امروز با حلما دوتایی رفتیم برای مامانش هدیه بگیریم. از او هم نظر میپرسیدم ولی از زیرش در میرفت و میگفت: «بابا من نمیدونم کدوم خوشکلتره. هر کدومو میخوای خودت بخر. زشت باشه بعد میگین من گفتم!» با آن صدای جیغناکش مدام یکبند حرف میزد! حتی تو مغازهها.
همهی ما سرمایهگذار هستیم و کمی باید سرمایهگذاری بلد باشیم. حداقل این عبارت تکراری «همه تخممرغهاتون رو تو یک سبد نذارید» را باید بلد باشیم. چون همهی ما، هیچ چیزی هم که نداشته باشیم، یک چیزی داریم که باید آنرا درست سرمایهگذاری کنیم. و آن چیزی که داریم واقعا نایابترین چیز جهان است (حداقل در این دنیا) و اگر کمیابی باعث ارزشمندی میگردد، پس آن ارزشمندترین چیز جهان است! و آن زمان است!
چه میشود که انسانها خود را فریب داده و به خود دروغ میگویند؟ افراد ممکن است در برابر شرایط مختلف، ادراکها و تحلیلهای متفاوتی داشته باشند و بسیاری از اوقات اشتباه کنند امّا رویداد عجیبی فراتر از یک اشتباه ساده وجود دارد و آن این است که افراد ممکن است به خود دروغ بگویند و خود را فریب دهند! در واقع آنها یک اشتباه سهوی مرتکب نمیشوند بلکه عمداً خود را فریب میدهند و به اشتباه میاندازند! از آنجا میتوان دریافت که پاسخ یک نفر به شرایط موجود یک رویداد سهوی نیست که میبینیم این فرد به مدت طولانی یا به دفعات متعدد اشتباه خود را تکرار میکند و هیچوقت از اشتباه خود درس نمیگیرد. این تکرار اشتباه به نظر نمیرسد یک امر سهوی باشد و از آنجایی مرتباً باعث صدمه به خود فرد میشود تعجبآور است. دروغگویی به خویشتن حیرتانگیز است و سازوکار چنین رویدادی میتواند سؤال برانگیز باشد.
گمانم آخرین باری که برای چیزی تلاش زیادی کردم، قبولی در آزمون تیرهوشان بود! آن هم چون در المپیاد علوم آن سال باعث شده بودم تیم مدرسه رتبه نیاورد دلگیر بودم و میخواستم جبران کنم! حسابی پشتش گذاشتم تا قبول شوم. یادم نمیرود که میگفتند: «اگر تیزهوشان قبول شی آیندهت تضمینه!»
امید بسیار خطرناک است و من مطمئن نیستم که بدانم چرا آنقدر بر آن اصرار میشود و از ناامیدی بد گفته میشود. به گمانم این نیز میتواند یکی از خصایص سرمایهسالاری باشد تا به کمک آمال و آرزوهای دراز مردمان را به حرکت و تقلایی سخت فراخواند. همچون آن هویجی که جلوی الاغی میگیرد تا الاغ را به حرکت وا دارد! البته این تزریق بیمهابای امید از جانب سرمایهسالاری در گستره اقتصاد است و در امر سیاست احتمالا به عکس، این چپ رادیکال است که امید و آرزوهای دور و دراز تزریق میکند!
دقیقا نمیدانم چرا، ولی در طول سالهای تحصیلم بسیاری از اوقات بعنوان نماینده کلاس انتخاب میشدم. حتی در دوران دانشگاه که علاقهای نداشتم و میخواستم از زیر کار در بروم!
خاطرهای از دوران راهنمایی به یاد دارم که همچنان برایم عبرتآموز است.
مرگ زندگی را به ما نشان میدهد. تا کجا زندگی کردن و نکردن. دنیا حقیقت خود را به ما نشان داده است، ما روی برگرداندهایم. ما بارها مردهایم؛ آنجا که خواستهها و کردهها و داشتههایمان مرده است. جاودانگی قصهای بیش نیست و ما گولِ قصهها را خوردهایم. در این جهانِ میرا، زندگی لحظهای در حال بیش نیست و مرگ بسیارست، سالهاست. مرگ همه لحظات رفته است و ما بسیار مردهایم و هنوز به مرگ ایمان نیاوردهایم. ما به خود متوجهیم، به مایی که بیش از آنکه وجود داشته باشد، دیگر وجود ندارد، مرده است. ما آمدهایم تا نباشیم، و خواستن و بودن فریبی است که بارها خوردهایم. ندیدن، نخواستن، نداشتن، نبودن، نچشیدن، نماندن و نبودن، هدف بودنِ ما بود و ما دیدیم و خواستیم و داشتیم و بودیم و چشیدیم و در آخر از نماندن رهایی نیافتیم. خوش آنانکه از اوّل نبودند و نخواستند و نداشتند و نکردند و هیچ از دست ندادند.
آیا امام حسین از واقعهی عاشورا لذت برده است؟! سؤال عجیبی است! شاید در پرده اول فیالفور پاسخ دهیم که خیر. اما با کمی تأمل و برای مثال با شنیدن عبارت «چیزی جز زیبایی ندیدم» تردید کنیم! اگر اینطور باشد، و امام از کاری که کرده، لذت برده باشد، میتوان نتیجه گرفت امام برای لذت خودش چنین کاری کرده است؟!
ما انسانها نیاز داریم مدام آنچه داریم را به خود یادآوری کنیم تا غم و اندوه آنچه نداریم ما را از پای در نیاورد. زندگی همه ما پر است از ملالتها و کاستیها که اگر مدام به آنها خیره شویم زندگیمان کاملا سیاه میشود. ما زندهایم و مجبوریم زندگی کنیم و برای زندگی، مجبوریم در این جهان تاریک، روشنیها را بیابیم و مدام آنها را برای خود زنده نگاه داریم. این کهکشان بسیار تاریک است. تیرگی آن لایتناهی است. جهان را بیش از هرچیز، تاریکی فراگرفته است. اما درست زیبایی این جهان در همان ستارگان، تک منابع روشنی و نوری است که در آن صفحهی یکپارچه سیاه، میدرخشند.
سمپاد شاید مهمترین مزیتش برای مثل منی، دوستانی بود که برایم داشت. کسانی که سرشان به تنشان میارزد و هرکدام به شکلی در جایی به شیوه خاص خود زندگی میکنند. البته در همان سمپاد هم ۶۰ درصد افراد با دغدغههای عادی هستند اما آدمهای خاص و دوستان خاص ییشتر پیدا میشوند. دوستانی که در دوران دانشجویی مثلشان را پیدا نکردم یا حداقل خیلی کمتر پیدا کردم. بهترین دوستانی که دارم از همان دوران هستند. البته برای درونگرایی چون من، دوست مفهوم پیچیدهای است!
زندگی را چقدر باید جدی گرفت؟ پاسخ به این سؤال برای بنده پاسخ به بسیاری از دیگر سؤالات است. پاسخ به اینکه چقدر باید تلاش کرد؟ چقدر باید دل سوزاند؟ چقدر باید از زندگی لذت برد؟ چقدر باید عاشق بود؟ چقدر باید دنبال رؤیاها بود؟ و چقدر باید راحت روی کاناپه لم داد و از نسیم خنک کولر لذت برد؟
خلاصهی مدیریت، تصمیمگیری است. همهی دانش مدیریت و دانشهای مکمل آن، از رفتارشناسی و روانشناسی تا اقتصاد و جامعهشناسی، همه در نهایت در نقطهی «تصمیمگیری» به کار مدیر میآیند. سیاستگذاری نیز دقیقا همین است. همهچیز در تصمیم یا انتخاب خلاصه میشود و همهی دعواها سر این تصمیم است. و اگر خوب بنگریم، انسان و کل زندگی نیز دقیقا همین است و از این رو است که مدیریت و سیاست، دانشی کاملا کاربردی در سراسر زندگی است.
امکان نیست. اما شاید بتوان شرایط امکان را ساخت. صفحات انگیزشی و کاسبی القا میکنند که انسان هرکار بخواهد میتواند بکند حتی اگر هیچ شرایط امکانی وجود نداشته باشد. این حرفها اما در واقعیت و به خصوص در جغرافیایی توسعهنیافته و وابسته به موضوعش شاید خیلی قابل اعتنا نباشد. فهمیدن مرز ادامه دادن یا بازگشتن دشوار است. چگونه میتوان فهمید تلاشی بیحاصل داریم و باید بازگردیم یا آنکه نه، اگر ادامه دهیم به نتیجه دست مییابیم؟
وقتی بچهتر بودیم به ما میگفتند آیندهسازان! هنوز هم به بچههایمان میگویند احتمالا. حتی اسم کتابهای کنکور و تستمان آیندهسازان بود! از مدرسه تا آشنایان و غیره به ما میگفتند شما آینده کشور را میسازید. شما فرداهای کشور را رقم میزنید. یا آن لحن حماسی که میگفت: «آینده از آن شماست» «کشور مال شماست. این قلههائی که گفتم، متعلق به شماست» و ما با صداقت معصومانه خویش باور میکردیم!
گویا عشق از جنس خاطره است و نسبت به چیزی در گذشته وجود دارد. نوستالژی است که با گذشت زمان و انتزاع هرچه بیشتر از واقعیت و ابژه خویش قویتر میگردد. اگر اینطور باشد عشق در لحظه و نسبت به یک چیز موجود بوجود نمیآید، به تدریج و نسبت به آنچه از دست رفته شکل میگیرد و تمنایی نسبت به بهدست آوردن دوباره آن ایجاد میکند و از این رو وصال، عشق را نابود میکند! چون عشق نوستالژی است! سوژه آنرا به وجود میآورد چون به درد نوستالژی علاقه بیمورد میورزد!
چندسال پیش چنین توییتی نوشتم: «تو خونهی ما یک پنجرهی مخفی و سحرآمیز هست که مستقیم به امریکا، شهر San Andreas باز میشه. وقتهایی که خسته میشم میرم سواحل اونجا جتاسکی سواری میکنم. چندتا ماشین گرون قیمت هم میدزدم توی بِوِرلیهیلز ویراژ میدم و حین رانندگی با اسلحه اتوماتیکم آدم میکشم!»
هشدار، متن حاوی تصویرسازیهای دلخراش است. بهتر است نخوانید!
در دوران راهنمایی معلم هنری داشتیم به نام زارعشاهی. مرد شریف و دوست داشتنی است و همچنان در یزد آموزشگاه آزاد هنری دارد و هنر میآموزد. من در آن دوران بیشتر ورزشهایی مثل بسکتبال و بدمینتون بازی میکردم. جناب زارعشاهی روزی در ساعت ورزش در حین بازی مرا دید و صدایم کرد و به مضمون چنین چیزی گفت: «بوذرجمهری، تو نمیخواد بسکتبال بازی کنی!» با تعجب پرسیدم چرا؟! گفت: «تو مثل بقیه نیستی! به دستهات نیاز داری! دستهای تو، دستهای ظریف یک هنرمنده!» کتمان نمیکنم که تعریف بینظیری بود و مرا ذوقزده کرد! از آن زمان به بعد تازه متوجه دستانم شدم! انگار تا آن زمان نمیدانستم دست دارم! پس از آن بارها به دستانم نگاه کردهام و به آنها اندیشیدهام. به اینکه این دستان برای چه خلق شدهاند؟ هنر را که نشد حرفهای پی بگیرم. شاید این دستان ظریف به درد جراحی هم میخوردند. و شاید به درد قلم به دست گرفتن و نوشتن. امّا تقدیر روزگار آنقدرها هم رمانتیک و رؤیایی نیست! این دست تابحال بیش از هرچیزی به کارهای بیفایدهای پرداخته است!
دانشجویان این سری با استعدادتر از سری قبل هستند. امیدوارم راهشان را بتوانند خوب پیدا کنند. هرچند به آنها نیز مثل سریهای قبل از سختی راه گفتهام. از این جادهی سنگلاخ کوهستانی که باید با یک چراغ فکسنی در شب رفت. اما فعلا که انگیزه دارند و کار را هم یاد گرفتهاند. مهم همین است. اگر کار را بلد باشند آخرش گلیم خود را از آب بیرون میکشند.
حال خوشی ندارم. دست و دلم به کار نمیرود. همچون کسی که در عشق شکست خورده است و شاید بدتر. در این جهان ناشناخته عشقهای بزرگتری است که انگار در همهی آنها شکست خوردهام.
ساختارها رفتار ما را شکل میدهند. یکی از این ساختارها شبکههای اجتماعیاند. هر شبکه، ساختار (فرم) خاص خود را دارد و این ساختار به طرز جالبی محتوای آنرا تحت تأثیر قرار میدهد. مثلا توییتر ابتدا با ایدهی یک شبکه اجتماعی پیامکی شکل گرفت. اکنون دیگر پیامکی در کار نیست تقریبا، همه آنلاین شدهاند. اما ساختار کوتاه و مینیمالنویسی باعث شده است توییتر هویت خاص خود را پیدا کند. برای مثال فضای توییتر حداقل برای دو کارکرد سیاسی و طنازی مهیاست که به زعم بنده محصول ساختار آن است.
وبلاگها هویت و حس و حال خود را داشتند.
هر قدر همصحبتی با آدمای معمولی و خوب حالمو خوب میکنه، همونقدر صحبت با آدمای مغرور و از خود راضی و خودبزرگبین حالمو بد میکنه. مخصوصاً وقتی این آدمها ۴کلام چیزی هم بلد باشند. دانش برای این افراد ابزاری برای اثبات برتری خودشون و فخرفروشی است. اتفاقا من دقیقا به همین دلیل دوست ندارم خیلی «دانشمند» باشم و چیزهایی که بلدم رو به رخ دیگران بکشم. چون میدونم چیزی که من میدونم در مقابل چیزی که نمیدونم صفره.
حالا که سالهای پایانی دهه سوم زندگیام را میگذرانم، باز میگردم و به گذشته مینگرم و از خود میپرسم در این سه دهه، حسرت چه چیزهایی را دارم؟ در واقع سؤال اصلی برعکس است. پرسش از این است که از چه چیز بیش از همه لذت بردهام؟ امّا این سؤال ممکن است گمراهکننده باشد از آن جهت که بسیاری از لذایذ دمدستی را متبادر میکند. امّا وقتی از خودم میپرسم چه کاری بود که میتوانستم انجام دهم و ندادم و حسرت کدام یک بر دلم مانده است، دقیق و سر راست میروم سراغ همان چیزهایی که گویا بهترین لذتهای زندگیام نیز بودهاند یا میتوانستهاند باشند.
جای شما خالی، غروب زیبای دیروز را بر بلندای بام اسکندریهی سنهی ۴۰ قبل از میلاد مسیح گذراندم.
صبح داشتم سشوار میکشیدم که به فکر رفتم. چه شد که سشوار بعنوان یک کالای اساسی در هر خانه جا پیدا کرد؟
اصل و اساس مدیریت تصمیمگیری است. اساس سیاست هم همین است. اساساً سیاسی شدن هم دقیقا در همین مرحلهی تصمیمگیری موضوعیت میابد. همهی دعواها، منافع و تعارضات بر سر یک تصمیم نمود مییابند و منازعه میکنند. بگذریم. دوباره به یک تصمیم شخصی نسبتاً بزرگ رسیدهم. خب، من دکتری قبول شدهام. حالا که چه؟ چهکار کنم؟ گام بعدی چیست؟ برای چه چیزی برنامهریزی کنم؟
یادم میآید بچه که بودیم، فیلم تایتانیک تازه آمده بود و حکم فیلمهای پورن را داشت! نمیشد اسمش را آورد! و من هم ندیدمش. تا همین دو هفته پیش که بالاخره توفیق شد و فیلم را دیدیم! خب فرهنگ سیال است! آنچه که آن روز اسمش را نمیشد آورد امروز شبکهی تلویزیونی کیش هم میتواند نمایش دهد! فوقش چند صحنهی آنرا میشود سانسور کرد و در سیمای ملی هم پخش کرد!
دینداران یکی از مهمترین دلایل خود را برای وجود خدا و ضرورت دین، هدفمندی جهان بیان میکنند همراه با این پرسش که «آیا امکان دارد این جهان بدون هدف به وجود آمده باشد؟» خیلی هم سر راست آدرس میدهند که هدف کمال انسان است و بهشت و وصال و معبود و فلان! من با این گزارهها راضی نمیشوم چون آنها را نمیفهمم. خودم را هم گول نمیزنم.
یک اتفاق جالب این است که افرادی که معمولاً در رانندگی دقت بسیار بیشتری میکنند در مواجهه با خطرات واکنش بدتری دارند. این قضیه را با نام بیشتمرکزی یا روانشناسی گیرکردن یاد میکنند. مثال رایج این قضیه در روانشناسی ورزش بررسی شده است، مثل فوتبال یا بسکتبال. برای مثال یک بازیکن بسیار خوب، ممکن است ضربه پنالتی را خراب کند. یک دلیل آن این است که روی ضربهی پنالتی بیش از حد تمرکز یا گیر میکند! این فعالیتها چنان پیش پا افتادهاند که ورزشکاران حرفهای در انجام دادن خودکار آنها عملکرد بهتری دارند. شما هم میتوانید آزمون کنید، دفعهی بعد که از پلهها میدوید به حرکت پاهایتان فکر کنید! اگرچه شما در گام برداشتن روی پلهها حرفهای هستید امّا با فکر کردن به آن کارآمدیتان بسیار کم خواهد شد.
سال اول دانشگاه، یک آزمون سلامتی از دانشجویان میگیرند. حتی آزمون سلامتی کارشناسی را هم یادم هست. در خوابگاه کوی علوم پزشکی تهران. یک بخشش برایم جالب بود. بخش تستهای روانشناسی. بخشی از سؤالاتش مرتبط با خودکشی بود. یادم میآید تستها را جوری زدم که حساس نشوند. معمولی پر کردم رفت. در دوران کارشناسی ارشد باز همان آزمون را دادم. اما اینبار در بخش تستهای خودکشی کمی شیطنت کردم!
پارسال قمار کردم! برخی میگویند قمار، اصل زندگی است. قمار خیلی خوبی بود و احساس میکنم بردم. قمار یک بازی با مجموع صفر است! یعنی یک بازی برد-باخت! امّا بنده یک قمار برد-برد میشناسم. شاید تنها قمار برد-برد. بستگی دارد با چه کسی قمار کنی. وقتی با خدا قمار میکنی!
چندی است میترسم از اینکه بمیرم و تازه بعد از مرگ متوجه شوم سر کار بودهام! خدا نگاه عاقل اندر سفیهی به من اندازد و بگوید: مگر به تو عقل ندادم که تعقل کنی؟ چرا باز به سنت پیشینیان خود عمل کردی؟ چرا باز اسیر جو روشهای غلط جامعه شدی؟
سال اول ازدواج، اواخر شهریور، موقع پستهچینی که بود رفتیم رفسنجان، سر زمینهای حاج حسنآقا. خدا بیامرز زنده بود و با همان حالش مراقب اوضاع. هنوز سال دوم دانشگاه بودیم اما هوای آنجا بدجور هواییام کرده بود. جوری که هنوز هوایش را دارم. به یاسمن بارها گفتهام درس را ول کنیم برویم سر زمین. آن باغ دراندشت، خانهای بزرگ. مردم محلی. کارگرهایی که احترامشان کم نمیشود. روستایی ساکت. آن پستههای تر. انبارهای پستهی خنک. جهانی که میتوانی ببینی. دور از این دوزخیان شهری، این دخترکان دلبر خیابانی. جهانی که روی دور تند نیست. وقت اضافه میاوری به جای آنکه کم آوری. با خیال راحت کتاب میخوانی. کتاب مینویسی. میاندیشی. فکرت را پرواز میدهی. آن طبیعت بیکران و آنهمه مکانی که کشف میکنی. هر روز با حلما بازی میکنی. آنهمه زمین، یک تکهاش را بر میداری با دستان خودت یک چیزی میسازی. یک خانهی جدید. شاید یک زمین ورزش. شاید یک استخر، شاید حتی یک مسجد، یکحسینیه، یک مدرسه، یک کارخانه. به زمینها که برسی و به سود دهی، کار و کاسبی را توسعه میبخشی. شبها زیر توری، روی پشت بام میخوابی. صبحها اگر با صدای خروسها بیدار نشوی، گرمای آفتاب بیدارت میکند. شبها، کنار خانواده، حرفها و صحبتها در آن سکوت و صدای جیرجیرکها.
خلاصه کنم، زندگی میکنی! بیدغدغه، راحت، خوش، بیاضطراب، بدون قرص! بدون مریضی. این رویاها همچنان در کلهام هستند و مرا ول نمیکنند. میخواهم بزنم زیر همهچیز. همه را رها کنم. غصهی چه را میخوری حسین؟ غصهی این مردم؟ آنها که دنبال درس و دانشگاه و این بازیها هستند، دنبال یک شغل و یک آب باریکه میگردند. تو دنبال چه میگردی اینجا؟ دنبال چه هستی حسین؟
در بین دوستان و آشنایان، خیلی در باب ازدواج صحبت میشود و مشاوره میگیرند. اکثرا میبینم که افراد ملاکهای بدی برای ازدواج دارند. هم دختران هم پسران. مثلا از روی رشتهی تحصیلی دختر خانم میخواهند تشخیص بدهند که این خانم اهل زندگی هست یا نه؟ یا ملاک را تعداد خواهر و برادرهای فرد مقابل میگذارند. ملاکهای تخیلیتری مثل شغل پدر و محلهای که در آن زندگی میکنند که بماند.
اسلام یک ملاک کلّی به نام کفو بودن تعریف کرده است که هم میتواند به مفهوم مشابه بودن تلقی شود و هم مکمل بودن یا به درجاتی شامل هر دو شود یعنی زوج در مواردی مشابه و در مواردی مکمل باشند. در هر دو صورت باید «جور» باشد. بعضی آدمها هستند که
رجب و شعبان تمام شد و من استفادهای نبردم. این آخریها دارد بلاهای کوچک و بزرگی نازل میشود! حس میکنم خدا هرچه صبر کرده دیده من نیامدم دارد با چوب مرا به سمت خویش میخواند! خدای جالبی است.
برخی افراد با برخی کتابها، سخنرانیها، شخصیتها، فیلمها و یا حتی برندها و تکنولوژیها خیلی زود تحت تأثیر قرار میگیرند و به وجد میآیند و عبارات هیجانی نسبت به آن پدیده ایراد میکنند. این افراد نه تنها نشان میدهند که
من واقعا آدم بیاعصابی هستم! هرچند تحلیل دیگری درباره من وجود دارد که من خیلی با اعصابم! البته این دو تا تحلیل از دو نقطهنظر کاملا متفاوت هستند. مثلا در مباحثه با یک سری افراد بیاعصاب هستم امّا مثلا در مقابلِ یک سری سختیها و مشکلات (مثل سختیهای شغلی و درسی) اصلا عین خیالم نیست. یکجور جمع نقیضینی است بالاخره.
یامینپور در کانال تلگرامش نوشت:
آلبر کامو گفته بود کلمات، فاحشه شدهاند؛ برای هر معنایی حامله میشوند. دیگر نمیتوان به اصالت و هویت کلمات و معانی آنها اعتماد کرد...
گاهی به کلمات تجاوز میشود؛ به معنای «دفاع» ، «مقدس»، «غرور و تعصب دینی»، «افتخار» و...
افزون بر همهی دلواپسىها، اکنون دلواپس زبان و ادبیات فارسی هم باید باشیم.
و من به این اندیشیدم که ذهن بشر هم روسپی شده است. پای حرف همه مینشیند. از هر کسی حامله میشود. پای صحبت حضرت آقا مینشیند و
علاقه به خودنمایی با سلفی گرفتن بیش از هر زمانی در بین ما انسانها رواج یافته است. امروز به هر تفریحگاه و یا مکان تاریخی که میروید مردمی را میبینید که در حال سلفی گرفتن هستند. در هر دستی میتوانید مونوپاد ببینید و به راحتی از هر مکانی آنرا تهیه کنید.
در این ویدئو با ابزاری جدید برای سلفی گرفتن آشنا میشوید. به نظر میرسد در آینده باید شاهد پرواز انواع این پرندگان سلفی انداز در انواع مکانها باشیم.
اما بگذارید یک تحلیل هزینه فایده سر انگشتی کنیم.
یک ازدواج و زندگی موفق را، «گذشت» میسازد.
اساساً زندگی گذشتن است. دلبستن آسان است امّا گذشتن دشوار.
هرگاه توانستید در موقع خرید یک گوشی همراه، لپتاپ، ساعت و یا حتّی یک کفش، «در عین داشتن توانایی»، از خرید بهترینها صرف نظر کرده و به موارد کفایتکننده قناعت کنید؛ آنگاه «شاید» بتوانید علاوه بر انتخاب یک همسر «خوب»، زندگی خوبی را نیز رقم بزنید.
یک «بنده»ی حرفهای (!)، قدرت تحمل نقصها و عیبها و گذشتن از آنها را دارد.
حرفهای بندگی کنید...
این مطلب و مطالبی دیگر را در کانال تلگرام بنده ببینید.
معصومه عصبانی شد. توی خاطراتش دنبال دلیل میگشت. پشت سر هم با خودش حرف میزد:
- چرا آخه؟ من که چیزی کم نگذاشته بودم. هر کاری از دستم بر میامد کردم...
- از اوّل هم من مخالف بودم ولی بالاخره هر دختری در آن شرایط قرار میگرفت همین کار را میکرد...
- اصلاً نه، تقصیر من نبود!
- تقصیر پدرم بود. چرا اینجوری کرد؟ مگر من به کمک نیاز داشتم؟ من از پس خودم بر میآمدم!
معصومه با خودش فکر میکرد اگر پدرش به او میگفت قصد چنین کاری دارد حتماً جلویش را میگرفت. بعد از آنکه پدر معصومه خانه را اجاره کرد چند وقتی همراه با مادر و برادر پیش معصومه ماند. وسایل اولیّه زندگی را فراهم کردند و معصومه را برای سختیهای زندگی در تنهایی آماده کردند. بعد از تقریباً یک ماه که آنجا بودند باید کم کم معصومه را تنها میگذاشتند. هرچند پدر معصومه با خودش عهد کرده بود هر هفته یا دو هفته یکبار به دخترش سر بزند امّا باز هم دلش آرام نمیگرفت. نمیخواست دخترش رنگ سختی ببیند؛ این شد که با چند نفر از همسایهها آشنا شد تا سفارش دخترش را به آنها بکند. در آن آپارتمان ده واحدی، همسایه دیوار به دیوار آنها خانوادهی موجّهی به نظر میرسیدند که یک فرزند چند ساله هم داشتند. این شد که پدر معصومه به کامران، مرد خانواده، سفارش دختر تنهایش را کرد تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد. کامران هم با تواضع، مردانگی نشان داد و پذیرفت.
معصومهی زیبا همانطور که چشمان خیسش را به لپتاپ دوخته بود و عکسها و خاطراتش را مرور میکرد یاد گذشتههای دور افتاد. یاد راه طولانی و سختی که طی کرده بود. یاد روزهای دبیرستان. روزهای پر استرس کنکور. زمانی که به سختی آن طبع دخترانهی شیطنتانگیزش را کنترل میکرد تا بتواند درس بخواند. تا مایهی افتخار باشد. آن وقتها همیشه به خانوادهاش فکر میکرد. به اینکه وقتی خبر قبولیاش را بشنوند چقدر خوشحال خواهند شد. و همینطور هم شد. خبر قبولی دخترک یزدی در پزشکی دانشگاه تهران به اندازهای شیرین بود که مادر در همان ساعات اوّل همهی دوست و آشنا را خبر کرده باشد. پدر هم که نمیخواست با خوشحالیهای اغراق آمیز غرور مردانگیاش لطمهای ببیند در فکر تبریک به دخترش امّا از نوعی دیگر بود.
پس از خوشیهای نخستین باز روزهای سخت رسیدند. معصومه یاد شبی افتاد که باید از خانوادهاش دور میشد. حالا او میبایست از دل شهرستانی کوچک به اقیانوسی بزرگ میزد. اشکهای جدایی مادر و لبخند تلخ پدر را تنها آیندهی درخشان معصومه التیام میبخشید. معصومه نیز با دلی پر زشوق و چشمی پر ز اشک نگاهش را از مادر و برادر کوچکترش میگرفت. در آن شب پاییزی سوار بر ارّابهی آهنی، معصومهی کوچک و پدر دلسوزش همچنان که با چشمانشان از پنجرهها مادر و برادرش را بدرقه میکردند در دل ظلمت محو شدند.
چندی است روزگار سخت میگذرد. شاید بهتر است بگویم سختتر میگذرد! همیشه با خود میگویم از این سختی که بگذرم آسانی است. امّا چه بگویم که از پس هر سختی، سختیهایی دیگر میرسند. احساس هرکول بودن دارم! به جنگ غولها باید بروم. هر بار که غولی را زمین میزنم، غولی دیگر میرسد! مشغله ها چون غولهایی از پس یکدیگر میرسند! درماندهام که کی غول مرحلهی آخر میرسد؟
خدای را شاکرم که امسال طلبیده شدم...
سیّدالشّهدا که نه، شاید حضرت ابوالفضل...
چه میگویم؟ شاید حضرت علی اکبر و حتّی نه، شاید حضرت علی اصغر بنده را طلبیده...
بنده را طلبیده تا روز اربعین حسینی خادم الحسین باشم...
بنده را طلبیده تا مرا در کسوت خدمت و کار ببیند... در حال مطالعه، تحقیق و تولید...
پی نوشت: نمیدانم برای شما هم اینطور هست یا نه. ولی برای من که هست. اینکه این مطلب بوی غرور و خود بزرگ بینی میدهد. راستش آنچه منجر به انتشار آن شد، تلنگری است در رابطه با پیاده روی اربعین. الحمد لله از محاسن و خوبیهای آن بسیار گفته اند و شنیده ایم و من هم با همه آنها موافقم. امّا یادمان باشد همه اینها ظواهر است و ممکن است از تظاهر باشد. مراقب باشیم که خودش میتواند منشأ نفوذ شیطان باشد. مبادا باد در غبغب بیاندازیم که پیاده روی رفتیم و احساس کنیم آدم بزرگی هستیم. بنده هم در دل دوست میدارم که در این پیاده روی شرکت کنم ولی خدمت به آن خاندان مطهر عصمت را ارزشمندتر میدانم. و این بود دلیل نگارش این متن: «تلنگری به خودم!»
خستهام، از اینهمه خسته بودن...
از این خستگیهای ممتد...
هر قدر دهانت را بیشتر باز کنی
چشمانت بیشتر بسته میشوند ...
دروغ میگویند...
انسان آزاد آفریده نشده است...
انسان «بنده» آفریده شده است...
مراسم روز دوم، در مسجد ریگ یزد، واقع در خیابان قیام بود. کنار درب ورودی شش هفت صندلی برای میزبانان گذاشته بودند. محمّد آقا من را هم کنار خودش روی صندلیها نشاند. با خودم فکر میکردم آنهمه بزرگتر از من در مجلس هستند که نسبت نَسَبی با حسن آقا دارند؛ چرا من باید میزبان باشم؟ امّا بعد دیدم که من بوده ام که در خانه حسن آقا با او زندگی کرده ام، هرچند اندک و هرچند با نسبت سببی. هر بار از شرّ تهران خلاص میشدیم و به آغوش یزد پناه میبردیم، حسن آقا یکی از اوّلین سؤالهایش از من این بود که «کی درستون تموم مِشه؟!» و من هر بار با شرمندگی تعداد سالهای باقیمانده را برایش میشمردم. شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم هر بار از تهران میرفتیم میپرسید؛ غیر از دفعات آخر. انگار نا امید شده بود. من هم نمیدانستم که آیا حسن آقا روزی را که بالاخره درسمان تمام شده و به یزد بازگشتهایم را میبیند یا نه. دروغ هم نگویم، امیدی نداشتم. اصلاً برای همین هر بار سؤال میپرسید شرمنده میشدم. احساس میکردم تنها نوه دخترش، از تنها فرزندش را دزدیدهام و تهران بردهام. آن هم دختری که شبیه ترینِ فرد فامیل به حسن آقا بود، خَلقاً و خُلقاً! احساس دزدی که هر از چندی صاحب مالش را میبیند و هربار صاحب از دزد سراغ مالش را میگیرد و میپرسد: «بالاخره کی برایمان میآوریش؟»
آن شب تا نیمه شب بیدار بودیم. نمازم را در انتهای وقت شرعی خواندم. به نیت حسن آقا هم یک مغرب و عشاء خواندم. عباس آقا هم، که پسر عموی حسن آقاست، پیش ما آمد. دنبال کارها بود. اخلاقش این است. وقتهایی که کار زیاد است کمک حال است. دنبال تربت و کفنی که حسن آقا از سفر کربلا آورده بود و عقیق انگشتر حسن آقا که انگار زیر زبان میت میگذارند و الخ. صحبت خانمها از اتفاقات چند روز اخیر حسن آقا بود. از اینکه این چند روز نماز زیاد میخواند. آخریها فکر میکرد رفته است شهرهای اصفهان و شیراز تا از خویش و قوم خداحافظی کند و حلالیت بطلبد. یاسمن هم خاطره همان روز ظهر را تعریف میکرد که وقتی حسن آقا از اتاقش صدای خنده یاسمن را شنیده، صدایش کرده تا ببیندش و حالش را بپرسد و برای آخرین بار لبخندی به او زده است و بعد با یک «یا الله» زیر پتو رفته است تا به خوابش ادامه دهد. یاسمن که برای مادر بزرگ مادریاش تعریف میکرد که همان شب حسن آقا گفته است برویم مشهد، مادربزرگش هم جواب داده که حسن آقا زودتر از ما مشهد رفت. آن شب برنامهی مراسم ترحیم را هم نوشتند. جالب آنکه روی کاغذی نوشتند که سربرگی داشت به اسم «حاج حسن هرندی - سرای طهرانی» که مربوط به دکان حسن آقا در بازار است و از رسم الخط «طهرانی» آن و جنس کاغذ کاهیاش معلوم بود که این برگ عمری دراز دارد. و آیا حسن آقا وقتی که سربرگ را میزد، هیچ فکرش را میکرد که روی همان هم برنامههای ترحیمش را بنویسند؟ شاید پس فردا، در همین وبلاگ، مراسم ترحیم و خاکسپاری من را هم نوشتند؛ پس برایم فاتحهای بخوانید؛ شاید آمرزیده شوم.
شب بود و تلویزیون حرم امام رضا را نشان میداد. بیشتر گنبد طلا بود که خودنمایی میکرد. چراغهای روشن شهر همچون ستاره هایی کم سو بودند که گرد خورشید مشهد چشمک میزدند. حاج حسن آقا تازه از خواب بیدار شده بود و به سختی سمت هال میآمد. از اتاق تا هال چند قدمی بیش نبود امّا او هر قدمی که بر میداشت، می ایستاد و نفس میزد. درد را میشد از نفس کشیدنش حس کرد. پسرش، محمّد آقا، کمکش میکرد امّا نمیتوانست خستگی اش را کتمان کند، مدام غُر میزد. من هم رفتم دستش را گرفتم تا بلکه کمک حال باشم. آخر همین مسیر کوتاه را مجبور شد دو پاره کند. صندلی آوردیم تا بنشیند و نفس تازه کند و بعد بتواند چهار یا پنج قدم دیگر بردارد. بار آخری که همراه پسرش برای برداشت پستهی زمینها رفته بود خیلی شکسته شد. بار قبل، تاسوعا عاشورا بود که یزد بودیم و آنها تازه از رفسنجان رسیده بودند. حسن آقا آن موقع خیلی ورم کرده بود. مادر خانمم دلیلش را نمیفهمید امّا یاسمن میگفت ورم از قلبش است. یادم هست به اصرار یاسمن بالاخره شب قبل از تاسوعا حسن آقا را بردند اورژانس بیمارستان شهید صدوقی امّا پزشک اورژانس اطمینان داد که مشکلی نیست. یاسمن هم خیالش راحت شد. ما که از سفر بازگشتیم حال حسن آقا بدتر شد و مجبور شدند وی را در بخش بیماریهای قلبی (CCU) بستری کنند. از آن موقع یاسمن مدام جویای حال پدربزرگش بود. آن شب هم حسن آقا قرار ملاقات پزشک داشت.
وارد کوچه پس کوچههای کاهگلی و قدیمی پشت امامزاده جعفر یزد که میشوی و یکی دوبار همراه با کوچههای تنگ تاب میخوری، به محوطهی باز و بزرگی میرسی که شهرداری اسمش را گذاشته پارکینگ محلّی امامزاده جعفر. از همانجا کوچه باریک سمت راست را پی میگیری. در انتهای کوچه درب زیبا و بزرگی که بازسازی شده و بالایش نوشته: «عمارت کاظمینی» پیداست. باز کوچهی تنگ یک تاب میخورد و در همین تاب یک پارچه دست نوشتهی سیاه نصب شده است که: «مجلس عزاداری سنواتی مرحوم هرندی، از ساعت 4 تا 7 بعد از ظهر برگزار میگردد.» پارچه را که رد میکنی اوّلین در سمت چپ، که دری است چوبی و قدیمی، در خانهی هرندی است. بالا سمت چپِ در، میراث فرهنگی یک تابلو نصب کرده که قدمت خانه را به زمان قاجاریه منسوب داشته و هرگونه دخل و تصرف در خانه را غیرقانونی اعلام کرده است.