بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

به هر روی بعد از جلسه­ی آموزشی، مدیر کاروانمان، آقای رضایی اطلاع دادند که امروز برنامه­ی نقاشی کودکان اجرا می­شود. سرِ جمع چهارتا کودک جمع شدند. تقریباً در رده سنّی شش سال. یاسمن هم بِهِشان افتاد! مادرهایِ بچه­ها هم وسط افتاده بودند و به بچه دیکته می­کردند که چه بکشد. همه عجله داشتند! بد جوری خر تو خر. خارج از کنترل بود. مادرها به هوایِ جایزه هِی بچه را می­دواندند. بعد هم فهمیدیم که عجله­ی مادرها از این بوده که می­خواستند سریع تمام شود بروند بازار! نمی­خواستند بچه را بگذارند و بروند؛ لاجرم بچه باید پا سوزِ خانواده می­شد. قرارِ ما هم این بود که بچه­ها بمانند تا قشنگ یکی دو ساعتی روی مُخشان کار کنیم! خلاصه گذشتیم. قرار بر این شد که برنامه­ی اصلی و درست و حسابی­مان را برایِ مکه بگذاریم. گذاشتیم بچه­ها هرچه میخواستند، یا بهتر بگویم، هرچه مادرهایشان می­خواستند بکشند. البته یاسمن بِهِشان می­گفت که از خاطره­های اینجا بکشید امّا خانواده­ها بدجوری عجله داشتند و بچه را ول نمی­کردند. از این چهارتا بچه، یکی که دختر بود و معلوم بود نقاشی کردن را دوست دارد و مُخَش کار می­کند، خاطره­ای از خودش کشید. آن هم چه خاطره­ای! خاطره­ی بازرسیِ خانم­ها دمِ دربِ ورودیِ مسجد پیامبر! ما را باش می­خواستیم خاطره­ی خوب در قلبشان باقی گذاریم! بچه­ی دیگری به جای خاطره­نگاری، به مدد مادرش آینده­نگاری کرد! یعنی کعبه را کشید. دیگری که دختری دبستانیِ به نظر می­رسید، پروانه کشید! گویا جز کشیدنِ پروانه به چیز دیگری علاقه نداشت! از آن­هایی بود که هر برگه­ی سفیدی دستشان برسد، روی آن یک چیزِ خاص می­کشند، چون فقط همان را بلدند! و دیگری که کوچکترینشان بود، دریا کشید. ظرفِ 20 دقیقه نقاشی کشیدن­ها تمام شد و همه به دو، گریختند! ما هم قرار شد برایِ برنامه­ی مکه کار دیگری بکنیم. برای بچه­های کوچک­تر و آن­هایی که چیزی بلد نیستند بکشند، نقاشی بکشیم تا رنگ کنند. و بچه­هایِ با صفاتر و خلّاق­تر را به خودشان واگذاریم. تا ببینیم چه می­شود.

بعد از این نمایش به نمازِ جمعه رفتیم. گروهی به مسجد شیعیان رفتند. انگار امام جمعه­ی مسجد شیعیان هم از طرفِ نهاد مقام معظّم رهبری تأیید می­شود. امام جمعه باید از ولی امر مسلمین اجازه کسب کرده باشد و چون در مسجد پیامبر چنین اتفاقی نمی­افتد ما باید نماز را اعاده می­کردیم؛ با این حال نماز جمعه­ی سنّی­ها برایم جالب­تر بود. چقدر شلوغ بود؛ غلغله. به ستون­هایِ چتردار صحن پنکه­های بزرگی متصل کرده­اند که مورد کاربردش برایم سوال بود. امروز دیدم که پنکه­ها روشن است و از سوراخ ریزی که در آن است آبِ پودری شکلی نیز بیرون می­پاشد. اول فکر کردم گلاب است امّا بویی نمی­داد. همان آب بود؛ احتمالاً برای تعدیلِ دمایِ هوا. در فرودگاه مهرآباد که بودیم خاله­ام یک بسته شکلات به ما داد نوش جان کنیم. کلاً دو، سه تا بیشتر نخوردیم و بسته­ی شکلات به قاعده­ی جیره­ی یک ماهِ یک خانواده 3 نفره بود! همه­ی شکلات­ها را در پلاستیکی ریختم و به مسجد پیامبر آوردم. روز میلاد حضرت فاطمه هم بود. پس جلویِ باب الرّحمه ایستادم و همه را پخش کردم. بیرونِ مسجد ایستادم چرا که می­دانستم خوردن یا پخش کردنِ خوراکی در مسجد مکروه است و سنّی­ها هم خیلی به این کار عادت ندارند و احتمالاً خوششان نمی­آید. هر که می­پرسید می­گفتم: «بنتِ رسول­الله! تولّد!» ایرانی­ها هم از مشتریانِ ثابت بودند. یکی ایرانی آمد و برداشت و گفت: «دستت درد نکنه» من هم جوابش دادم: «خواهش می­کنم» که دیدم یکّه خورد و عقب رفت! یاد این دوربین مخفی­هایی افتادم که تلویزیون نشان می­دهد: بنده خدایی مثل مجسمه ایستاده تا یکی نزدیکش می­شود، حرکت می­کند و زهره­ی طرف مقابلش می­ترکد! مگر چه گفتم؟! یارو گفت: «اِه! تو ایرانی هستی؟!» تازه فهمیدم قضیه چیست. احساس می­کردم که این لباسِ تمام سفید کمی مرا شبیه عرب­ها یا بیشتر شبیه پاکستانی­ها بکند ولی نه در این حد که یک ایرانی مرا نشناسد! ایرانی­ها در هرجایی باشند مشخّص­اند! در بین اقوامِ مسلمان، ما ایرانی­ها دو نکته­ی مشخّص داریم که هرکسی می­تواند تمیزمان بدهد. یکی این­که تقریباً همه­جا گروهی می­رویم و دسته جمعی حرکت می­کنیم. دیگری این­که سر و وضع و لباسمان، از همه غرب­زده تر است! شلوارِ لی و تی­شرت و کت و شلوار می­پوشیم! در حالی­که می­شود گفت غیر از ترک­ها که مانند ما هستند، عمومِ دیگر کشورها، معمولاً لباسِ بومی و زیبایِ خودشان را می­پوشند.

بعد هم نمازِ جمعه بود با چه شکوه و عظمتی. ما در تهران باید لُنگ بیاندازیم! خجالت بکشیم! انشاءالله خودم از این به بعد بیشتر نماز جمعه بروم. خطبه­هایِ نمازش کوتاه بود. با عربی شکسته بسته­ام حدوداً می­فهمیدم که درباره اتّحاد مسلمانان می­گفت. امّا چقدر بد سخن­رانی می­کرد. مدام اوج می­گرفت و فرود می­آمد. عصبی حرف می­زد. صدایش به نظر جوان می­رسید؛ خودش هم که دیده نمی­شد. احتمالاً همان امام جماعت همیشگی بود. صلاح البدیر. شاید هم نبود. نه خطبه­ی اوّلش مذهبی بود و نه خطبه­ی دومش سیاسی اجتماعی! همه­اش یکی بود، یک معجون! و نمی­دانم که آیا متأثّر از انقلاب­هایِ منطقه آنقدر از اتّحاد سخن می­گفت؟ بسیار قربان صدقه­ی دولت کریمه­ی سعودی می­رفت و تکرار می­کرد که مسلمانان نباید به این دولت اسلامی! صدمه بزنند. آن­قدر که من می­فهمیدم از این چیزها می­گفت. و بعد نمازِ جمعه را خواند. باز مثل نمازهایِ یومیّه­شان، بدونِ قنوت! مثلِ نمازِ صبح، دو رکعتِ ساده. پس از نماز هم همه گریختند! چقدر بی­احساس و خشک و متعصّبانه. معمولاً خطیب­هایِ نمازِ جمعه­یِ ما شمرده شمرده سخن می­گویند و خوب حرف می­زنند. وسطش تکبیری گفته می­شود و مردم احساسی به خرج می­دهند تا آدم بفهمد که این­ها به سخنِ خطیب گوش می­دهند. امّا این­جا که یک سری حرف­هایِ تند و بی­احساس با تُنِ صدایِ آزاردهنده ادا شد و مردم هم که معلوم نبود گوش می­دهند یا نه بعد از نماز، همه فرار کردند. چقدر تعصّبِ افراطی بد است. یاد داستانِ آقایِ هَمفِر و وهّابِ متعصّب افتادم. تعصّب افراطی حتّی اگر در دفاع از اسلام و اهلِ بیت هم باشد بد است. حتّی بدتر است. می­بینم دوستانی را که تعصّبِ افراطی و بی علم و بی منطق به اسلام و اهل بیت و رهبری دارند، ناراحت می­شوم. از طرفی برادرمان هستند و نباید ناراحتشان کرد از طرفِ دیگر لقمه­هایِ آماده­ای هستند تا کسانی مثلِ هَمفِر آن­ها را ببلعند. خدا نیارد روزی را که متعصّبانِ هم­کیشِ ما بشوند آن­چه نبایند بشوند.

تا ساعتِ پانزده در مسجدِ پیامبر ماندیم به عبادت. که دیدم آن اعرابی که بعد از نمازِ جمعه مانده­اند، همه دراز به دراز کفِ مسجد پهن شده­اند. برخی­شان رحلِ قرآن را باز کرده­اند و کلّه­ی مبارک را به جایِ قرآن وسطِ رحل گذاشته­اند و ناز خوابیده­اند. در بینِ این عرب­ها، جوانی را دیدم که مویِ بلندی داشت، به نوعی قیافه­اش را بزک کرده بود و دشداشه­ای پوشیده بود که سرِ آستینش انگِ D&G داشت! من هم امتحان کردم و درازی کشیدم. انصافاً نباید به برادران مسلمانم خرده بگیرم! در این هوایِ مطبوع و خنکِ مسجد و سکوت و آرامش بی­نظیرش، حقّاً دراز کشیدن و خوابیدن، لذّت دارد! به مسجد قدیم هم رفتم تا حدّاقل اگر محلّ دفن حضرتِ فاطمه­ی زهرا را نمی­دانم، جوارِ خانه­ی­شان سلامی به ایشان و پدرِ گرامی­شان دهم، هم از طرف خودم و هم از طرف آشنایانی که سپرده بودند. ایرانی دیگری را نیز دیدم که مشغولِ پخش­کردنِ شکلات در پشتِ خانه­ی حضرت علی و فاطمه بود. شکلاتی برداشتم و تشکری کردم و تذکری هم دادم که مکروه است و مواظب برخوردِ وهّابی­ها باشد. دیدم بنده­ی خدا ترسید و سریع بقیه­اش را پخش کرد! هنگامِ بازگشت به هتل، آخوندِ شیعه­ای را دیدم که سنّ و سالی داشت و تنها در صحن قدم می­زد. جلو رفتم و برای اطمینان حکمِ پخش کردنِ شکلات را در مسجد پرسیدم. بنده­ی خدا هم از سیر تا پیازِ احکامش را ذکر کرد و در آخر با صدایِ محکم و کشیده گفت: «و کلُّ مکروهٍ... جـــــائز!»

مسجدالنبی - خواب در مسجدالنبیتصویر 18- مسجد پیامبر(توسعه­ ی جدید). خوابِ بعد از نمازِ جمعه. به ازایِ هر ستون یکی هست که دراز کشیده باشد!

بعثه­ی مقام معظّمِ رهبری زیارتِ دوره­ی ویژه­ای گذاشته بود البته برای تعدادی محدود که خوش­بختانه قسمتِ ما هم شد. به دلیلِ قدّ غیر استانداردم همیشه مجبورم بر صندلیِ آخر اتوبوس که جلویش صندلی دیگری نیست بنشینم. این­بار چند دانشجوی جوانِ ایرانی و مجرّد هم در اتوبوسِ ما همراهمان شدند که یک­راست آمدند کنارِ ما در صندلی آخر نشستند. خنده­ها و شوخی­هایِ بی­مزّه و بی­خودی­شان اعصابمان را خرد کرد. خدا را شکر که زودتر ازدواج کردم. خیلی وقت است که نمی­توانم این لوس بازی­هایِ بچه­گانه را تحمّل کنم. مدلِ این زیارتِ دوره اینگونه است که می­برندمان جاهای دیدنی و مساجد و اماکن تاریخی-مذهبی و آخوند در ماشین برایمان توضیحات لازم را می­دهد. پیاده شدن و نماز خواندن و دیدنایی از نزدیک در کار نیست. آخوند هم از بعثه آمده بود. هم ما تهِ اتوبوس بودیم و صدایِ آخوند را خوب نمی­شنیدیم و هم این جوان­هایِ بذله­گو نمی­گذاشتند بشنویم. دوباره کوه اُحُد رفتیم و مسجد قبا و غیره. جاهای جدیدی هم رفتیم مثل آبیارِ علی[1]، در جنوبِ غربیِ مدینه. موقع احرام بستن نیز می­رویم. یعنی حوالی مسجدِ شجره. نشانه­هایی را دیدیم که حدودِ حرمِ مدینه­ را مشخّص می­کرد. بر اساس حدیث نبوی، از کوهِ عَیر در جنوب تا کوهِ ثور در پشتِ کوهِ اُحُد در شمال، جزء حرمِ مدینه است. کوه عَیر را دیدیم که ابوسفیان بر بالایِ آن ایستاده و کوه بدنامی هم هست. خرِ گوش دراز[2]! گویا روایت است که سُفیانی در پای همین کوه است که به زمین فرو می­رود. و از این مسائل. در روایت دیگری هست که در آخرالزّمان تا پایِ این کوه خانه­سازی می­شود و خوش­بختانه تا پایش را ساختمان­سازی شده دیدیم. یعنی ظهور نزدیک است؟ اینها را آخوندِ بعثه می­گفت. مشربه­ی امّ ابراهیم[3] را دیدیم که محلّ تولّد ابراهیم فرزند پیامبر است. در آخر هم حسینیه یا مسجد شیعیان بردنمان. تنها آنجا ایستادند تا پیاده شویم و زیارت و سیاحتی داشته باشیم. آخوندمان گفت که اینجا حسینیه­ی شیعیان است امّا شبیه مسجد هم بود. باغی بزرگ و پر درخت داشت. یک نخلستانِ عالی. راهرویی در وسط بود و طرفین جاهایی برای نشستن. انتهایِ راهرو، مسجد یا حسینیه­اش بود. آخوندی از محبّانِ امام حسنِ مجتبی به نامِ ایشان وقفش کرده و گویا هزینه­ی خرید و درختکاری­اش هم از طریق خیّر دیگری جور شده است. بسیار خوش آب و هوا و بزرگ بود. تا به حال داخل یک نخلستان قدم نزده بودم که بحمدالله حاصل شد. نمازی خواندیم و زیارتی و عکسی و چرخی و تمام. بخش نذورات هم داشتند که در حدّ وسعمان نذری کردیم. هم کمکی است به مسجد شیعیان در دلِ این وهّابی­آباد و هم عبادتی. خدا را شکر، ظهر نمازِ جمعه را در مسجدالنّبی گذراندیم ولی خدا قسمتمان کرد که عصر، مسجدِ شیعیان هم بیاییم. سپس هتل رفتیم و افطار کردیم.

دو شب است که با آدمی به هم­سفره می­شوم که مدام از غذا ایراد می­گیرد. تا می­شُد نق می­زد که: «این چه غذاییه؟ اصلاً نمی­شه خورد! حالم به هم می­خوره! غذا مثلِ آدم ندارن؟» و از این خزعبلات. هر دو شب هم دیدم که غذا را تا ته خورد. همین امشب هم، هم­غذا بودیم. نمی­دانم این دیگر چه ژستی است؟ آدم هم اینقدر شکم­باره؟ نمک می­خورند و نمکدان می­شکنند؟ اصلاً نمی­دانم با گفتن چنین جملاتی به چه چیزِ آدم زیاد می­شود؟ گیرم غذا بد است. خوب اولاً نخور، دوماً یک بار بگو دیگر. صدبار نق میزنی که چه؟ خدا را شکر غذاهایشان خوب بود. اگر هم طعمشان خیلی لذیذ نبود، باز هم در این سفر موجب خیر بود چرا که آدم را از فکر شکم و غذای لذیذ دور می­کرد. اصلاً در این سفر از شکم و شکم­پرستی سخن گفتن به نظرم ظلم است. ظلم در حقّ خود و خدای خود. ظلم هم حرام است.

چقدر روزه گرفتن در این شهر سخت است. مخصوصاً که تا ساعتِ نوزده روز است. رُسِ آدم کشیده می­شود. بعد از افطار خوابیدیم تا نماز صبح. می­خواستیم شب­ها مسجد پیامبر برویم که قسمت نمی­شود. خدا را شکر. امّا روزه­ها هم حالی دارد. یا باید روزه را انتخاب کرد یا شب­هایِ مسجدالنّبی را. خستگیِ روزه گرفتن اجازه­ی هر دو را نمی­دهد؛ حدّاقل به ما!

تصویر 19- آبیارِ علی با شماره­ی 13 و مشربه امّ ابراهیم با شماره­ی 7 مشخٌص است.

 

تصویر 20- مسجد شیعیان. در سمتِ راست راهرو نخلستان را مشاهده می­کنید و در انتهای آن ساختمان مسجد را.



[1] وادی عَقیق: وادی در لغت به معنای درّه و گودیِ میان دو کوه است. این وادی به سه بخش صغیر، کبیر و اکبر تقسیم شده است. قسمت اکبر آن در اختیار حضرت علی(علیه السلام) بوده است که 23 چاه در آن کنده­اند. این چاه‌ها در منطقه مسجد شجره کنونی است و به همین جهت هنوز مسجد شجره به «مسجد آبیار» یا «آبار علی» معروف است. از پیامبر صلی الله علیه و آله احادیث زیادی در فضل این وادی نقل شده و آن حضرت آن را مبارک خوانده‌اند. یکی از چاهها که به برکت امام علی (علیه السلام) هنوز آب شیرین دارد، در مسجد واقع است و وقت نماز، باز. در کنار این چاه چاه­های دیگری نیز حفر کرده­اند ولی همه شان شور بوده­اند.

[2] جبل عَیْـر: کوه بزرگی است در جنوب مدینه و شرق وادی عقیق، نزدیک مسجد شجره. از پیامبر است که «کوه عیر» یکی از درهای جهنّم است؛ این کوه بر ما خشمگین است و ما نیز بر آن. «عَیْر» در لغت به معنای خَرِ چموش و وحشی است. این خر از آنِ «مویلع» کافر بوده که خداوند بر قنات یا ملک او آتشی زده و آن را سوزانده است. در حقیقت وی مورد غضب خداوند قرار گرفته است. بر این اساس رسول خدا صلی الله علیه و آله از این کوه تنفر داشته‌اند. گویند هارون، برادر موسی علیه السلام ، هنگام عزیمت به حج، در این کوه وفات یافته و قبرش آن‌جا است .(جالب است، پیامبر در مورد کوه احد می­گوید این کوه ما را دوست می­دارد و ما نیز او را (ذکر آن در پاورقی شماره­ی 9 رفت)، امّا در مورد کوه عیر خلافش را می­گوید. حتماً در این کلام حکمتی است و سخنی. این حکمت را نمی­دانم. باید چشم­هایمان بینا شود. ولی قسمتِ جالب، این فضایِ دو قطبی­ای است که شکل گرفته. کوه اُحُد در شمال مدینه است و مثبت و کوهِ عیر در جنوب است و منفی. مدینه، شهرِ پیامبر در بین این دو قطب قرار دارد. یعنی ما بین افراط و تفریط؛ در اعتدال. نکته­ی جالب دیگر این است که پیامبر میگوید کوه عیر بر او خشمگین است. اینکه پیامبر از کوه احد تعریف کند طبیعی است. بالاخره مخلوق خداست و پیامبر نسبت به همه­ی مخلوقات رحیم و مهربان است. امّا اینکه پیامبر بر کوه عیر خشمگین است جالبتر به نظر می­رسد. پیامبر حتّی بر کوه هم خشم داشته است، چه برسد به برخی مردم؟ اینکه افراطی بگوییم پیامبر با همه سر آشتی داشته، اشتباه محض است. پیامبر حدّ میانه است. حتّی با کوه هم سرِ جنگ داشته! از آن طرف هم با کوهی آشتی داشته! این پیامبر، مانند باقی پیامبران هیچ افراطی نیست، حتّی نسبت به حب ورزیدن و یا بغض داشتن نسبت به یک کوه! این جملات پیامبر نسبت به این دو کوه، حتماً حکمتهای فراوان دارد.)

[3] در واقع مَشربه امّ ابراهیم، باغ کوچکی بوده در مدینه. در منطقۀ عوالی­شرق قبا و شمال منطقه بنی قریظه بوده است. خانه­ی ماریه قبطیه، همسر پیامبر(ص) و مادر ابراهیم فرزند رسول خدا(ص) بوده است. قبر حمیده خاتون مادر امام موسی کاظم(ع) و نجمه خاتون مادر امام رضا(ع) در اینجا واقع است و امام صادق(ع) به زیارت این محل سفارش فرموده‌اند و آنجا را بعد از مسجد قبا مسکنِ دوم پیامبر نامیده­اند. بنا بر روایات این مکان اولین خانه حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) بوده است. هم اکنون این محل ویرانه­ای بیش نیست که بر دربِ آن قفل زده شده است.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

نظر شما چیست؟

تا کنون نظری ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی