چند روزی است در زیرزمین که پشت کامپیوتر نشستهم، حلما میآید با من بازی کند. بازیهایی مثل قایم باشک. شروع کردن بازی با بچه هم با توست، پایانش با خدا. اگر یک روز هم پا دادی، هر روز میآید! برای اینکه به کارم برسم خیلی اوقات سعی کردهم همان اول سر و ته بازی را به هم بیاورم و حلما را دنبال نخودسیاه بفرستم اما حقیقت این است که حیفم هم میآید. چند روز دیگر او بزرگ میشود و همه این فرصتهای بازی کردن با او را از دست دادهم. این میشود که یکبار در میان، شلکن-سفتکن میکنم! پریروز که در حال بازی کردن با حلما در همین فکرها بودم به حلما گفتم: «خیلی دوسِت دارم. کاش من همسن تو بودم. همیشه باهات بازی میکردم و همبازی همیشگیت میشدم.» پرسیدم: «دوست داشتی؟» مثل همیشه با حالتی آمیخته با خجالت و قرار گرفتن در یک موقعیت جدید که نمیداند چه بگوید، با لبخند و ورجه وورجه کردن سؤالم را بیپاسخ گذاشت.
View this post on Instagram
- ۲
- شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ
سلام
کودکی، چیزی نیست که برنگرده تو هر سن و سالی میشه کودک بود ، بازی کردن با کودکان هم لذت خودش رو داره سوا اینکه من گاهی وقتا خودم بی حوصله میشم ولی بعضی وقتام شده از کودک هم کودک تر شدم ، حلما هم نخواسته ثانیه ای از بازیش رو بیخودی سر اینکه بهش خوش گذشته یا نه هدر بده ، همین که شادی به لبای کودک بیاد یعنی بهش خوش گذشته
دنبالتون کردم