بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

خواستم درباره وقایع اخیر میانمار کاریکاتوری بکشم دیدم خنده بر این اتفاق حرام است. جالب آنجاست که شما اگر فارسی در گوگل کلمه میانمار را سرچ کنید انواع عکسهای وقایع اخیر میاید اما اگر انگلیسی سرچ کنید تا ۱۰صفحه اول که من دیدم هیچ عکسی و خبری نیست. لعنت خدا تا ابد بر رسانه های غربی باد.

عکسی درباره مسلمانان میانمار اینجا بود که به درخواست مکرر همسرم و برخی دوستان انتقال داده شد به ادامه مطلب.

این فیلم نیز از وبلاگ به یاد یار سفر کرده به پیوست ارائه میشود. صحنه ای کوتاه از این ماجراست. هر که دل دارد ببیند.

استراتژی شمشیر داموکلس

تا وقتی که امریکا، ‌اروپا و ناتو، رژیم صهیونیستی را گروگان دولت سوریه می دانند نگران هیچ چیز نباشید و از سوی دیگر مردم سوریه و دولت آن بدانند که همه پیکان تهدید خود را به جای ناتو به سمت رژیم صهیونیستی ببرند. نام دکترین آن که غربی‌ها نیز آن را خوب می‌شناسند شمشیر داموکلس است، در اسطوره‌های غرب در یونان شمشیر داموکلس شمشیری است که در کنار گردن دشمنی گذاشته می‌شود که هر گاه دست از پا خطا کند عزیز او را از بین می‌برد...

 "حسن عباسی - نهمین اجتماع بزرگ حزب الله سایبر، سوریه خط اول مقاومت - ۲۲/۴/۹۱"


ایده ی این طرح از همسرم، یاسمن، بود و با چکش کاری من به اینجا رسید. رنگ آمیزی اش نیز با همسرم بود.  <

واعتصموا بحبل الله جمیعاً و لاتفرّقوا

تا بحال چقدر به این آیه فکر کرده اید؟ ما ایرانی ها خیلی سیاسی هستیم و بالاجبار اجتماعی. آماری را در دانشکده سیاسی دانشگاه تهران دیدم که نشان میداد این دانشکده سیاسی ترین دانشکده جهان در سیاسی ترین دانشگاه جهان است. از این حرف اگر نشود نتیجه گرفت ایرانی ها سیاسی ترین مردم جهان هستند، حداقل میشود فهمید که ما ایرانی ها از سیاسی ترین مردم جهان هستیم. به همین دلیل این آیه را هم اکثراً خوب سیاسی برداشت میکنیم. اما بیایید به بعد دیگر آن نیز دقت کنیم. به بعد فردی آن. صورت مسئله این است:

کاریکاتور - استراتژی شمشیر داموکلس

تا وقتی که امریکا، ‌اروپا و ناتو، رژیم صهیونیستی را گروگان دولت سوریه می دانند نگران هیچ چیز نباشید و از سوی دیگر مردم سوریه و دولت آن بدانند که همه پیکان تهدید خود را به جای ناتو به سمت رژیم صهیونیستی ببرند. نام دکترین آن که غربی‌ها نیز آن را خوب می‌شناسند شمشیر داموکلس است، در اسطوره‌های غرب در یونان شمشیر داموکلس شمشیری است که در کنار گردن دشمنی گذاشته می‌شود که هر گاه دست از پا خطا کند عزیز او را از بین می‌برد...

 "حسن عباسی - نهمین اجتماع بزرگ حزب الله سایبر، سوریه خط اول مقاومت - ۲۲/۴/۹۱" 

<

کاریکاتور شمشیر داموکلس

تا وقتی که امریکا، ‌اروپا و ناتو، رژیم صهیونیستی را گروگان دولت سوریه می دانند نگران هیچ چیز نباشید و از سوی دیگر مردم سوریه و دولت آن بدانند که همه پیکان تهدید خود را به جای ناتو به سمت رژیم صهیونیستی ببرند. نام دکترین آن که غربی‌ها نیز آن را خوب می‌شناسند شمشیر داموکلس است، در اسطوره‌های غرب در یونان شمشیر داموکلس شمشیری است که در کنار گردن دشمنی گذاشته می‌شود که هر گاه دست از پا خطا کند عزیز او را از بین می‌برد...

 "حسن عباسی - نهمین اجتماع بزرگ حزب الله سایبر، سوریه خط اول مقاومت - ۲۲/۴/۹۱" 

<

کاریکاتور جک نیکلسون

<

دغدغه فرهنگی داشتن و نان خوردن خیلی سخت است. دلسوز نظام اسلامی بودن و کار بزرگ کردن و اینها با نان در آوردن انگار هیچوقت قرار نیست با هم محقق شود. اخلاص و نان انگار یک جورهایی از آدم تا ظهور امام خاتم آبشان در یک جو نخواهد رفت. انگار یکی باید فدای دیگری شود. انشالله در حکومت امام زمان. البته استثنا هم هست. دغدغه نان در آوردن بدجور مرا درگیر کرده.

گفت و گویی که در ادامه میخوانید مصاحبه رجانیوز با مازیار بیژنی-کاریکاتوریست عزیز و دغدغه مند کشورمان- است. ممنون از برادرم، محمدصابر نی ساز که خواندن این مصاحبه را به من پیشنهاد کرد.

مختصر:

اون موقع ها و در عالم بچگی فکر می کردید بشه از کاریکاتور کشیدن نان درآورد؟

بچگی که هیچ؛ من تا همین اواخر که به دانشگاه آمدم هم فکر نمی کردم خیلی جدی بخواهم کاریکاتور بکشم و مستمر دنبال کنم. بیشتر برام یه جور تفنن و سرگرمی بود.

فصل مشترک همه کاریکاتوریستها چیه؟

دغدغه معاش!

 منبع : http://www.rajanews.com/detail.asp?id=131652

<

چندروزی است به ولایتمان بازگشته ایم. به یزد. و هوا سخت گرم است. و خشک. کولر به سختی کارگر است. به معماری سنتی یزد فکر میکردم. از بامش حتماً شنیده اید که گنبد گنبد است تا در روز تنها نیمی از آن در معرض تابش آفتاب باشد. سقفهای داخلی اش هلالی است. هلالی شکل بودن باعث خنک ماندن هوای داخل است؛ دقیقا نمیدانم چرا؟! خانه ها به صورت اتاقهای دور یک حیاط هستند. در حیاط هم یک حوض بزرگ که خود بسیار هوا را تعدیل میکند. چند درخت نیز در حیاط هستند. اکثر خانه با کاهگل و چوب ساخته شده که هر دو جاذب رطوبتند و از فلز کمترین استفاده شده است. اینکه اتاقها دور تا دور حیاط هستند باعث میشود هر بام ِ اتاق تنها با دو بام ِ دیگر در ارتباط باشد و از نظر رسانایی گرمایی، بامها حداقل میزان گرما را به یکدیگر انتقال دهند؛ سطح بامها تفاوتی نمیکند اما از نظر رسانش گرمایی اگر فرمول آهنگ انتقال گرما را به یاد آورید؛ متوجه میشود که چون سطح مقطع بین بامها کمتر شده است و به ازای آن طولِ بامها  زیاد شده است، پس انتقال حرارت کمتر صورت میگیرد. مانند تفاوت انتقال حرارت در دو میله با جرم یکسان که یکی دراز است و باریک و دیگری کوتاه است و پهن. سقف خانه بسیار بلند است که باعث میشود هوای گرم بالا رود و پایینتر خنک بماند. زیر زمین خانه ها طوری است که همیشه خنک است و دلیلش را هنوز نمیدانم. و از همه مهمتر یک بادگیر ِ بسیار ساده است که بسیار کارگر است. البته همه خانه ها هم بادگیر ندارند. چرا که همان تدابیر گفته شده هوا را معتدل میکنند. اما بادگیر اگر باشد و زیر بادگیر یک حوض کوچک، خانه یخچال میشود!

اینهمه زیبایی را دیدید؟ اینها فقط در حد سواد من بود. من که رشته ام چیز دیگری است و یعنی از این چیزها سر در نمیاورم! شما خود بخوان حدیث مفصل را. حالا ما در یزد خانه میسازیم عین خانه ای که در تبریز و مشهد ساخته میشود. خنده دار نیست؟ صبح تا شب هم وزارت نیرو تلویزیون را پرکرده از اینکه انرژی را درست مصرف کنیم! بدون صرف هیچ انرژی ای میشود خانه ای با آن خنکای طبیعی داشت. ما واقعاً پیشرفت کرده ایم یا پس رفت؟ ما با خود چه میکنیم؟ این همه علم در این معماریِ ساده یزدی کجا رفته؟ چرا دیگر نیست؟ چرا از مدل غربیهای جنگل نشین در خانه سازی یزدی استفاده میکنیم؟ واقعاً نمیفهمم.

داشتم به این فکر میکردم که برای کولر خانه مان سایه بان نصب کنم تا شاید بهتر شود که به اینها رسیدم. دیدم خانه از پای بست ویران است...

<

<

این هم از خاطره ی من, چی شد چادری شدم!

چی شد چادری شدم؟

شاید جواب جالبی برای این سوال نداشته باشم اما مینویسم...

قبلا هم چادر سر کرده بودم. شاید به خاطر بافت مذهبی شهرم, یزد. محرم , اردوهای مدرسه و این قبیل مناسبت ها باعث میشدند که گهگاه چادر سر کنم. تقریبا همیشه حس خاصی با چادر پیدا میکردم, یک جور احساس غرور.

فقط حجابم نبود. کلا در حال تحول بودم. داشتم به دینم مقیدتر میشدم. درمورد حجاب, به بهانه های مختلف چادر سر میکردم. اما همیشه درمورد چادری شدن تردید داشتم. میخواستم با اطمینان کامل چادری شوم, باهمه ی وجود ... شاید میترسیدم از اینکه بعدا بخواهم کنارش بگذارم. از اینکه از تصمیمم برگردم و حرمت چادر بشکند میترسیدم.

 تابستان بود, معلم زبان شده بودم! موسسه زبان تا خانه مان فاصله ی زیادی نداشت. اغلب پیاده میرفتم وتنها. اما این مسیر خلوت برای من 18 ساله سراسر دلهره بود. حجابم کامل بود باز هم در امان نبودم از میانسال مریض دلی که باعث میشد همه ی مسیر را با وحشت بدوم یا ... برایم عادی شده بود. همان تابستان بود که حسین گفت دوست دارد چادری شوم. تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده تردید را کنار بگذارم. مطمئن بودم او کمکم میکند چادرم را حفظ کنم...چادری شدن را از همان مسیر کذایی شروع کردم و چه شروع خوبی بود! چون به واقع تفاوت را احساس کردم. دیگر نه مزاحمتی بود و نه ترسی. هر روز بیشتر به چادرم عادت کردم. حالا انس گرفته ایم با هم و من غرور و امنیتی که با چادرم پیدا کرده ام را هرگز از دست نخواهم داد. ان شا الله...

 راستش بعضی از خاطراتی که برای این طرح فرستاده شده خیلی قشنگه و خیلی هم تاثیرگذار. البته نحوه چادری شدن من برای خودم واقعا خاصه و چادری شدنم نقطه ی عطفی توی زندگیم بوده. چون چادر علاوه بر اینکه یه پوشش کامله ولی مزایای دیگه ای هم داره. (لااقل واسه من داشته) وقتی چادر سرت میکنی همین باعث میشه خیلی کارها رو کنار بذاری. یه جورایی به آدم حیا میده. "من با چادر!؟ نه خیلی زشته!..." با این وجود احساس میکنم خاطره ی چادری شدن من آنچنان هم تاثیرگذار نیست. شاید دلیلش نبود جزییات هیجان انگیز باشه یا اینکه من کلا خاطره نویس خوبی نیستم.(هیچ وقت نبودم!) در هر صورت انشاالله که مقبول افتد.

<
بحثی شد درباره سود. یک بسیجی ،به قول خودش، چنین دفاع کرد از سود: "من کار میکنم تا به طرف مقابلم

سود برسانم و طرف مقابل کار میکند تا به من سود برساند. و این اساس نظام سرمایه داری است که درست هم هست و من به آن معتقدم." البته شخصیتش را برای خودم تحلیل کردم و دیدم کلاً آدم سودگرایی است. شما هم از حرفش این را میفهمید. لکن شخصیتش را نیاز نیست شما بدانید آنچه باید بگویم نقدی بر این نطق است. این آدم ادامه داد و گفت: "همه عالم هم بر همین منطق استوار است. سود برسانی و سود ببری. اساس عالم همین است." در خیال خودش اوج گرفته بود و داشت نظریه ارائه میداد. در ادامه نقدی بر این نطق را میخوانید...

چند وقتی هست با وبلاگ من و چادرم٬ خاطره ها و فراخوان وبلاگی "چی شد چادری شدم؟" آشنا شده ام. فکر میکنم اواسط پاییز ۹۰ بود. از طریق یک دانشجوی فنی با این وبلاگ آشنا شدم. از همان اول هم از وبلاگش خوشم آمد. ولی من که مذکرم و برای کمک به وبلاگ خاطره ای نداشتم و یاسمن هم نمیخواست بنویسد. شاید در آینده بنویسد ولی خودش میگوید یا نمینویسد یا اگر بنویسد میخواهد خیلی خوب بنویسد.

این فراخوان وبلاگی که کم کم دارد یک سالی از عمرش میگذرد به جاهای خیلی خوبی رسیده است. کتابش چاپ شده و احتمالاْ باید تجدید چاپ شود و هنوز هم بسیار جای پیشرفت دارد لکن آن چیزی که قلب مرا درگیر خود کرده است آن چرایی و چگونگی کار وبلاگ است که باعث جذابیتش شده. من برای خودم اینگونه تحلیلش کردم که شاید بتوان از آن یک روش کلی اتخاذ کرد.

از دلایل پیشرفت این طرح میتوانم به این نکات اشاره کنم: ...

مقطع عرضی شکم

تصویر بالا تصویری از یک بشقاب سوسیس و میگو و غذای دریایی نیست. تصویر بالا یک نقاشی پست مدرن هم نیست و ایضاً یک جور جانور دریایی. این یک برش عرضی از شکم انسان است. در این تصویر حداقل ۴۰ مورد جزء آناتومیکی هست که باید یک رادیولوژیست با آنها آشنا باشد. و در یک مقطع بالاتر از آن یا پایینتر از آن هم به همین منوال. یعنی سراسر بدن. آناتومی. درسی که از آن رنج میبرم. و هنوز نمیدانم چرا من در رشته های علوم زیستی در حال تحصیل هستم؟ من علاقه شدیدی به بحثهای نظری، منطقی، فلسفی و حتی تاریخی دارم. من عاشق شناختِ ابعاد مختلف انسان هستم. نه ابعاد آناتومیکی بلکه ابعاد معنوی. در طول دبیرستان درس خواندم برای قبول شدن در روانشناسی تا شاید بتوانم از این علم بگریزم. نتوانستم. عامداً در حدی درس میخواندم که رتبه ای بین ۲۰۰۰ تا ۴۰۰۰ کنکور بیاورم تا پزشکی قبول نشوم و البته بتوانم روانشناسی قبول شوم. که متاسفانه ۴۰۰۰ شدم با چند اشتباه جزئی و میترسیدم که روانشناسی هم قبول نشوم. حالا هم بدجوری در این درسها درجا میزنم. آناتومی؟ من حافظه ام بسیار ضعیف است. از کودکی در حل مسائل ریاضی بسیار خوب عمل میکرده ام. فیزیک هم به همین منوال. ولی حتی فرمولهای درس ریاضی و فیزیک را هم نمیتوانستم خوب حفظ کنم و در کنکور یادم هست که دو یا سه تا از فرمولها را اثبات کردم تا توانستم از آنها استفاده کنم. من به هیچ وجه عقیده ندارم که علوم زیستی علومی بی ارزش هستند. و اگر چنین حرفی داشته باشم نشان میدهم که اصلاً آدم منطقی ای نیستم. ولی من این را خوب میدانم که من کمترین استعداد را در این زمینه دارم. اگر استعدادهایی که دارم را به ترتیب ردیف کنم اول باید از استعداد هنری ام بگویم و بعد استعدادم در علوم منطقی و بعد از اینها علوم تجربی. بارها از خود پرسیده ام که چگونه قرار است در روز حساب به خدای جواب پس بدهم که با این استعدادهایم چه کرده ام؟ الله اگر از من پرسد که با این ودیعه ای که به تو دادم چه کردی؟ چه بگویم؟ نمیدانم و میترسم از آن روز. حالا دو سه روزی هست که آناتومی من را به زانو در آورده. نمیدانم پاس میشوم یا نه. روزگار سختی است برایم...

<

ششم همراه شد با شش تیر. روز تولدم. پدرم برای تبریک پیامکی برایم فرستاد: "امروز یزد حسین دنیا به بابا پسر نسل ادامه اثر نیک زندگی عزت... افتخار دوست مهر در دل و چشم یاد..." برایم جالب بود. یاد سنگی بر گوریِ جلال افتادم! تاریخ تولد برایم مهم نیست و تولد گرفتن هم. بهترین هدایایی هم که دریافت کرده ام یا کتاب بوده یا محصولات الکترونیکی. امسال هم با همسرم رفتیم کافه کراسه و 4جلد کتاب به انتخاب خودم برایم گرفت. مفاتیح الحیات، انسان 250 ساله، دغدغه های فرهنگی و در خدمت و خیانت روشنفکران. برادرانم هم یکی کتابِ "یک" را برایم گرفت و دیگری هم از قضا "مفاتیح الحیاه" را!

تولد گرفتن یا اساساً مهم بودن روز تولد برای شخص به منزله مهم بودنِ خود است. یا مهم بودنِ من! البته خوب هم هست. هرکسی خودش را باید دوست داشته باشد. ولی محور بودن خود مسئله نیست. وقتی خدا و امام تعریف شد، آنوقت خود باید به نسبت اینها تعریف شود و دوست داشته شود. وقتی که من فاصله ام نسبت به این مرکز زیاد است، خود و من را باید به همان اندازه دوست داشته باشم. در کلامی از محمدِ (ص) هست که میگوید در امر دین به هرکه بالاتر از تو است بنگر و از خدای بخواه که مانند او شوی و در امر دنیا به کسی که پایینتر از تو است بنگر و خدای را به خاطر داشته هایت شکر کن. (نقل به مضمون) در این صورت است که حرکت در انسان بوجود میاید و آن هم نه حرکتِ براوونی! یک حرکتِ تصادفی. یا حرکت به سمتِ غلط. بلکه حرکتِ جهت دار و بهتر باشد که بگویم حرکتِ جهتِ درست دار. این پیام ِ نغز و زیبا را هم بسیار میبینیم که به سخره گرفته اند و میگیرند. از مسائل شخصی در خانواده که وقتی به کسی گفته میشود خدا را به خاطر داشته هایت شکر کن مسخره میکند تا مسائل اجتماعی که داشته هایمان را وقتی نسبت به جوامع دیگر میسنجیم مدام کفر میگوییم. وقتی هرکسی خود را محور قرار دهد جامعه هیچ ندارد و هرچه دارد از خودهایِ مغرور و خودخواهی دارد که چون آن خودها آن را دارند و آن خودها در جامعه نیز هستند پس جامعه نیز آنچه آن خودها دارند نیز دارد. این جامعه متشکل از غرور و خودخواهی است که لاجرم جمعی نیز مجبورند از آن استفاده کنند. ولی جامعه ای که خود نداشته باشد و خود در "او" منحل شده باشد، آن جامعه همه چیز دارد و هرچه دارد از "او" دارد. تولد، مظهر ِ توجه به خود است که هم خوب است و هم بد. مانند اکثر ،اگر نگویم همه، چیزهایِ این عالم.

خیلی میخواهم آدم بزرگی شوم. مانندِ داستانِ "جا پا"ی جلال. ولی من چه هستم؟ یک دانشجوی رادیولوژی ِ بیست ساله. آدم بزرگ بودن را هم نمیدانم چیست. شاید شهرت طلبم شاید هم قدرت طلب. نمیدانم. دوست دارم مفید باشم و مفید بودن را حس کنم. به قول امام خمینی، وای برکسی که قبل از اینکه خود را ساخته باشد، جامعه به او روی کند. میخواهم حداقل اینگونه نباشم. اول باید خود را بسازم. تاریخ تولد شاید تلنگری هر ساله باشد بر اینکه یک سال دیگر هم از عمرت گذشت و تو هنوز خودت را نساخته ای که هیچ، خودت را هم نشناخته ای...

<