حال خوشی ندارم. دست و دلم به کار نمیرود. همچون کسی که در عشق شکست خورده است و شاید بدتر. در این جهان ناشناخته عشقهای بزرگتری است که انگار در همهی آنها شکست خوردهام. متوجه عشق یکطرفهای شدهم که من به این «کشور» دارم. من عاشق اویم و او از من متنفر... عشق یک طرفهای که من به این «جامعه» دارم. که من به این «مردم» دارم. که من به «انسان» دارم. که من به این «عالم» دارم. من عاشق آنهایم امّا انگار آنها با تمام وجود از من متنفرند. میخواهند مرا تکه تکه کنند.
حال خوشی ندارم. دست و دلم به کار نمیرود. مرگ را احساس میکنم. او را دوست دارم. عشقش همچون سایر عشقهایم در من زبانه میکشد. میخواهم مرگ را به آغوش کشم امّا انگار حتّی عشق من به مرگ نیز یکطرفه است! میخواهم از همهی عشقهای یکطرفهم دل ببرم. بروم در یک گوشهی دنج، دور از این حاکمیت، دور از مردم، دور از جامعه، دور از جهان، تنها، آرام، ساده، زندگی کنم تا بمیرم؛ با و برای تنها کسانی که عشقمان دو طرفه است. با یاسمن، بچههایمان و با خدا. همین و دیگر هیچ...
- ۱
- يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ق.ظ
اگه به دام انزوا بیفتید این خودش شروع مشکلات پیچیدهتری خواهد بود و شد