روز پنجم – جمعه 22 اردیبهشت 1391 – 19 جمادی الثانی 1433
به هر روی بعد از جلسهی آموزشی، مدیر کاروانمان، آقای رضایی اطلاع دادند که امروز برنامهی نقاشی کودکان اجرا میشود. سرِ جمع چهارتا کودک جمع شدند. تقریباً در رده سنّی شش سال. یاسمن هم بِهِشان افتاد! مادرهایِ بچهها هم وسط افتاده بودند و به بچه دیکته میکردند که چه بکشد. همه عجله داشتند! بد جوری خر تو خر. خارج از کنترل بود. مادرها به هوایِ جایزه هِی بچه را میدواندند. بعد هم فهمیدیم که عجلهی مادرها از این بوده که میخواستند سریع تمام شود بروند بازار! نمیخواستند بچه را بگذارند و بروند؛ لاجرم بچه باید پا سوزِ خانواده میشد. قرارِ ما هم این بود که بچهها بمانند تا قشنگ یکی دو ساعتی روی مُخشان کار کنیم! خلاصه گذشتیم. قرار بر این شد که برنامهی اصلی و درست و حسابیمان را برایِ مکه بگذاریم. گذاشتیم بچهها هرچه میخواستند، یا بهتر بگویم، هرچه مادرهایشان میخواستند بکشند. البته یاسمن بِهِشان میگفت که از خاطرههای اینجا بکشید امّا خانوادهها بدجوری عجله داشتند و بچه را ول نمیکردند. از این چهارتا بچه، یکی که دختر بود و معلوم بود نقاشی کردن را دوست دارد و مُخَش کار میکند، خاطرهای از خودش کشید. آن هم چه خاطرهای! خاطرهی بازرسیِ خانمها دمِ دربِ ورودیِ مسجد پیامبر! ما را باش میخواستیم خاطرهی خوب در قلبشان باقی گذاریم! بچهی دیگری به جای خاطرهنگاری، به مدد مادرش آیندهنگاری کرد! یعنی کعبه را کشید. دیگری که دختری دبستانیِ به نظر میرسید، پروانه کشید! گویا جز کشیدنِ پروانه به چیز دیگری علاقه نداشت! از آنهایی بود که هر برگهی سفیدی دستشان برسد، روی آن یک چیزِ خاص میکشند، چون فقط همان را بلدند! و دیگری که کوچکترینشان بود، دریا کشید. ظرفِ 20 دقیقه نقاشی کشیدنها تمام شد و همه به دو، گریختند! ما هم قرار شد برایِ برنامهی مکه کار دیگری بکنیم. برای بچههای کوچکتر و آنهایی که چیزی بلد نیستند بکشند، نقاشی بکشیم تا رنگ کنند. و بچههایِ با صفاتر و خلّاقتر را به خودشان واگذاریم. تا ببینیم چه میشود.
بعد از این نمایش به نمازِ جمعه رفتیم. گروهی به مسجد شیعیان رفتند. انگار امام جمعهی مسجد شیعیان هم از طرفِ نهاد مقام معظّم رهبری تأیید میشود. امام جمعه باید از ولی امر مسلمین اجازه کسب کرده باشد و چون در مسجد پیامبر چنین اتفاقی نمیافتد ما باید نماز را اعاده میکردیم؛ با این حال نماز جمعهی سنّیها برایم جالبتر بود. چقدر شلوغ بود؛ غلغله. به ستونهایِ چتردار صحن پنکههای بزرگی متصل کردهاند که مورد کاربردش برایم سوال بود. امروز دیدم که پنکهها روشن است و از سوراخ ریزی که در آن است آبِ پودری شکلی نیز بیرون میپاشد. اول فکر کردم گلاب است امّا بویی نمیداد. همان آب بود؛ احتمالاً برای تعدیلِ دمایِ هوا. در فرودگاه مهرآباد که بودیم خالهام یک بسته شکلات به ما داد نوش جان کنیم. کلاً دو، سه تا بیشتر نخوردیم و بستهی شکلات به قاعدهی جیرهی یک ماهِ یک خانواده 3 نفره بود! همهی شکلاتها را در پلاستیکی ریختم و به مسجد پیامبر آوردم. روز میلاد حضرت فاطمه هم بود. پس جلویِ باب الرّحمه ایستادم و همه را پخش کردم. بیرونِ مسجد ایستادم چرا که میدانستم خوردن یا پخش کردنِ خوراکی در مسجد مکروه است و سنّیها هم خیلی به این کار عادت ندارند و احتمالاً خوششان نمیآید. هر که میپرسید میگفتم: «بنتِ رسولالله! تولّد!» ایرانیها هم از مشتریانِ ثابت بودند. یکی ایرانی آمد و برداشت و گفت: «دستت درد نکنه» من هم جوابش دادم: «خواهش میکنم» که دیدم یکّه خورد و عقب رفت! یاد این دوربین مخفیهایی افتادم که تلویزیون نشان میدهد: بنده خدایی مثل مجسمه ایستاده تا یکی نزدیکش میشود، حرکت میکند و زهرهی طرف مقابلش میترکد! مگر چه گفتم؟! یارو گفت: «اِه! تو ایرانی هستی؟!» تازه فهمیدم قضیه چیست. احساس میکردم که این لباسِ تمام سفید کمی مرا شبیه عربها یا بیشتر شبیه پاکستانیها بکند ولی نه در این حد که یک ایرانی مرا نشناسد! ایرانیها در هرجایی باشند مشخّصاند! در بین اقوامِ مسلمان، ما ایرانیها دو نکتهی مشخّص داریم که هرکسی میتواند تمیزمان بدهد. یکی اینکه تقریباً همهجا گروهی میرویم و دسته جمعی حرکت میکنیم. دیگری اینکه سر و وضع و لباسمان، از همه غربزده تر است! شلوارِ لی و تیشرت و کت و شلوار میپوشیم! در حالیکه میشود گفت غیر از ترکها که مانند ما هستند، عمومِ دیگر کشورها، معمولاً لباسِ بومی و زیبایِ خودشان را میپوشند.
بعد هم نمازِ جمعه بود با چه شکوه و عظمتی. ما در تهران باید لُنگ بیاندازیم! خجالت بکشیم! انشاءالله خودم از این به بعد بیشتر نماز جمعه بروم. خطبههایِ نمازش کوتاه بود. با عربی شکسته بستهام حدوداً میفهمیدم که درباره اتّحاد مسلمانان میگفت. امّا چقدر بد سخنرانی میکرد. مدام اوج میگرفت و فرود میآمد. عصبی حرف میزد. صدایش به نظر جوان میرسید؛ خودش هم که دیده نمیشد. احتمالاً همان امام جماعت همیشگی بود. صلاح البدیر. شاید هم نبود. نه خطبهی اوّلش مذهبی بود و نه خطبهی دومش سیاسی اجتماعی! همهاش یکی بود، یک معجون! و نمیدانم که آیا متأثّر از انقلابهایِ منطقه آنقدر از اتّحاد سخن میگفت؟ بسیار قربان صدقهی دولت کریمهی سعودی میرفت و تکرار میکرد که مسلمانان نباید به این دولت اسلامی! صدمه بزنند. آنقدر که من میفهمیدم از این چیزها میگفت. و بعد نمازِ جمعه را خواند. باز مثل نمازهایِ یومیّهشان، بدونِ قنوت! مثلِ نمازِ صبح، دو رکعتِ ساده. پس از نماز هم همه گریختند! چقدر بیاحساس و خشک و متعصّبانه. معمولاً خطیبهایِ نمازِ جمعهیِ ما شمرده شمرده سخن میگویند و خوب حرف میزنند. وسطش تکبیری گفته میشود و مردم احساسی به خرج میدهند تا آدم بفهمد که اینها به سخنِ خطیب گوش میدهند. امّا اینجا که یک سری حرفهایِ تند و بیاحساس با تُنِ صدایِ آزاردهنده ادا شد و مردم هم که معلوم نبود گوش میدهند یا نه بعد از نماز، همه فرار کردند. چقدر تعصّبِ افراطی بد است. یاد داستانِ آقایِ هَمفِر و وهّابِ متعصّب افتادم. تعصّب افراطی حتّی اگر در دفاع از اسلام و اهلِ بیت هم باشد بد است. حتّی بدتر است. میبینم دوستانی را که تعصّبِ افراطی و بی علم و بی منطق به اسلام و اهل بیت و رهبری دارند، ناراحت میشوم. از طرفی برادرمان هستند و نباید ناراحتشان کرد از طرفِ دیگر لقمههایِ آمادهای هستند تا کسانی مثلِ هَمفِر آنها را ببلعند. خدا نیارد روزی را که متعصّبانِ همکیشِ ما بشوند آنچه نبایند بشوند.
تا ساعتِ پانزده در مسجدِ پیامبر ماندیم به عبادت. که دیدم آن اعرابی که بعد از نمازِ جمعه ماندهاند، همه دراز به دراز کفِ مسجد پهن شدهاند. برخیشان رحلِ قرآن را باز کردهاند و کلّهی مبارک را به جایِ قرآن وسطِ رحل گذاشتهاند و ناز خوابیدهاند. در بینِ این عربها، جوانی را دیدم که مویِ بلندی داشت، به نوعی قیافهاش را بزک کرده بود و دشداشهای پوشیده بود که سرِ آستینش انگِ D&G داشت! من هم امتحان کردم و درازی کشیدم. انصافاً نباید به برادران مسلمانم خرده بگیرم! در این هوایِ مطبوع و خنکِ مسجد و سکوت و آرامش بینظیرش، حقّاً دراز کشیدن و خوابیدن، لذّت دارد! به مسجد قدیم هم رفتم تا حدّاقل اگر محلّ دفن حضرتِ فاطمهی زهرا را نمیدانم، جوارِ خانهیشان سلامی به ایشان و پدرِ گرامیشان دهم، هم از طرف خودم و هم از طرف آشنایانی که سپرده بودند. ایرانی دیگری را نیز دیدم که مشغولِ پخشکردنِ شکلات در پشتِ خانهی حضرت علی و فاطمه بود. شکلاتی برداشتم و تشکری کردم و تذکری هم دادم که مکروه است و مواظب برخوردِ وهّابیها باشد. دیدم بندهی خدا ترسید و سریع بقیهاش را پخش کرد! هنگامِ بازگشت به هتل، آخوندِ شیعهای را دیدم که سنّ و سالی داشت و تنها در صحن قدم میزد. جلو رفتم و برای اطمینان حکمِ پخش کردنِ شکلات را در مسجد پرسیدم. بندهی خدا هم از سیر تا پیازِ احکامش را ذکر کرد و در آخر با صدایِ محکم و کشیده گفت: «و کلُّ مکروهٍ... جـــــائز!»
تصویر 18- مسجد پیامبر(توسعه ی جدید). خوابِ بعد از نمازِ جمعه. به ازایِ هر ستون یکی هست که دراز کشیده باشد!
بعثهی مقام معظّمِ رهبری زیارتِ دورهی ویژهای گذاشته بود البته برای تعدادی محدود که خوشبختانه قسمتِ ما هم شد. به دلیلِ قدّ غیر استانداردم همیشه مجبورم بر صندلیِ آخر اتوبوس که جلویش صندلی دیگری نیست بنشینم. اینبار چند دانشجوی جوانِ ایرانی و مجرّد هم در اتوبوسِ ما همراهمان شدند که یکراست آمدند کنارِ ما در صندلی آخر نشستند. خندهها و شوخیهایِ بیمزّه و بیخودیشان اعصابمان را خرد کرد. خدا را شکر که زودتر ازدواج کردم. خیلی وقت است که نمیتوانم این لوس بازیهایِ بچهگانه را تحمّل کنم. مدلِ این زیارتِ دوره اینگونه است که میبرندمان جاهای دیدنی و مساجد و اماکن تاریخی-مذهبی و آخوند در ماشین برایمان توضیحات لازم را میدهد. پیاده شدن و نماز خواندن و دیدنایی از نزدیک در کار نیست. آخوند هم از بعثه آمده بود. هم ما تهِ اتوبوس بودیم و صدایِ آخوند را خوب نمیشنیدیم و هم این جوانهایِ بذلهگو نمیگذاشتند بشنویم. دوباره کوه اُحُد رفتیم و مسجد قبا و غیره. جاهای جدیدی هم رفتیم مثل آبیارِ علی[1]، در جنوبِ غربیِ مدینه. موقع احرام بستن نیز میرویم. یعنی حوالی مسجدِ شجره. نشانههایی را دیدیم که حدودِ حرمِ مدینه را مشخّص میکرد. بر اساس حدیث نبوی، از کوهِ عَیر در جنوب تا کوهِ ثور در پشتِ کوهِ اُحُد در شمال، جزء حرمِ مدینه است. کوه عَیر را دیدیم که ابوسفیان بر بالایِ آن ایستاده و کوه بدنامی هم هست. خرِ گوش دراز[2]! گویا روایت است که سُفیانی در پای همین کوه است که به زمین فرو میرود. و از این مسائل. در روایت دیگری هست که در آخرالزّمان تا پایِ این کوه خانهسازی میشود و خوشبختانه تا پایش را ساختمانسازی شده دیدیم. یعنی ظهور نزدیک است؟ اینها را آخوندِ بعثه میگفت. مشربهی امّ ابراهیم[3] را دیدیم که محلّ تولّد ابراهیم فرزند پیامبر است. در آخر هم حسینیه یا مسجد شیعیان بردنمان. تنها آنجا ایستادند تا پیاده شویم و زیارت و سیاحتی داشته باشیم. آخوندمان گفت که اینجا حسینیهی شیعیان است امّا شبیه مسجد هم بود. باغی بزرگ و پر درخت داشت. یک نخلستانِ عالی. راهرویی در وسط بود و طرفین جاهایی برای نشستن. انتهایِ راهرو، مسجد یا حسینیهاش بود. آخوندی از محبّانِ امام حسنِ مجتبی به نامِ ایشان وقفش کرده و گویا هزینهی خرید و درختکاریاش هم از طریق خیّر دیگری جور شده است. بسیار خوش آب و هوا و بزرگ بود. تا به حال داخل یک نخلستان قدم نزده بودم که بحمدالله حاصل شد. نمازی خواندیم و زیارتی و عکسی و چرخی و تمام. بخش نذورات هم داشتند که در حدّ وسعمان نذری کردیم. هم کمکی است به مسجد شیعیان در دلِ این وهّابیآباد و هم عبادتی. خدا را شکر، ظهر نمازِ جمعه را در مسجدالنّبی گذراندیم ولی خدا قسمتمان کرد که عصر، مسجدِ شیعیان هم بیاییم. سپس هتل رفتیم و افطار کردیم.
دو شب است که با آدمی به همسفره میشوم که مدام از غذا ایراد میگیرد. تا میشُد نق میزد که: «این چه غذاییه؟ اصلاً نمیشه خورد! حالم به هم میخوره! غذا مثلِ آدم ندارن؟» و از این خزعبلات. هر دو شب هم دیدم که غذا را تا ته خورد. همین امشب هم، همغذا بودیم. نمیدانم این دیگر چه ژستی است؟ آدم هم اینقدر شکمباره؟ نمک میخورند و نمکدان میشکنند؟ اصلاً نمیدانم با گفتن چنین جملاتی به چه چیزِ آدم زیاد میشود؟ گیرم غذا بد است. خوب اولاً نخور، دوماً یک بار بگو دیگر. صدبار نق میزنی که چه؟ خدا را شکر غذاهایشان خوب بود. اگر هم طعمشان خیلی لذیذ نبود، باز هم در این سفر موجب خیر بود چرا که آدم را از فکر شکم و غذای لذیذ دور میکرد. اصلاً در این سفر از شکم و شکمپرستی سخن گفتن به نظرم ظلم است. ظلم در حقّ خود و خدای خود. ظلم هم حرام است.
چقدر روزه گرفتن در این شهر سخت است. مخصوصاً که تا ساعتِ نوزده روز است. رُسِ آدم کشیده میشود. بعد از افطار خوابیدیم تا نماز صبح. میخواستیم شبها مسجد پیامبر برویم که قسمت نمیشود. خدا را شکر. امّا روزهها هم حالی دارد. یا باید روزه را انتخاب کرد یا شبهایِ مسجدالنّبی را. خستگیِ روزه گرفتن اجازهی هر دو را نمیدهد؛ حدّاقل به ما!
تصویر 19- آبیارِ علی با شمارهی 13 و مشربه امّ ابراهیم با شمارهی 7 مشخٌص است.
تصویر 20- مسجد شیعیان. در سمتِ راست راهرو نخلستان را مشاهده میکنید و در انتهای آن ساختمان مسجد را.
[1] وادی عَقیق: وادی در لغت به معنای درّه و گودیِ میان دو کوه است. این وادی به سه بخش صغیر، کبیر و اکبر تقسیم شده است. قسمت اکبر آن در اختیار حضرت علی(علیه السلام) بوده است که 23 چاه در آن کندهاند. این چاهها در منطقه مسجد شجره کنونی است و به همین جهت هنوز مسجد شجره به «مسجد آبیار» یا «آبار علی» معروف است. از پیامبر صلی الله علیه و آله احادیث زیادی در فضل این وادی نقل شده و آن حضرت آن را مبارک خواندهاند. یکی از چاهها که به برکت امام علی (علیه السلام) هنوز آب شیرین دارد، در مسجد واقع است و وقت نماز، باز. در کنار این چاه چاههای دیگری نیز حفر کردهاند ولی همه شان شور بودهاند.
[2] جبل عَیْـر: کوه بزرگی است در جنوب مدینه و شرق وادی عقیق، نزدیک مسجد شجره. از پیامبر است که «کوه عیر» یکی از درهای جهنّم است؛ این کوه بر ما خشمگین است و ما نیز بر آن. «عَیْر» در لغت به معنای خَرِ چموش و وحشی است. این خر از آنِ «مویلع» کافر بوده که خداوند بر قنات یا ملک او آتشی زده و آن را سوزانده است. در حقیقت وی مورد غضب خداوند قرار گرفته است. بر این اساس رسول خدا صلی الله علیه و آله از این کوه تنفر داشتهاند. گویند هارون، برادر موسی علیه السلام ، هنگام عزیمت به حج، در این کوه وفات یافته و قبرش آنجا است .(جالب است، پیامبر در مورد کوه احد میگوید این کوه ما را دوست میدارد و ما نیز او را (ذکر آن در پاورقی شمارهی 9 رفت)، امّا در مورد کوه عیر خلافش را میگوید. حتماً در این کلام حکمتی است و سخنی. این حکمت را نمیدانم. باید چشمهایمان بینا شود. ولی قسمتِ جالب، این فضایِ دو قطبیای است که شکل گرفته. کوه اُحُد در شمال مدینه است و مثبت و کوهِ عیر در جنوب است و منفی. مدینه، شهرِ پیامبر در بین این دو قطب قرار دارد. یعنی ما بین افراط و تفریط؛ در اعتدال. نکتهی جالب دیگر این است که پیامبر میگوید کوه عیر بر او خشمگین است. اینکه پیامبر از کوه احد تعریف کند طبیعی است. بالاخره مخلوق خداست و پیامبر نسبت به همهی مخلوقات رحیم و مهربان است. امّا اینکه پیامبر بر کوه عیر خشمگین است جالبتر به نظر میرسد. پیامبر حتّی بر کوه هم خشم داشته است، چه برسد به برخی مردم؟ اینکه افراطی بگوییم پیامبر با همه سر آشتی داشته، اشتباه محض است. پیامبر حدّ میانه است. حتّی با کوه هم سرِ جنگ داشته! از آن طرف هم با کوهی آشتی داشته! این پیامبر، مانند باقی پیامبران هیچ افراطی نیست، حتّی نسبت به حب ورزیدن و یا بغض داشتن نسبت به یک کوه! این جملات پیامبر نسبت به این دو کوه، حتماً حکمتهای فراوان دارد.)
[3] در واقع مَشربه امّ ابراهیم، باغ کوچکی بوده در مدینه. در منطقۀ عوالیشرق قبا و شمال منطقه بنی قریظه بوده است. خانهی ماریه قبطیه، همسر پیامبر(ص) و مادر ابراهیم فرزند رسول خدا(ص) بوده است. قبر حمیده خاتون مادر امام موسی کاظم(ع) و نجمه خاتون مادر امام رضا(ع) در اینجا واقع است و امام صادق(ع) به زیارت این محل سفارش فرمودهاند و آنجا را بعد از مسجد قبا مسکنِ دوم پیامبر نامیدهاند. بنا بر روایات این مکان اولین خانه حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) بوده است. هم اکنون این محل ویرانهای بیش نیست که بر دربِ آن قفل زده شده است.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.