آن روز، یک لباس نازک سفید و گشاد با دمپایی، دو تا مداد تراشیده، پاک کن، تراش و یک جعبه شکلات تمام وسایلم بود. صبح یک پرس کباب کوبیده مامان برایم کنار گذاشته بود. تا ته خوردم. مامان میگفت باید کاملا سیر باشم. بگذریم که میگویند نباید آن روز صبح زیاد میخوردم چرا که خون دور معده جمع میشود به جای اینکه به دور مغز حلقه بزند؛ عجب کبابی بود! تا بعد از ظهر پر بودم. وقتی رسیدم و روی صندلیام نشستم یک لحظه نگرانی برم داشت که