چندی است میترسم از اینکه بمیرم و تازه بعد از مرگ متوجه شوم سر کار بودهام! خدا نگاه عاقل اندر سفیهی به من اندازد و بگوید: مگر به تو عقل ندادم که تعقل کنی؟ چرا باز به سنت پیشینیان خود عمل کردی؟ چرا باز اسیر جو روشهای غلط جامعه شدی؟
میترسم که تازه بعد از مرگ از خواب بیدار شویم. میترسم که روزی و جوری از غفلت خارج شویم که دیگر فرصتی نباشد. یک لحظه تصور کنید که میمیرید و بعد از مرگ متوجه میشوید که اغلب آنچه فکر کردهاید که درست بوده، غلط بوده است! متوجه میشوید همهی آن چیزی که فکر میکردید اندوختهاید، هیچ بوده است! همهی آنهمه کاری که فکر میکردید خیر بوده است، در اصل کاملا بیارزش بوده است. هر چه داشتهاید عین یک حباب بترکد...
این لزوما به معنای کارهای دنیوی نیست. نه! اصلا شما فکر کنید میروید جنگ و به خیال خودتان شهید هم میشوید اما وقتی مردید به شما بگویند اشتباه میکردید! شما شهید نیستید! سر کارتان گذاشته بودند! خسر الدنیا والآخره! هر عقیدهای داریم و هر کاری میکنیم، یک لحظه این صحنه را تصور کنیم! اینکه هرچه فکر میکردیم بودیم پوچ بوده است... هیچ نمیدانم، چه کنیم که چنان نشود؟ میترسم...
پ.ن: یکی از مجریان قبلی ثریا وفات یافت. امشب شب اول قبر اوست. یکبار با حرفی که زده بود کمی مکدر شده بودم. دوروز قبل از مرگش یک شعر درباره عاشورا برایم فرستاد. وقتی وفات کرد، حس کردم با آن شعر داشت از من حلالیت میطلبید... ناراحتم که به شعرش پاسخی ندادم... ولی آن کدورت خیلی کمتر از چیزی بود که حلالش نکرده و برایش دعا نکرده باشم... خدا بیامرزدش و خدا ما را بیامرزد...
- ۲
- يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ