بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

بنده

زندگی با تغییر یک «حرف» می‌شود بندگی؛ اینجا هم، محل همان «حرف» ...

دنبال کنندگان: ‎+۱۰۰ نفر
بنده را دنبال کنید

کاروان قبل از صبحانه برنامه­ی بازدید از اطراف مسجدالحرام گذاشته بود. خستگی امانمان نداد و نرفتیم. انگار کوه ابوقبیس برده­اند و شعب ابی­طالب و خانه­های مخروبه را نشان داده­اند؛ و محلّ تولّد پیامبر که الآن کتابخانه است. بعد از صبحانه هم برنامه­ی خاطره­گویی بود که قصد نداشتیم شرکت کنیم. می­خواستیم مسجد برویم؛ امّا چون با آقای رضایی در رابطه با نقّاشی­ها کار داشتم به مجلس­شان رفتیم. اوّل مردی میانسال، با قدّی متوّسط، ریشی کوتاه و چهره­ای موجّه بر کُرسی خاطره­گویی نشست و شعری از جامی درباره حجّ خواند. جمالی نامی بود و گفت دوستش که در تلویزیون برنامه­ی مشاعره دارد به وی سفارش کرده که این شعر را بخواند. بنده­ی خدا خوش برخورد نشان می­داد. آرام و متین بود و صدای خوبی هم داشت. اکثراً پیرهنش روی شلوار است و گاهی هم چفیه را روی دوشش می­دیدم. او مسئولِ برنامه­ی خاطره­گویی است. از حرفهایش برمی­آمد که قبل از برنامه هیچ خاطره­ای به دستش نرسیده. من هم از سفرنامه­ام چیزی به­اش نگفتم چرا که به نظرم فضایِ این سفرنامه جدای از حال و هوایِ کاروان است. مانند باقی سفر دفترچه­ام در دستم بود و ورق می­زدم که آقای جمالی دید و ازم خواست که خاطره­ای بگویم. امّا طفره رفتم. به دو دلیل. یکی اینکه در این­جور جمع­ها باید از احساسات سخن گفت تا حضّار به حُزنی وارد شوند و لذّتی برند. امّا من نه در نوشتن و نه در حرف زدن، این را بلد نیستم. و دیگری اینکه می­خواستم شنونده باشم تا گوینده.

اوّل از همه آخوندمان خاطره­ای تعریف کرد. بالاخره هرچه باشد او حجّ و عمره زیاد آمده و خاطره فراوان دارد. از اوّلین باری گفت که آخوند کاروانِ حجّ تمتّع شده است: «مدل روحانی کاروان شدن این­طوریه که اسمت رو توی یه لیست می­نویسی و منتظر میمونی. مدیران کاروان می­آن از اون لیست، روحانی کاروان­شان را انتخاب می­کنن. این­کار از ماهِ رجب شروع می­شه و تا حجّ چند ماه وقته. منم بار اوّلم بود که اسم می­نوشتم. کسی هم منو نمی­شناخت و تحویل نمی­گرفت. گذشت و گذشت امّا هیچ­کس ما رو انتخاب نکرد. من که دیدم داره دیر میشه به این در و اون در زدم و به این و اون رو زدم ولی توفیقی حاصل نشد. آخرِ کار که از همه­کس نا امید شدم و دیگه نرفتنم مسجّل شده بود، حرمِ حضرتِ معصومه رفتم و دعا کردم. روزهایِ آخر ذی­القعده بود. از حرم بر می­گشتم خانه. گریه کرده بودم و ناراحت بودم. ساعت 12 شب شده بود. درِ خانه را که باز کردم متوجّه شدم تلفن زنگ می­خوره. تلفن را که برداشتم دیدم مدیر یه کاروانه که می­گه کاروان­شان تازه تشکیل شده و روحانی ندارند و از من خواستند که روحانی­شان شوم. من هم که از خوشحالی ذوق کردم، سریع قبول کردم... تا مدّت­ها ناراحت بودم که چرا فکر می­کردم دست خودمه که برم حجّ؟ چرا از اوّل از خدا نخواستم؟» این­ها را با نمک و لبخند خاصّی گفت و ادامه داد که ما هم به دعوتِ خدا آمده­ایم عمره و تا خدا دعوت نکند پایمان به مکّه و مدینه باز نمی­شود. به موعظه این را هم گفت که چیزی از بنده­ی خدا طلب نکنید، از خدا بخواهید، او اگر بخواهد بدهد از طریق بنده­اش می­دهد.

باز کسی خاطره­ای نداشت و آخوندمان یک خاطره دیگر هم گفت. روزی با خانمش بحثش شده و از دهنش در رفته که امسال حجّ نمیبرمت! خانمش هم یکی گذاشته رویش و پس داده که: «تو مگر چه­کاره­ای که می­خواهی مرا ببری حجّ؟!» گذشته تا این­که موسم حجّ رسیده. آقای خانه اشتباهی دیر ثبت­نام می­کند و خانمِ خانه از طریق دانشگاه خودشان، جامعه الزّهرا، جداگانه ثبت نام می­کند. اسمِ آقا در نمیاید ولی اسمِ خانم از طریق دانشگاه در می­آید و آن سال خانم حجّ می­رود و امّا آقا نمی­رود. حین توضیح دادن مشخّص بود که خانمش خیلی راضی به گفتن این خاطره نیست. سرخ و زرد می­شد. خواست خاطره­ی دیگری بگوید که منبر را سپرد دست جوان­ترها.

ابتدا خانمی احساساتش را در طول سفر گفت. بعد خانم دیگری خواست خاطره­ای بخواند که همان اوّل بغضش ترکید. با مکث­هایِ طولانی می­خواند تا بتواند بر خودش مسلّط شود امّا بغض امانش نمی­داد. اشک ما را هم در آورد. از زمانی می­گفت که نامش برایِ عمره درآمده. آن زمان خواهرش حامله بوده و احتمالِ سقط جنین و یا از دست رفتنِ مادر وجود داشته است. قبل از این­که خواهرش برایِ زایمان به اتاقِ عمل برود از او حلالیت طلبیده و گفته: «اگر از اتاق عمل بیرون نیامدم برای بچه­ام مادر باش.» (این را که گفت بغض من هم ترکید. اشک آمد و چکید. نمی­دانم این چه حسّی است که آدم می­خواهد اشکش را پنهان کند؟!) خواهرش و بچّه­ی خواهرش که از اتاق عمل سالم بیرون آمده­اند، پیامک به وی رسیده که بعنوانِ زائر اصلیِ عمره انتخاب شده است... این­ها را به تفصیل و با جزئیات گفت با اشکی که هرچه تقلّا کرد نتوانست پنهان کند.

دیگری خواهرِ آقای عظیمی بود که خاطره­اش را تعریف کرد. مادرش سکته مغزی کرده و مدّت مدیدی است که او، همراهِ زن داداشش مشغولِ مراقبت از مادرند. روزگار سخت می­گذرد تا این­که در شب شهادتِ حضرت فاطمه خواب می­بیند که دو نفر می­آیند دمِ دربِ خانه­شان و زن داداشش می­رود در را باز می­کند. آن دو نفر می­گویند از طرفِ حضرتِ فاطمه برایتان هدیه­ای داریم و هدیه را به زن داداشش می­دهند. زن داداش هم می­آید و هدیه را به او می­دهد. از خواب که بیدار می­شود تعجّب می­کند که این چه هدیه­ای است که شبِ شهادت می­دهند؟ دو هفته بعد مشخّص می­شود که آقای عظیمی می­تواند یک نفر را با خود ببرد. به همسرش پیشنهاد می­دهد ولی همسرش سفرِ عمره را به او می­بخشد. آخر این­که وی در روز تولّد حضرتِ فاطمه در مدینه حضور داشته است و معنای هدیه را می­فهمد... او نیز این­ها را با ته مایه­ی بغض و اشک تعریف می­کرد. باقی همسفران هم از اسم نوشتنشان گفتند.

بالاخره در آخرِ جلسه به اصرار آقای جمالی، من هم بعنوانِ کوچکترین متأهل کاروان خاطره­ی نحوه­ی درآمدنِ اسممان را گفتم. اوایلِ مرداد سالِ پیش عقد کردیم. دو سه روز قبل از رمضان بود. از همان اوّلِ عقدمان در حال و هوایِ رمضان، به فکر بودیم که عمره­ی دانشجویی ثبتِ­نام کنیم. شاید برایِ ثبتِ­نام روزشماری می­کردیم. همان یکی دو روز اوّل که سایت برایِ ثبتِ­نام باز شد، رفتم و اسمم را بعنوانِ دانشجوی متأهل نوشتم. از شوقی که داشتیم، روزهای بعد خواستیم دوباره به سایت برویم تا این­بار با نام یاسمن ثبت­نام کنیم و شانس­مان دو برابر شود. (این است که می­گویم شانس را باید از دایره لغات یک مسلمان خارج کنیم. هیچ چیز شانسی نیست.) امّا هرچه نام سایت را وارد می­کردیم، سایت باز نمی­شد. بعدها فهمیدیم که آدرس را اشتباه وارد می­کردیم. حسرت می­خوردیم که کاش یک­بار با نام یاسمن هم ثبت­نام می­کردیم. باری داشتیم با خواهرم به یزد می­رفتیم که پیامک آمد بعنوانِ زائرِ اصلی اسممان در آمده است. و ماندیم! به قولِ مادرم انگار از همان اوّل به دلمان افتاده بود! رسیدیم یزد و به پدرم گفتم. گفت: «اینم هدیه­ی عقدتونه از طرف خدا!» ما سعی کردیم خدا را به عقدمان دعوت کنیم. انگار آمده؛ چون ما را به خانه­ی خود دعوت کرده. دید و بازدید است. امّا این کجا و آن کجا؟

بعد از مراسم به اتاق رفتیم و ناهار خوردیم تا ساعت شانزده که زیارت دوره­ی دیگری بود. برای احرامِ مجدّد ما را به مسجد جعرانه بردند که خارج از محدوده­ی حرم است. اوّل شهدای فخ را زیارت کردیم. که شیعیانی بوده­اند انقلابی و مدینه را فتح کرده­اند. موسم حجّ که رسیده با بلوایِ شدید منافقین مجبور شدند احرام ببندند و قصدِ حجّ کنند. پس به نزدیکی مکّه که رسیده­اند، دشمن آن­ها را مُحرم و در محدوده­ی حرم و در ماهِ حرام، از دمِ تیغ گذرانیده. در فضیلت زیارتشان حدیث آمده. سپس قصد مسجدِ جعرانه کردیم در شمالِ شرق مکّه. آخوندمان از احرام بستنِ پیامبر در این مسجد و جنگی که بینِ پیامبر و قبیله­ای که دایه­ی پیامبر از آن بوده، گفت. مسجد جعرانه یک مسجد ساده بود. کوچک و مثل اکثر مساجد این­جا، سفید. ما دوباره احرام نبستیم و فقط برای زیارت رفتیم. آقای رضایی و آخوندمان هم اصراری به عمره­ی دوباره نداشتند. می­گفتند: «اگه به جاش، طواف به نیت نزدیکاتون کنین، شاید بهتر هم باشه. نکنه اعمالِ عمره رو اشتباه انجام بدین.» در راهِ بازگشت از جعرانه تا خودِ مسجدالحرام، آقای رضایی به بهانه­های مختلف ما را به صلوات گرفت. بنده­ی خدا صدایِ بلندی دارد. به اندامش هم می­آید، درشت هیکل است و چهارشانه و استخوان دار، با برجستگیِ خاصّ یک حاجی!

تصویر 33- قسمتِ عمده­ ی صحرای عرفات خارج از حرم است.

وقتِ نماز مغرب به مسجدالحرام رسیدیم. خیابان­ها داشت کم کم بند می­آمد. نزدیک نماز که می­شود برخی ماشین را وسط خیابان پارک می­کنند و شتاب می­کنند برای نماز. ما که دوان دوان خود را رساندیم، نماز را بسته بودند. وسط خیابان، بالای توالت عمومی، درونِ توالت عمومی و هرجایی که بشود، همان­جا نماز را می­بندند. همین است که نیم ساعت قبل و نیم ساعت بعد از نماز خیابان­های اطراف مسجدالحرام بسته می­شود؛ آن هم پنج وعده در روز! از یاسمن جدا شدم و او به نماز رفت. داشتم توالت می­رفتم که یادم آمد در کیف دستی­ام قرآن است و حمل قرآن به توالت حرام. ماندم چه کنم که دیدم یکی از همسفران از توالت بیرون آمد. سریع کیف را به­اش سپردم و رفتم توالت. امّا وقتی برگشتم، هرچه گشتم جوان را ندیدم. حسّابی اعصابم خرد شد. نگران­تر شدم وقتی این فکر به کلّه­ام افتاد که وی کیف را یک­جایی در دید گذاشته باشد به هوایِ این­که می­بینمش و دیگری آن را دزدیده باشد. می­خواستیم شب را مسجد بمانیم ولی با این وضع قصد کردیم هتل برویم تا شاید جوان را آنجا ببینیم. خوش­بختانه میانه­ی راه یاسمن جوان را دید و کیف را ازش گرفت. بنده­ی خدا عذر خواهی هم کرد. من هم همه­ی فحش­هایم را یک­جا خوردم. یاسمن که از عصبانیتم ناراحت شده بود می­گفت کلّی انّا انزلناه خوانده!

مسجد ماندیم. می­خواستیم تا صبح بمانیم که باز هم نشد. قرآن خواندیم و اسماعیل و هاجر زیارت کردیم. طوافی به نیت امام حسن عسکری کردیم که ایشان نتوانسته­اند به حجّ بیایند و کلّی التماس و دعا کردیم که کاری کُن پسرت زودتر بیاید. یا بهتر بگویم، کاری کن ما زودتر به جایی برسیم که ظهور کند. این­جا خیلی آرامش بخش است. سریع خوابمان می­گیرد! تا ساعت یک بامداد بیشتر دوام نیاوردیم.


از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.

نظر شما چیست؟

تا کنون ۱ نظر ثبت شده است

سلام  قبول یاشد. انشاا... حج واجب هم به همراه همسرت مشرف شوی و ما را از دعا فراموش نکنی .

اجرکم عندا...


سلام
قبول حق باشد
لطف دارین شما
انشالله که قسمت شما هم بشود و برای ما دعا کنید

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی