­افتادیم. با این­که از سبیل زمزم تا پارکینگِ اتوبوس­ها راه زیادی نیست امّا چندین­بار این­کار را انجام دادیم. مقداری از راه را که آمدیم، عربِ مسلمی دید یاسمن ناراحت است. کمک آمد و دبّه را از او گرفت و تا خودِ اتوبوس آورد. هرچه خواستم تشکّری کنم و اجری بدمش قبول نمی­کرد. بنده­ی خدا آدم خوبی بود. به اصرار توانستم مقداری از خجالتش بیرون بیایم.

کاروان قبل از صبحانه برنامه­ی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس برده­اند و شعب ابی­طالب و خانه­های مخروبه را نشان داده­اند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامه­ی خاطره­گویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. می­خواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشی­ها کار داشتم به مجلس­شان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهره­ای موجّه بر کُرسی خاطره­گویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامه­ی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بنده­ی خدا خوش برخورد نشان می­داد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش می­دیدم. او مسئولِ برنامه­ی خاطره­گویی است. از حرفهایش برمی­آمد که قبل از برنامه هیچ خاطره­ای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامه­ام چیزی به­اش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچه­ام در دستم بود و ورق می­زدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطره­ای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در این­جور جمع­ها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه می­خواستم شنونده باشم تا گوینده.

با اتوبوس رفتیم زیارت دوره. اوّل کوه ثور. در جنوب مکّه. در راه خیابان­ها را نگاه می­کردم. خیابان­ها بسیار شیب­دار و شهر پر از تونل. زمینِ چمن هم پیدا می­شود. غار ثور در نوکِ کوه ثور است. آخوندمان در پای کوه ایستاد به توضیح دادن. پیامبر در شبی که مجبور به هجرت شد به این غار پناه آورد. یثرب یا مدینه در شمالِ مکّه است امّا پیامبر برایِ احتیاط به جنوب آمد و در غار ثور پنهان شد. دشمنان می­دانستند پیامبر جایی جز یثرب ندارد که برود و نیز حدس می­زدند که پیامبر برای گمراه کردنشان به جنوب می­رود پس عربی طمّاع توانست از روی بو و نشانه­ها بفهمد که پیامبر به این غار آمده است. تا ورودی غار آمدند. با خود فکر می­کردم که این اعراب چقدر باهوش بوده­اند. امّا همه­ی هوششان با زیرکی دیگری خنثی می­شود. تنها با یک عنکبوت و یک پرنده! اینجا هم مانند مدینه، دست­فروش­ها گُله گُله روی زمین روییده­اند. امّا چند قلم جنس به اجناسشان اضافه شده­است. یکی شتر است! البته نه برای فروش، بلکه برای عکس یادگاری و احیاناً شترسواری. و دیگری کتابچه­ای است از عکس­های رنگیِ مربوط به اماکن مذهبی-تاریخیِ مکّه. مانندش را در مدینه خریدم؛ که عکس­های مدینه را داشت. این را هم که عکس­هایِ مکّه را داشت به 10ریال خریدم.

صبح ساعت 5:30 در مسجدالحرام مراسم آشنایی با مسجد بود که دیر رسیدیم و نیمی­اش را از دست دادیم. امّا گردشی در مسجد کردیم. طبقه­ی دوم مسجد را دیدیم که به قول آقایِ عظیمی، لُرد نشین است! در کفِ طبقه دوم یک نواری جدا کرده­اند برای طواف! یک سری ویلچر برقی هم هست که از آنجا باید کرایه کرد. برخی می­نشینند روی این ویلچرها و در آن نوار باریک، خیلی شیک طواف می­کنند! زن و شوهری را هم دیدم که یک ویلچر کرایه کرده و به سختی دوتایی روی آن نشسته بودند و قرآن جلویشان باز، طواف می­کردند! ساعت هنوز 7 صبح نشده بود که برنامه تمام شد و با یاسمن شروع کردیم به گشتنِ اطرافِ مسجد. از باب ملک فهد شروع کردیم. یک هتلی روبرویش بود شبیه یک درّه! در نقشه­ای که کنار دیوار نصب کرده بودند نامش ابراج المکه بود امّا در نقشه دیگری هتل هیلتون. زیرش هم پاساژ بود. اکثر مغازه­های پاساژش هم بسته. جالب است که صبح سر کار دیر می­آیند و در روز هم چند نوبت برای نماز تعطیل می­کنند. بعنوانِ صبحانه دو عدد آب پرتقال و کیک خوردیم به 18ریال. در گوشه­ای از پاساژ نشستیم. جایی که نشستیم لابی پاساژ بود و چهار طرفش، چهار سطل آشغال بزرگ داشت. با این وجود روی صندلی­ها پر از پوکه­های نوشابه و آب­میوه و قهوه و ... بود. این وهابی­ها که نمی­توانند شهر خود را تمیز نگه دارند جدیداً ادّعا کرده­اند که می­توانند جای خالی ایران را در فروش نفت بگیرند. وهّابی­ها دشداشه می­پوشند تا مجبور نباشند تنبان خود را بالا بکشند. به قولی، تخم بزرگ مالِ مرغِ کون­گشاده. مصداقش دقیقاً همین سعودی­های وهابی است. بندگان خدا برادران شیعه و سنّیِ حق ­طلبمان.

بعد از کلّی قلم زدن، برای رفع خستگی به مطالعه­ی کتابِ حجّ شریعتی مشغول شدم. دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. و چقدر وسعت دید به من داد. برخی سؤالاتم حل شد. قبل از سفر برادرم گفت که حتماً بر حجرالاسود دست بکشم. پشت بندش هم درآمد: «روشنفکر بازی در نیاری که اینکار مثلاً یعنی چی؟» از تعبیرش خوشم نیامد. کتاب را که خواندم دیدم چقدر زیبا و راحت با تعبیری مناسب می­شود همین فعل را آموخت. حجرالاسود بنابر روایات، یمین الله است. یعنی دست راستِ خدا. رسم عرب هم این است که برای بیعت دست راستشان را به هم می­دهند. این هم دست خداست که همیشه برای بیعت دراز است. تو چرا دستت را کوتاه می­کنی؟ بیعت کن و بر حجرالاسود -دست خدا در زمین- دست بکش!

نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندی­ها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریخته­ای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تی­شرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجه­ی انگلیسی­اش هم همچو هندی­ها بود. این هندی­ها که انگلیسی صحبت می­کنند لبشان تکان نمی­خورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شماره­ی تلفن دوستش را گم کرده است. می­خواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل می­شود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شماره­اش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانه­ای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرف­هایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمی­فهمیدم چه می­گوید! می­گفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار می­کند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شماره­اش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتل­اش را هم نمی­داند! همه­ی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت می­گردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر می­شود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ­ات کند.

صبح خوابیدیم و نماز صبح را در هتل خواندیم که روزه بودن و شب را هم بیدار ماندن سخت گران می­آید خاصّه آن­که نماز جمعه هم رفته باشی و زیارتِ دوره و الخ. برنامه­ی کاروان را بوسیدیم گذاشتیم کنار و دوتایی به مسجد پیامبر رفتیم به قرآن خواندن و زیارتِ پیامبر و حضرت فاطمه، به نیابت از پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا تا ظهر شد. برایِ نمازِ ظهر خواستیم به مساجدِ اطراف که هنوز نرفته­ایم برویم. به مسجد بلال رفتیم. در جنوبِ مسجد نبوی. نفهمیدم که مسجد بازار بود یا بازار مسجد! از بیرون نمایِ مسجد را داشت امّا داخلش تماماً بازار و مغازه بود. سرِ ظهر بود و همه مشغولِ جمع کردن بودند. پُرسان پرسان فهمیدیم که مسجد بالایِ بازار است و از یک سوراخی راه­پله دارد به بالا. شبیه به نمازخانه بود امّا بزرگ. بدجور بوی رنگ می­داد. نو بود! نمی­دانم قدمت تاریخی­اش چگونه است ولی ساختمان جدید است و معماری­اش مدرن. فرشِ زمین کهنه بود و قرآن­ها دستِ دوم و پاره پاره و نامرتب. انگار قرآن­هایِ قدیمِ مسجد پیامبر باشند. نماز تحیتی[1] خواندیم و بعد نماز ظهر را به جماعت. امّا این­جا دیگر جرئتِ استفاده از دستمال کاغذی را بعنوانِ مهر نداشتم. روی فرش خواندم. تقیّه!

طبق معمولِ برنامه­ی هر روز، صبح جلسه آموزشی بود. ساعت 9 صبح. گفتیم این بار را شرکت کنیم. ولی مشکلاتش فراوان است. از همه بدتر مشکلِ اتلاف وقت است. فقط جمع کردنِ یک گروهِ چند نفره کلّی مصیبت است و زمان­بر. مثل قطعاتِ یک ماشین که هرچه بیشتر باشد استهلاک بیشتر است. به همین دلیل است که تنهایی را بیشتر دوست می­دارم؛ حدّاقل برایِ این دو هفته. جلسه­ی آموزشی دو ساعت طول کشید و بعد مدحی شد از حضرت فاطمه زهرا (س) که به روایت اهلِ سنّت امروز ولادتش است. شکلاتی دادند و اطلاع­رسانی دیگری کردند و تمام. بعدش نوبت ما شد! پریروز مسئولیتی را گردنِ ما نهادند و ما هم قبول کردیم. قرار شد برای بچه­ هایِ کاروان، که حدوداً تا 10سال سن داشتند، مهدِ کودک راه بیاندازیم! کاروانِ ما از دانشجویانِ متأهل و اساتید و کارکنان بود. به تبع، پانزده­تا بچه­ی قد و نیم قد هم در کاروان هستند. گفتند کلاس نقاشی برایشان بگذاریم تا خاطره­ی خوشی از این سفرِ معنوی در قلبشان نقش بندد. ما هم قبول کردیم. کی از ما بهتر؟ امّا چرا ما را انتخاب کردند؟ اصلاً از کجا پیدامان کردند؟ موقع ثبت نام فرمی دادند تا رشته­ی مورد علاقه خودمان را در آن علامت بزنیم، ما هر دو نقاشی را علامت زدیم. کف دستمان را که بو نکرده بودیم! فوقش فکر می­کردیم بخواهند برایشان نقاشی کنیم. امّا مهدِ کودک؟ اَبَدا! من که اصلاً تجربه­ی درخشانی در ایجاد رابطه با کودکان ندارم. خدا به خیر کند!

امروز را با اتوبوس به زیارت دوره گذراندیم. اوّل به سمتِ شمالِ مدینه حرکت کردیم جایی که کوهِ اُحُد[1] قرار دارد. به محلّ غزوه­ی احد که رسیدیم آخوندمان در پایِ جبل الرُماه[2] به شرحِ غزوه پرداخت. پس از پیروزی در جنگِ بدر[3]، قریش به مدینه قشون کشید. سپاهِ اسلام در آغوشِ کوه اُحُد به پیشواز سپاهِ کفر آمد. پشتِ سپاهِ اسلام کوه بود و دشمن از آن طرف نمی­آمد[4]؛ با این حال پیام­بر پنجاه تیرانداز را به دیدبانی روی کوه رماه گمارد و گوشزد کرد که دیدبانی خود را رها نکنند. جنگ به پیروزی مسلمانان انجامید و مسلمانان به تعقیب مشرکان شتافتند. همین شد که اکثر تیراندازان به طمعِ غنائم جنگی ترک پُست کردند و به دنبال کُفّار افتادند. تنها ده نفری باقی ماندند. دشمن موقعیت را غنیمت دید و گروهی کوه رُماه را دور زدند و جنگ خطرناکی درگرفت. و بعد شایعه­ی کشته شدنِ پیغمبر و نتیجه، متواری شدن و فرار کردنِ سپاهِ شکست خورده­ی مسلمانان شد، آن هم از ترسِ جان!؟ تنها 3سه نفر با پیغمبر ماندند که به شکافی در کوه خزیدند و دفاع کردند. یکی از آن سه علی بود که همچو پروانه به دور پیغمبر می­گردید در حالی­که هفتاد زخم بر بدن داشت. و دیگری یک زن بود که با چوب از پیامبر دفاع می­کرد. پیغمبر هم زخمی. و حمزه، عموی پیامبر، در بیرونِ شکاف، سیّدالشّهدا می­شود. و شد آنچه شد... شهدای اُحُد را، در قبرستانی در نزدیکی اُحُد زیارت کردیم. سعودی­ها در تمام قبرستان­هایشان مخصوصِ ایرانیانِ شیعه تابلویی نصب کرده­اند به منظور آموزش عقاید! با کلّی غلط، از جمله غلط املایی.

صبح در مسجد قدیم بودیم. یعنی از حدود ساعت بیست و سه­ی دیشب تا اذانِ صبح را در مسجد بودیم. در روضه­ی مطهره[1] برای پدر و مادر و برادران و ملتمسین دعا نماز خواندم. و بعد در محراب تهجد، که الآن محراب را برداشته­اند، یک نماز شب خواندم و در محل دکّه الآغوات[2]نشستم به خواندن و نوشتن. مسجد قدیم صفایش بیشتر است. با آن­که تجملش هم بیشتر است. مسجد پر از ستون است. چرایش را نمی­دانم. فقط می­دانم که مسجد از اوّل سقف نداشته و کم­کم با برگ نخل برایش سقف درست کرده­اند. پس ممکن است که سقف زدن برای اعراب کار سختی ­بوده و برایِ نگه داشتنِ سقف، از ستون­هایِ زیادی استفاده می­کردند. احتمالاً یکی از دلایل فرموده­ی خدا در قرآن که آسمان سقفی است بدون ستون، همین باشد! سقفِ مسجد نقاشی شده و رنگی­ است. دیوارهایِ خانه­ی پیغمبر و فاطمه(س)، فلزی و بلند است به رنگ طلایی و سبز. به نظرم آمد که زندان زیبایی است! درب خانه­ی پیغمبر و حضرت علی و فاطمه به سمتِ مسجد پیدا نیست امّا درب خانه­ی حضرت فاطمه به سمتِ کوچه، که الآن نیز داخل مسجد است، پیدا است. کنارِ باب جبرئیل می­شود و اکثراً باب بسته است و پرده ­ای کشیدند.

شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون می­خواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که می­شدم می­دیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس می­خوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پرده­ی ضخیم و تیره­ی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگی­مان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر می­بود، بی­شباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عرب­ها یا پاکستانی ها بودم.

یک ساعتی هست که در فرودگاه مهرآباد هستیم. هنوز مدیر کاروان­مان نیامده. مدیرمان رضایی نامی است. میانسال است و درشت هیکل و چهارشانه. وقتی رسیدیم صندلی خالی پیدا می­شد. ولی تا به گپ و گفت­های خداحافظی با خاله و مادربزرگ و خواهر و شوهر خواهرم ایستادیم، صندلی­ها پر شد. حالا هم ساعت یک و نیم صبح است و بیرونِ سالنِ فرودگاه روی جداول نشسته­ایم. به ما گفتند ساعت یک فرودگاه باشیم که ساعت سه و نیم پرواز است. اما روی تابلوها، پرواز ساعتِ پنج اعلام شده. شب خانه­ی مادربزرگم مهمان بودیم. شاید گودبای پارتی! از نوع التماس دعایی­اَش! خاله و خواهر و شوهر خواهر هم بعد بِهِمان اضافه شدند. دو سه روزی است که درگیر خداحافظی هستیم. همه التماس دعا دارند. به هرکه زنگ می­زدیم کلی سفارش می­کرد. سفارش­ها از دعای عاقبت به خیری و تک و توکی فرجِ امام زمان بود تا خریدِ ورقِ قمار که در عربستان ارزان است! یکی می­گفت ناودانِ طلا را که دیدی یاد من کن. دیگری می­گفت سوراخِ تهِ غار حرا را که دیدی یادم کن چون از آنجا مسجدالحرام پیداست. و یکی دیگر هم از گربه­های عربستان گفت که بدجور ریخو هستند!

سفرنامه عمر عمره - سفرنامه عمره دانشجویی

به اسم الله، رحمانِ رحیم. سلام بر محمّد، بنده­ی نیک و پیام­برِ اعظمِ او. سلام بر آلِ محمد و انبیاء پیشینِ وی. سلام بر اولیاء الله و بندگانِ صالحِ خدا. سلام، رحمت و برکت خدا بر ایشان باد. و سلام بر خواننده­ی این سطور.

سلام از ریشه­ی سلم، به معنی «سلامت و بی­گزند باشید» است. البته معنی دیگری نیز دارد که بیشتر به ریشه­ی سلم می­آید: «آشتی بودن» به هر کس که سلام می­دهیم؛ یعنی با وی در آشتی هستیم. خواستم در این «سلام»، به جای «مقدّمه»، کمی با مخاطب صحبت کنم. «سلام» یعنی ابتدایِ صحبت. در اتوبوس هم که نشسته باشید، غریبه­ای بخواهد سرِ بحث را باز کند، یک سلام می­دهد. آشتی بودن و در سلم بودن، به نظر نقطه­ی خوبی برایِ شروعِ صحبت می­رسد.

آن­چه می­خواهم با مخاطب بگویم، از مخاطب است! هرکسی می­تواند خواننده­ی این سطور باشد. امّا هر اثر که نوشته می­شود، با مخاطب خاصّی مکالمه می­کند. جودی دلتون می­گوید: «اگر نمی­دانید مخاطب نوشته­تان کیست؛ برایِ خودتان بنویسید.» می­خواهد بگوید که وقتی برایِ خودتان می­نویسید؛ انگار برایِ مخاطب نوشته­اید. این نوشته برای خودِ من است امّا نه با منظوری مشابه جودی دلتون. پیش از این­که بخواهم کسی از این نوشته بهره­ای ببرد، باید خودم از آن بهره برده باشم! این نوشته، در مسیر بندگی و عبودیتِ من است. شاید «خود خواهی» به نظر رسد امّا اینگونه نیست. بهر­ه­ی من از نوشتنِ این سفرنامه، کسبِ رضایِ خدا پس از انجام رسانیدنِ مسئولیتم است. هر کسی مسئول است که وقتی به عمره می­رود و در این دانش­گاهِ بزرگ، معرفت می­آموزد، بازگردد و به هم­کیشانِ خویش، آن معرفت را بیاموزد. در قبالِ عمره­ای که خدا به من بخشود، وظیفه­ها دارم، و یکی از آن وظایف همین است. حالا ذوق و حوصله داشته­ام، سفرنامه نوشته­ام. یکی آن معرفت را می­آید در خاندان و دوستان نقل می­کند؛ دیگری جور دیگر! این هم یک جورش است! پس مهم­ترین دلیل نوشتنم، این است که پس فردا روزی بتوانم در پیش­گاهِ خدا، جواب پس دهم! نوشتنِ این سفرنامه را وظیفه و تکلیفِ بندگی حس کردم. البته نمی­توانم بگویم این را برایِ خدا نوشته­ام! به چه دردِ خدا می­خورد؟ حال آن­که خدا خودش می­گوید که هرچه می­کنید برایِ خودتان است! بد کنید برایِ خودتان است و خوب کنید باز برایِ خودتان! برایِ دیگران هم نیست! آن­چه کرده­ام برایِ خودم هست، نه برایِ خدا! آن­هایی که فکر می­کنند برایِ خدا کار می­کنند بروند به هرچه کرده­اند شک کنند! خدا چه نیازی به کار ما دارد؟ البته، آن­چه کرده­ام برایِ کسبِ رضایِ خداست. برایِ این است که خدا از من راضی شود.

مخاطب را هم من انتخاب نمی­کنم. خدا هر که را بخواهد پای این نوشته می­نشاند. چه این نوشته گمراه کننده باشد! که خدا هرکس را بخواهد گمراه می­کند! چه هدایت کننده باشد، که خدا هر کس را بخواهد هدایت می­کند!

امّا این را من می­توانم بگویم: دوست دارم مخاطبِ نوشته­ام، جوانان باشند به خصوص دانشجویان. بالاخره صدایِ من از صنف دانشجویان می­آید! لابد در این صنف هم بیش­تر شنیده می­شود! و نیز دوست دارم کسانی که هنوز قسمت­شان نشده و عمره نرفته­اند، این نوشته را بخوانند. چون سعی کرده­ام برایِ مخاطبی که عمره نرفته است، با استفاده از نقشه­ها و عکس­ها، فضایِ مکّه و مدینه را تا حدّ مطلوبی ترسیم کنم.

آنچه در این نوشته نیک است، از الطافِ خداست، و آن­چه در آن ناپسند است، از حقیرِ مقصّر. اگر پسندیدید خدا را شکر نمایید و اگر ناپسند بود با گوشِ جان شنوایِ انتقادات شما هستم.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.