روز یازدهم – پنج شنبه 28 اردیبهشت 1391 – 25 جمادی الثانی 1433
کاروان قبل از صبحانه برنامهی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس بردهاند و شعب ابیطالب و خانههای مخروبه را نشان دادهاند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامهی خاطرهگویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. میخواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشیها کار داشتم به مجلسشان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهرهای موجّه بر کُرسی خاطرهگویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامهی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بندهی خدا خوش برخورد نشان میداد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش میدیدم. او مسئولِ برنامهی خاطرهگویی است. از حرفهایش برمیآمد که قبل از برنامه هیچ خاطرهای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامهام چیزی بهاش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچهام در دستم بود و ورق میزدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطرهای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در اینجور جمعها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه میخواستم شنونده باشم تا گوینده.
اوّل از همه آخوندمان خاطرهای تعریف کرد. بالاخره هرچه باشد او حجّ و عمره زیاد آمده و خاطره فراوان دارد. از اوّلین باری گفت که آخوند کاروانِ حجّ تمتّع شده است: «مدل روحانی کاروان شدن اینطوریه که اسمت رو توی یه لیست مینویسی و منتظر میمونی. مدیران کاروان میآن از اون لیست، روحانی کاروانشان را انتخاب میکنن. اینکار از ماهِ رجب شروع میشه و تا حجّ چند ماه وقته. منم بار اوّلم بود که اسم مینوشتم. کسی هم منو نمیشناخت و تحویل نمیگرفت. گذشت و گذشت امّا هیچکس ما رو انتخاب نکرد. من که دیدم داره دیر میشه به این در و اون در زدم و به این و اون رو زدم ولی توفیقی حاصل نشد. آخرِ کار که از همهکس نا امید شدم و دیگه نرفتنم مسجّل شده بود، حرمِ حضرتِ معصومه رفتم و دعا کردم. روزهایِ آخر ذیالقعده بود. از حرم بر میگشتم خانه. گریه کرده بودم و ناراحت بودم. ساعت 12 شب شده بود. درِ خانه را که باز کردم متوجّه شدم تلفن زنگ میخوره. تلفن را که برداشتم دیدم مدیر یه کاروانه که میگه کاروانشان تازه تشکیل شده و روحانی ندارند و از من خواستند که روحانیشان شوم. من هم که از خوشحالی ذوق کردم، سریع قبول کردم... تا مدّتها ناراحت بودم که چرا فکر میکردم دست خودمه که برم حجّ؟ چرا از اوّل از خدا نخواستم؟» اینها را با نمک و لبخند خاصّی گفت و ادامه داد که ما هم به دعوتِ خدا آمدهایم عمره و تا خدا دعوت نکند پایمان به مکّه و مدینه باز نمیشود. به موعظه این را هم گفت که چیزی از بندهی خدا طلب نکنید، از خدا بخواهید، او اگر بخواهد بدهد از طریق بندهاش میدهد.
باز کسی خاطرهای نداشت و آخوندمان یک خاطره دیگر هم گفت. روزی با خانمش بحثش شده و از دهنش در رفته که امسال حجّ نمیبرمت! خانمش هم یکی گذاشته رویش و پس داده که: «تو مگر چهکارهای که میخواهی مرا ببری حجّ؟!» گذشته تا اینکه موسم حجّ رسیده. آقای خانه اشتباهی دیر ثبتنام میکند و خانمِ خانه از طریق دانشگاه خودشان، جامعه الزّهرا، جداگانه ثبت نام میکند. اسمِ آقا در نمیاید ولی اسمِ خانم از طریق دانشگاه در میآید و آن سال خانم حجّ میرود و امّا آقا نمیرود. حین توضیح دادن مشخّص بود که خانمش خیلی راضی به گفتن این خاطره نیست. سرخ و زرد میشد. خواست خاطرهی دیگری بگوید که منبر را سپرد دست جوانترها.
ابتدا خانمی احساساتش را در طول سفر گفت. بعد خانم دیگری خواست خاطرهای بخواند که همان اوّل بغضش ترکید. با مکثهایِ طولانی میخواند تا بتواند بر خودش مسلّط شود امّا بغض امانش نمیداد. اشک ما را هم در آورد. از زمانی میگفت که نامش برایِ عمره درآمده. آن زمان خواهرش حامله بوده و احتمالِ سقط جنین و یا از دست رفتنِ مادر وجود داشته است. قبل از اینکه خواهرش برایِ زایمان به اتاقِ عمل برود از او حلالیت طلبیده و گفته: «اگر از اتاق عمل بیرون نیامدم برای بچهام مادر باش.» (این را که گفت بغض من هم ترکید. اشک آمد و چکید. نمیدانم این چه حسّی است که آدم میخواهد اشکش را پنهان کند؟!) خواهرش و بچّهی خواهرش که از اتاق عمل سالم بیرون آمدهاند، پیامک به وی رسیده که بعنوانِ زائر اصلیِ عمره انتخاب شده است... اینها را به تفصیل و با جزئیات گفت با اشکی که هرچه تقلّا کرد نتوانست پنهان کند.
دیگری خواهرِ آقای عظیمی بود که خاطرهاش را تعریف کرد. مادرش سکته مغزی کرده و مدّت مدیدی است که او، همراهِ زن داداشش مشغولِ مراقبت از مادرند. روزگار سخت میگذرد تا اینکه در شب شهادتِ حضرت فاطمه خواب میبیند که دو نفر میآیند دمِ دربِ خانهشان و زن داداشش میرود در را باز میکند. آن دو نفر میگویند از طرفِ حضرتِ فاطمه برایتان هدیهای داریم و هدیه را به زن داداشش میدهند. زن داداش هم میآید و هدیه را به او میدهد. از خواب که بیدار میشود تعجّب میکند که این چه هدیهای است که شبِ شهادت میدهند؟ دو هفته بعد مشخّص میشود که آقای عظیمی میتواند یک نفر را با خود ببرد. به همسرش پیشنهاد میدهد ولی همسرش سفرِ عمره را به او میبخشد. آخر اینکه وی در روز تولّد حضرتِ فاطمه در مدینه حضور داشته است و معنای هدیه را میفهمد... او نیز اینها را با ته مایهی بغض و اشک تعریف میکرد. باقی همسفران هم از اسم نوشتنشان گفتند.
بالاخره در آخرِ جلسه به اصرار آقای جمالی، من هم بعنوانِ کوچکترین متأهل کاروان خاطرهی نحوهی درآمدنِ اسممان را گفتم. اوایلِ مرداد سالِ پیش عقد کردیم. دو سه روز قبل از رمضان بود. از همان اوّلِ عقدمان در حال و هوایِ رمضان، به فکر بودیم که عمرهی دانشجویی ثبتِنام کنیم. شاید برایِ ثبتِنام روزشماری میکردیم. همان یکی دو روز اوّل که سایت برایِ ثبتِنام باز شد، رفتم و اسمم را بعنوانِ دانشجوی متأهل نوشتم. از شوقی که داشتیم، روزهای بعد خواستیم دوباره به سایت برویم تا اینبار با نام یاسمن ثبتنام کنیم و شانسمان دو برابر شود. (این است که میگویم شانس را باید از دایره لغات یک مسلمان خارج کنیم. هیچ چیز شانسی نیست.) امّا هرچه نام سایت را وارد میکردیم، سایت باز نمیشد. بعدها فهمیدیم که آدرس را اشتباه وارد میکردیم. حسرت میخوردیم که کاش یکبار با نام یاسمن هم ثبتنام میکردیم. باری داشتیم با خواهرم به یزد میرفتیم که پیامک آمد بعنوانِ زائرِ اصلی اسممان در آمده است. و ماندیم! به قولِ مادرم انگار از همان اوّل به دلمان افتاده بود! رسیدیم یزد و به پدرم گفتم. گفت: «اینم هدیهی عقدتونه از طرف خدا!» ما سعی کردیم خدا را به عقدمان دعوت کنیم. انگار آمده؛ چون ما را به خانهی خود دعوت کرده. دید و بازدید است. امّا این کجا و آن کجا؟
بعد از مراسم به اتاق رفتیم و ناهار خوردیم تا ساعت شانزده که زیارت دورهی دیگری بود. برای احرامِ مجدّد ما را به مسجد جعرانه بردند که خارج از محدودهی حرم است. اوّل شهدای فخ را زیارت کردیم. که شیعیانی بودهاند انقلابی و مدینه را فتح کردهاند. موسم حجّ که رسیده با بلوایِ شدید منافقین مجبور شدند احرام ببندند و قصدِ حجّ کنند. پس به نزدیکی مکّه که رسیدهاند، دشمن آنها را مُحرم و در محدودهی حرم و در ماهِ حرام، از دمِ تیغ گذرانیده. در فضیلت زیارتشان حدیث آمده. سپس قصد مسجدِ جعرانه کردیم در شمالِ شرق مکّه. آخوندمان از احرام بستنِ پیامبر در این مسجد و جنگی که بینِ پیامبر و قبیلهای که دایهی پیامبر از آن بوده، گفت. مسجد جعرانه یک مسجد ساده بود. کوچک و مثل اکثر مساجد اینجا، سفید. ما دوباره احرام نبستیم و فقط برای زیارت رفتیم. آقای رضایی و آخوندمان هم اصراری به عمرهی دوباره نداشتند. میگفتند: «اگه به جاش، طواف به نیت نزدیکاتون کنین، شاید بهتر هم باشه. نکنه اعمالِ عمره رو اشتباه انجام بدین.» در راهِ بازگشت از جعرانه تا خودِ مسجدالحرام، آقای رضایی به بهانههای مختلف ما را به صلوات گرفت. بندهی خدا صدایِ بلندی دارد. به اندامش هم میآید، درشت هیکل است و چهارشانه و استخوان دار، با برجستگیِ خاصّ یک حاجی!
تصویر 33- قسمتِ عمده ی صحرای عرفات خارج از حرم است.
وقتِ نماز مغرب به مسجدالحرام رسیدیم. خیابانها داشت کم کم بند میآمد. نزدیک نماز که میشود برخی ماشین را وسط خیابان پارک میکنند و شتاب میکنند برای نماز. ما که دوان دوان خود را رساندیم، نماز را بسته بودند. وسط خیابان، بالای توالت عمومی، درونِ توالت عمومی و هرجایی که بشود، همانجا نماز را میبندند. همین است که نیم ساعت قبل و نیم ساعت بعد از نماز خیابانهای اطراف مسجدالحرام بسته میشود؛ آن هم پنج وعده در روز! از یاسمن جدا شدم و او به نماز رفت. داشتم توالت میرفتم که یادم آمد در کیف دستیام قرآن است و حمل قرآن به توالت حرام. ماندم چه کنم که دیدم یکی از همسفران از توالت بیرون آمد. سریع کیف را بهاش سپردم و رفتم توالت. امّا وقتی برگشتم، هرچه گشتم جوان را ندیدم. حسّابی اعصابم خرد شد. نگرانتر شدم وقتی این فکر به کلّهام افتاد که وی کیف را یکجایی در دید گذاشته باشد به هوایِ اینکه میبینمش و دیگری آن را دزدیده باشد. میخواستیم شب را مسجد بمانیم ولی با این وضع قصد کردیم هتل برویم تا شاید جوان را آنجا ببینیم. خوشبختانه میانهی راه یاسمن جوان را دید و کیف را ازش گرفت. بندهی خدا عذر خواهی هم کرد. من هم همهی فحشهایم را یکجا خوردم. یاسمن که از عصبانیتم ناراحت شده بود میگفت کلّی انّا انزلناه خوانده!
مسجد ماندیم. میخواستیم تا صبح بمانیم که باز هم نشد. قرآن خواندیم و اسماعیل و هاجر زیارت کردیم. طوافی به نیت امام حسن عسکری کردیم که ایشان نتوانستهاند به حجّ بیایند و کلّی التماس و دعا کردیم که کاری کُن پسرت زودتر بیاید. یا بهتر بگویم، کاری کن ما زودتر به جایی برسیم که ظهور کند. اینجا خیلی آرامش بخش است. سریع خوابمان میگیرد! تا ساعت یک بامداد بیشتر دوام نیاوردیم.
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
سفرنامه عمره دانشجویی
سفرنامه عمر عمره
مکه
سفرنامه عمره
عمره دانشجویی
عمره
عمره متاهلین
- ۱
- پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۵۶ ب.ظ
سلام قبول یاشد. انشاا... حج واجب هم به همراه همسرت مشرف شوی و ما را از دعا فراموش نکنی .
اجرکم عندا...
سلام
قبول حق باشد
لطف دارین شما
انشالله که قسمت شما هم بشود و برای ما دعا کنید