روز دوم – سه شنبه 19اردیبهشت 1391- 16 جمادی الثانی 1433
شب چندباری از خواب بیدار شدم. چون میخواستم برای نماز صبح مسجدالنبی باشم؛ بیدار خواب بودم. به یاسمن سپردم که بیدارم کند. بیدار که میشدم میدیدم هنوز تاریک است و یاسمن هم که هنوز بیدارم نکرده، پس میخوابیدم. آخرش یک بار بیدار شدم ببینم ساعت چند است دیدم 8:10! تعجب کردم که چرا هنوز تاریک است؟ فهمیدم یاسمن پردهی ضخیم و تیرهی پنجره را کشیده و اتاق تاریک شده است. پرده را کنار زدم و نور بر ظلمت غلبه کرد. یاسمن را هم بیدار کردم و غُرغُر کردم! نماز را که در مسجدالنبی نخواندیم هیچ؛ نمازمان قضا هم شد. این هم از اولین صبح زندگیمان در شهر پیغمبر. برای صرف صبحانه آماده شدیم. لباسهای سفید و گشاد و خنکی را که با خودم آورده بودم پوشیدم. اگر پیرهنم کمی بلندتر میبود، بیشباهت به دشداشه نبود. البته همینجوری هم شبیه عربها یا پاکستانی ها بودم.
کاروان بعد از صبحانه جلسهای آموزشی گذاشته بود که شرکت کردیم؛ منتها آنقدر هماهنگیهایِ جلسه زمانبر میشود که از یک جلسهی یک ساعته به زحمت نیم ساعتش مفید در میآید. خلاصه آخوندمان کمی دربارهی مسجدالنبی توضیح داد و رفتیم. خوبی این عمرههای دانشجویی این است که بعضاً با بعضی دوستان اتفاقی همسفر میشویم. این بار هم با یکی از دوستان به نام سعید که در دانشگاه سلام و علیکی داشتم همسفریم. خواستیم با هم به مسجد برویم که نشد چون میخواستم ارز بگیرم. یک صرافی بود زیر هتل «شُرفه» که با هتلمان، «موده النور» فاصلهای نداشت؛ پس آنجا رفتیم. وارد مسجد که شدیم اول دو نفری در صحن چرخیدیم و باب ها را دیدیم. حدوداً پانزده دقیقه طول کشید. چترهای مسجد باز و زیبا بودند. تقریباً در تمام صحن نیز کاشته شدهاند. هتلها هم که دراز به دراز، به مانند دیوهای امریکایی، مسجد را محاصره کردهاند. سربازان امریکاییِ غول پیکر، با لباس عربی! انگار استتار کرده باشند! قبرستان بقیع هم رفتیم و از بیرون زیارتی خواندیم و اشکی. آدم دلش به این قبرستان میسوزد. امّا دیدم که دلم بیشتر برای پیغمبر میسوزد؛ وقتی آنهمه زر و زیور و زور و تزویر(!)، در مسجد ریخته است. سقفهای مسجدِ قدیم نقاشی شده و زیبا؛ مانند کلیساها. چراغها و حاشیهی دیوارها و ستونها جملگی به رنگ فلز طلا. ستونها هم زیاد. لوسترها طلایی رنگ. زمین سنگِ گران قیمت. کسی میگفت چترها هر کدام حدود 250میلیون تومان آب میخورد. منارهها بلند و ظریف. چراغها بسیار بسیار بسیار. الآن که مینویسم روز است و در مسجد نشسته ام. هر چه دقیق میشوم، بیشتر از دو سه تایی چراغِ خاموش نمیبینم. این مسجد نورگیر بسیار خوبی دارد، شاید بدون چراغ هم در روز کاملاً روشن باشد. من فکر نمیکنم پیامبر راضی باشد بارگاه خود را غرق در اینهمه زیبایی و نور ببیند و قبر خاندانش را آنگونه در جوار حرم خود، غریب.[1]
تصویر 6- مسجد پیامبر. دیوار سبز و طلایی، دیوار پشتیِ خانه ی امام علی است.
تصویر 7- محل و اندازهی مسجد قدیم را میتوانید با نقشه ی تصویر4 مقایسه کنید.
ظهر قبل از نماز بود که در حیاطِ چتردارِ مسجدالنبی لبهی فرشی نشسته بودم تا سنگِ کفِ مسجد، سجدهگاهم شود. آخوندی آمد کنارم نشست و شروع کرد به نماز و دعا. این لبهی فرش پاتوق شیعه هاست[2]. عربی آمد و سؤالی در مورد حکم نماز خواندن پشتِ سنّیها پرسید. با عربی شکسته بستهام فهمیدم چه میگوید؛ خاصّه که آخوندِ اصفهانیِ ما هم به عربی مسلّط نبود و با طمأنینه سخن میگفت. مرد عرب از مقلّدانِ آیتالله سیستانی بود و احتمالاً عراقی. آخوندِ ایرانیمان گفت ایرادی ندارد و سجدهی روی فرش هم عیبی ندارد، منتها در دل حمد و سوره را بخواند. جالبتر صحنهای بود که داشتم ترجمهی ادعیه را میخواندم که عربِ جوانی آمد بر پشتم زد و با ایما و اشاره فهماندم که کتاب دعا را میخواهد. بهاَش دادم. گفت: «زیارت الفاطمه صلواتالله علیها!» دیدم آدرس دقیقش را نمیدانم، به آخوندِ کنار دستم گفتم که اگر میداند سریعتر بیاورد. او هم آورد. دیدم عربِ جوان گوشیِ همراهِ Iphone 4 را از جیب درآورد و صفحه به صفحهی زیارتنامه را عکس گرفت. احتمالاً از زیاراتِ دیگر هم عکس گرفت و رفت. دلم سوخت. دروغ نگویم اوّل برایِ جوانِ عرب، دوم برایِ حضرت فاطمهی زهرا. کاش میشد که آدرس یک سایت عربیِ مناسب را میدانستم تا به او بدهم که سیراب شود. حیف که نداشتم.
دیگر اینکه بعد از نمازِ ظهر رفتم گوشهای که چیزی بخوانم. به ستونی تکیه دادم و شروع کردم به قرآن خواندن که یک سرباز ریشوی سعودی آمد و با دعوا و تَشَر بلندمان کرد که دارند پرده میکشند تا خانمها وارد مسجد قدیم شوند. یادم نمیآید چه میگفت امّا هرچه بود من میفهمیدم چه میگوید! پس یعنی فارسی بلغور میکرد. یارو هی پشت سرِ هم کلمات «زنانه» «مردانه» را تکرار میکرد. خلاصه بدجوری بلندمان کرد. اگر با زبان آدمیزاد و معمولی هم میگفت ما بلند میشدیم. بلند شدم و با ایرانیِ دیگری که آنجا بود همقدم و همکلام شدم. ازش پرسیدم که راه خروج کدام وَری است و کجا میشود نشست؟ که سفرهی دلش باز شد. میانسال بود. با یک ته ریش و قدی متوسط و استخواندار و کمی اضافهوزن. گفت: «خدا نگذره از این وهابیها که فقط با ما ایرانیها بد هستن. خیلی با ما بد رفتار میکنن. اینها پول 2تا نفت دَر میآرَن. یکی نفتِ خودشون یکی هم نفتِ ایران! باید ما ایرانیها هم چندسالی حج و عمره نیایم تا حساب کار دستشون بیاد و نفتِ ایرانشون قطع بشه!» دیدم قرار نیست جوابم دهد گفتم: «انشاءالله ظهورِش نزدیکه و همه چیز درست میشه...» و جدا شدم. جای دیگری نشستم به قرآن خواندن. مقداری که گذشت متوجه شدم که از بس یارو ما را هول کرد، تعدادی نوشت افزار آنجا جا گذاشتم. آن بدرفتاری و این چند قلم جنس هم باشد حساب من و آن یارو در روز حساب.
با یاسمن قرار گذاشته بودیم که بعد از قرآن خواندن برگردیم هتل برای یک چُرتِ عصرانه تا شب راحت مسجد بیاییم. در حالِ خروج از مسجد بودم که این اعراب را دیدم در مسجد تنهایی یا جمعی، گُله به گُله نشستهاند روی زمین و قرآن میخوانند. خیلی خوشم آمد. البته همانطور که نشستهاند و قرآن میخوانند هِی چپ و راست هم میشوند. مثل طفلی که جیش دارد. دلیلش هرچه که هست مرا یاد جنگیرها میاندازد! خیلی از عربها ما بین نماز ظهر تا نماز عصر را در مسجد میمانند. اکثرشان دراز به دراز در مسجد میخوابند تا نماز عصر شود و دوباره پاشوند نماز بخوانند. امّا جوانترهایشان را دیدم که یا به قرآن خواندن مشغول میشوند یا به درس خواندن. نسبت بهشان احساس خیلی خوبی داشتم. انگار برادران تنی من هستند. بعضیهایشان چند نفری دور هم مینشینند و درسی مانند ریاضی کار میکنند. میشود گفت که کلاس درس است. یکی برای دیگران حل مسئله میکند یا درس میدهد. دیدم کار خوبی است. ما هم باید از این کارها زیاد انجام دهیم. مسجد بشود کلاس درسمان.[3]
در راهِ بازگشت به اصرار من یک گشتی هم در مغازهها و دستفروشهایِ اطرافِ حرم زدیم. اکثرِ دستفروشها زن و سیاهپوست بودند؛ مشخصاً با چهرهی افریقایی. با لباسِ مشکی بلند و پوشیده و چشمانِ بسیار سیاه کرده! فارسی هم خوب بلد بودند. با لهجهی خاص خودشان. و چقدر زیاد بودند. همهچیز میفروختند. جنسها بد به نظر نمیآمدند. قیمتها نسبت به مغازهها ارزانتر بود. ولی در کل ارزان نبودند. هر ریالِ عربستان حدود پانصد تومان است. یعنی به عبارتی 100 دلار را به 373ریال تبدیل کردیم و به تومان میشود 180هزار تومان که البته این نرخ به دلیل نوساناتِ ریالِ ایران هر روز بالا و پایین میرود. میخواستم دشداشهای به 20 ریال بخرم که دیدم یاسمن موافق نیست و منصرف شدم. تسبیحی در یک مغازه قیمت کردیم به شش ریال و نسبت به ایران گرانتر. شش ریال حدوداً میشود سه هزارتومانِ ایران. در مغازهی دیگری دیدم همان تسبیح را ده ریال میدهد! بعد هم رفتیم هتل به صرفِ چُرت!
الآن که مینویسم ساعت 22:20 است و به بعثهی مقام معظم رهبری آمدهایم. هتلی است از هتلهای اطرافِ مسجد پیامبر؛ کنار مسجدالاِجابه یا همان مسجد مباهله. این مسجد مباهله بیرون از شهر بوده و حالا در جوار مسجد پیغمبر. قبل از آمدن به بعثه، مسجد مباهله نیز رفتیم. یک مسجد کوچک و معمولی. حسّ گذشته و شهر پیغمبر را خوب القا کرد. شانس آوردم که توانستم دو رکعت نماز در مسجد بخوانم. و چه کلمه اشتباهی! شانس! این کلمهی بیهویت را باید از دایرهی لغاتم حذف کنم. خدا یارم بود که توانستم دو رکعت نماز در مسجد بخوانم. تا توالت رفتم و وضو گرفتم، داشتند درب مسجد را میبستند. دیدم مسئولِ مسجد دارد با یکی بحث میکند و نمیگذارد کسی وارد شود که من از کُنجی به درونِ مسجد خزیدم و نمازی چریکی خواندم و رفتم.
الآن هم در بعثه دارند برای کربلا قرعهکشی میکنند. سه خانواده. شمارهی ما 785 است. در اولی و دومی که اسممان در نیامد. یعنی سومی؟ انشاءالله... سومی را دو بار بیرون آوردند. دو تای اوّلی در سالن نبودند!... بالاخره شماره سوم را هم در آوردند. ما که نبودیم. نگویم شانسمان نبود. حتی نگویم خدا یار نبود. اتّفاقاً خدا یار بود. الهی شکر. هرچه خدا بخواهد همان خیر است...
تصویر 8- در سمتِ راستِ تصویر در جایی که سربازِ عرب قدم برمیدارد، قبر وجود مقدّس امّالبنین(ع) در حاشیه دیوار دیده میشود. در سمتِ چپ تصویر نیز گنبد خضراء پیداست. غرض از این تصویر نشان دادن اوجِ اختلاف طبقاتیای است که ذکر آن رفت.
[1][1] بگذریم از اینکه هنوز نمیدانم آیا اینهمه خرج و اینهمه هزینه که برای بارگاه میشود درست است یا نه؟ ما خودمان هم اینکار را میکنیم. از حرم رضوی گرفته تا حرم شاه عبدالعظیم و حرم امامزاده جعفرِ یزد، به نسبت تقرب و بزرگی شخصیت، بارگاه بزرگتر و زیباتر و مجللتر است! خود نماد یکجور اختلاف طبقاتی در حیطهی از دنیا رفتگان است. اگر پیامبر بشری مثل ما است پس زندگیاش باید در سطح مردم باشد که بود، و چون حاکم و مسئول است پس زندگیاش باید در سطح فقیرترین مردم باشد که بود، ولی آیا فوتش نباید؟ کدام بشری میتواند قبری اینچنین داشته باشد؟ پس چطور او بشری است مثل ما؟ و درست در اطراف حرم نبوی و رضوی و شاه عبدالعظیمی و امامزاده جعفری، فقرا ریخته اند! اتّفاقاً خداوند فقرا را اینجاها بیشتر جمع میکند. شاید خدا میخواهد نشانمان بدهد که اینها هم بندگان من هستند و شما اینچنین عمارت میسازید. اگر بنا بر احترام گذاشتن است؛ آیا اینچنین واقعاً احترام گذاشتن است؟ یا توهین؟ اگر نشاندهندهی بزرگیِ این مرد است، پس فراعنه بزرگترین مردان جهان هستند. ما که زندگی پیامبر را ندیدیم. در داستانها شنیدیم. حالا میاییم میبینیم چه در حرم نبوی و چه در حرم رضوی و ... خانههای این بزرگواران را جوری تصویر کردهاند که به قصههایی که برایمان خواندند شبیه نیست. اصلاً بین این حرمها با معابد بودایی و هندو چه فرقی است؟ آنها موحد نیستند بتهایشان را از طلا میسازند، ما هم موحدیم و مسلمانیم و مومنیم، میآییم ضریح امام حسین میسازیم با 118کیلوگرم طلا! نتیجه کفر و الحاد با توحید و اسلام، همه در آخر در معابد یکی میشود و هر دو؛ طلا! آخر چند درصد مردم میتوانند مقبرهای حتی با یک کیلوگرم طلا بسازند؟ خوب فرعون را هم در تابوت طلا خواباندند. فرق در این است که فرعون خودش خواست که اینکار را بکنند، امّا ما حالا بعد از چندصد سال داریم بزرگان دینمان را به زور در لباس طلا جا میزنیم. ضریح و مقبره همچو لباس آدمِ بعد از مرگ. چطور طلا برای مرد حرام است؟ اصلاً من نمیدانم که ما داریم با طلاکاری مقبرههایمان به بزرگانمان ارزش میدهیم یا اینکه به عکس؛ داریم به طلا ارزش میدهیم؟ هر وقت به ضریح معصوم یا بزرگواری نگاه میکنم که از طلا است و از فلزات گرانبها و هر چیز دنیویِ ارزشمندِ بیارزشِ دیگر، احساس میکنم که این ضریح زندانی است که معصوم یا آن بزرگوار را در آن زندانی کردهایم. (بعد از نوشتنِ این چند سطر با طلبهای به بحث نشستم. او هم دلِ خوشی از این مسئله نداشت امّا یک مشکل طرح کرد. اینکه بسیاری میآیند طلایشان را وقفِ ضریح یا گنبد یا شبیه این مسائل میکنند. وقف را هم هیچکاری نمیشود کرد. دیدم راست میگوید. به نظرم باید فرهنگسازی کرد و از مردم خواست که دست از ضریح و گنبد طلا بردارند. نادرشاه اشتباه کرد که آمد برایِ اوّل بار گنبد امام رضا را طلا کرد.)
[2] حیاط اول ، حیاط نزدیک به گنبد خضرا، باغی بوده است که پیامبر اسلام به حضرت زهرا علیها السلام بخشیدهاست. بیشترِ شیعیان موقع نماز داخل این حیاط یا پشت درب منزل حضرت زهرا می نشینند.
[3] البته در قم و در حرم حضرت معصومه زیاد دیدهام که جوانها این کار را میکنند. مخصوصاً طلبهها زیاد آنجا درس میخوانند یا مباحثه میکنند.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
سفرنامه عمر عمره
سفرنامه عمره دانشجویی
عمره
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
مدینه
مسجد پیامبر
مسجدالنبی
- ۲
- سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۶:۲۳ ب.ظ
بله از دست اعراب چه می کشید پیامبر ! مانده ام چگون مسلمان شدند بعد از قرآن معجزه پیامبر مسلمان کردن این اعراب بود والا!
خب انسان آنچه را دوست دارد می خواهد از بهترین وصایل و مصالح برای آن استفاده کند هر چند اینگونه زینت آرایی زیاد جایز نیست چون انسان را معطوف به خود می کند تا به اصل موضوع
بیشتر از مسئله اینکه طلا به خود معطوف میکند نه به اصلش، این است که هرکسی وقتی بفهمد این ضریح 180کیلو طلا دارد، دلش نمیسوزد؟ مهمترین وسیله برای فخرفروشی در طول تاریخ بشر، طلا بوده. هیچ چیزی مصداق واضح فخرفروشی مثل طلا نبوده. من بعنوان یک مسلمان وقتی میبینم 180کیلو طلا یکجا تلمبار شده خیلی حسودی ام میشود. به زور در میاوریم لقمه نونی بخوریم نمیریم اونوقت اونهمه پول به اسم پاک یک معصوم یکجا تلمبار شده! خوب هرکسی ناراحت میشه بدونه. هر فقیری دلش میسوزه. فقط فقرا میگن برا امام حسینه و احترام امام رو نگه میدارن.