روز هفتم – یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 – 21 جمادی الثانی 1433
نیمه شب در مسجد مشغول بودم که جوانی آمد و به عربی چیزی گفت که نفهمیدم. Excuse me گفتم تا شاید انگلیسی تکرار کند که کرد. جوانی بود لاغر اندام و شبیه هندیها. کمی ریش داشت و لباسِ ورزشیِ به هم ریختهای پوشیده بود؛ مثل لباس خانگی! تیشرتِ زرد و شلوارِ کش دارِ خاکستری داشت. لهجهی انگلیسیاش هم همچو هندیها بود. این هندیها که انگلیسی صحبت میکنند لبشان تکان نمیخورد در عوض زبانشان حدّاکثرِ تحرّک را دارد. گفت که شمارهی تلفن دوستش را گم کرده است. میخواست ببیند که آیا گوشیِ موبایلم به اینترنت وصل میشود؟ تا با دوستش از طریق اینترنت تماس بگیرد یا شمارهاش را بیابد. من هم که اینترنت نداشتم عذرش را خواستم. منتها به بهانهای کنارم نشست به دردِ دل کردن. حرفهایش ضدّ و نقیض بود. شاید هم من نمیفهمیدم چه میگوید! میگفت اهلِ پاکستان است و برایِ کار به عربستان آمده. کار در جدّه! نفهمیدم پس اینجا چه کار میکند؟ از طریقِ اینترنت، دوستی پاکستانی در عربستان پیدا کرده. شمارهاش را گرفته امّا حالا گم کرده است. 3 شب است که در مسجد پیامبر خوابیده چرا که آدرس هتلاش را هم نمیداند! همهی وسایلش در هتل جامانده! حالا هم در به در به دنبال اینترنت میگردد. ضدّ و نقیض است چرا که مگر میشود آدم راه هتلش را از یاد ببرد؟ آنوقت با لباسِ خواب از هتل آمده بیرون و آمده مسجد؟ بعد نام هتلش را هم به یاد ندارد؟ اینجا کافی است نام هتل را به تاکسی بگویی تا راست دم درب هتل پیاده ات کند. میگفت که میرود به جدّه. ازش پرسیدم چگونه؟ گفت بلیط برگشت دارد و به جیبش اشاره کرد! یعنی وقتی بیرون آمده لباسِ آدمیزاد نپوشیده ولی بلیطش را با خود برداشته؟ آن هم سه روزِ پیش بلیطش را برداشته که پس فردا حرکتش است؟ یعنی 5 روز قبل از سفر، بلیط سفرش را در جیبش گذاشته و از هتل بیرون آمده؛ آنوقت با لباسِ خانگی؟ یا من نمیفهمیدم او چه میگوید یا او درست حرف نمیزد یا اینکه اساساً غرضی داشت. من در اینجور موقعیّتها بسیار شکّاک هستم و هرکسی برایم دشمن میشود مگر اینکه خلافش ثابت شود! پس الکی گوشیام را دستش ندادم و گفتم اینترنت ندارم. البته راست هم گفتم. فقط یک تعارفی زدم که هتل اینترنت وایرلس دارد و میتواند آنجا برود ولی خودش امتناع کرد. به نظرم امتناع کردنش هم عجیب آمد! مابین حرفهایمان، وقتی یکی از خدمهی پاکستانی مسجد در حالِ عبور بود یارو برگشت و با خادم، پاکستانی صحبت کرد. از حرفهایشان که چیزی نفهمیدم ولی از نوعِ برخوردشان معلوم بود که صمیمی هستند. پس آشنا بودند. علامت سؤالم بزرگتر شد. خلاصه این حرفها آغازی شد بر یک همنشینی یک ساعته. حرفهایِ معمولی از اوضاع کشورهایمان میگفتیم مثل اینکه هر واحد پول عربستان چند واحد پول ایران است و این حرفها که یکباره درامد:
- میدونی؟! من دولت ایران رو دوس دارم (You Know?! I love Iran's government!). چون همیشه جلوی امریکا میایسته و هیچوقت براشون تعظیم نمیکنه. با سینهی سپر باهاشون حرف میزنه...
من هم ساکت مانده بودم. چه بگویم؟ آن قَدَر ساکت ماندم که یارو برگشت و گفت:
- تو دولت ایران رو دوست نداری؟
باز ماندم چه بگویم؟ نمیدانستم این بنده خدا چیست؟ کیست؟ نیمه شبی هم که باب حرفِ سیاسی را باز کرده. خدا به خیر بگذراند. همین بود که سعی میکردم دو پهلو حرف بزنم. گفتم:
- چرا، دوست دارم. امّا در ایران خیلیها دوست ندارند...
کمی از این حرفها زدیم تا حرفمان ته کشید و ساکت شدیم. این بار من سرِ صحبت را باز کردم:
- سنّی هستی؟
- خودت چی فکر میکنی؟
- پاکستانیها رو نمیشناسم ولی فکر میکنم سنّیاند. امّا از کدوم دسته رو نمیدونم.
که گفت از اهل حدیث است. پرسیدم اهل حدیث چیست؟ که برگشت و آب پاکی را ریخت کف دستم: مثل وهّابی. وهّابیت رو میشناسی؟ (Like Wahhabi! Do you know Wahhabism?) من که دیگر نمیدانستم چه بگویم سعی کردم با همان لبخندی که داشتم ادامه دهم و طبیعی جلوه دهم. بعد از عقایدشان پرسیدم و گفت اعتقاد داریم که سجده تنها برایِ خداست و بر اشخاص سجده نمیکنیم. داشت به تشیّع تعنه میزد. یا نمیدانست که ما بر اشخاص سجده نمیکنیم یا فکر میکرد من نمیدانم! و بعد گفت که تشیّع و شیعیان را اصلاً دوست ندارد. گفت آنها بسیار بد دهن هستند! حرمت مسلمانِ دیگر را نگه نمیدارند. در منبرها و مجامع عمومی خود اشخاص مسلمان را به زشتی یاد میکنند. گفت: «در هیچ جایِ اسلام اشخاص را به زشتی یاد کردن ممدوح نیست؛ نه؟» من هم در زبان گفتم بله. حرفش که تمام شد گفتم: «ابوجهل رو میشناسی؟» و بعد ادامه دادم: «میدانی اسمش «ابوالحکم» بوده؟ چون مسلمونا رو بسیار اذیت میکرده؛ مسلمونا از وی به پیامبر شاکی شدند و چاره خواستن. پیامبر نیز به ایشان گفتند که بعد از این به وی ابوجهل بگویید!» گفت: «ابوجهل مسلمان نبوده.» گفتم: «درسته ولی این کارِ پیامبر مسخره کردن که بوده! و خدا هم در قرآن گفته که یکدیگر را مسخره نکنید.» حرفهایم که تمام شد درامد که: «میدونی؟ انگلیسی حرف زدنت خوب نیست و نمیفهمم چی میگی! پس بیا بحث رو تموم کنیم!» حالا این جایِ کار که رسیده فهمیده انگلیسیام خوب نیست؟ با اینکه احساس کردم دارد بهانه میگیرد ولی تمامش کردم. جفتمان که فهمیده بودیم چیزی در چنته ندارد پس چرا ادامه دهم؟ دنبال دردِ سر هم که نبودم. بعد نمیدانم چه شد که حرفی از یاسمن زدم. وقتی فهمید متأهّلم مرا به باد سؤال گرفت: «زود نیست؟ چرا؟ شغل داری؟ چجوری زندگیت رو مدیریت میکنی؟ همه اوّل کار پیدا میکنند بعد زن میگیرند» و از این خزعبلات. من هم گفتم که سنّت پیغمبر است و وعدهی مکتوب خدا در قرآن است که شما ازدواج کنید، من نعمت و روزی شما را زیاد میکنم. بعد مکرّر سؤال پرسید از اینکه چطور زندگی را مدیریت میکنم. گفتم ما خود را به خدا سپردیم و ازدواج کردیم. در حقیقت ما زندگیمان را مدیریّت نمیکنیم، بلکه اوست که ما را مدیریّت میکند که او ربّ است[1]. این را که گفتم دیگر ساکت شد! من که دیدم ساکت شده، یاسمن را بهانه کردم که بیرون منتظرم است و گریختم.
در نمازِ مغرب هم یک مسئلهی جالب پیش آمد. در صفِ نماز جماعت ایستادم و نماز را بستم. بغلدستیام جوانی لاغر اندام بود با ریش نامنظّم و بلند، دشداشهی سفید و چفیهی قرمز. دیدم در نماز مدام سعی میکند پایش را به پایم نزدیک کند. گذشتم. دیدم دارد خودش را به من میچسباند. گذشتم. بعد یک سُقُلمه زد! یادم به حرفِ آخوندمان آمد که گفته بود: برخی سنّیها پاهایشان را به یکدیگر میچسبانند. من هم پایم را به پایش چسباندم تا خیالش آسوده شود. با این حال دیدم آرام ندارد و مدام تکان میخورد. تا آخر نماز حس میکردم معذّب است و مشکلی دارد. از ترسِ تعصّبی که داشت من هم نماز را بدون دستمال کاغذی و روی فرش خواندم. نماز که تمام شد برگشت و اخمی به من کرد و با ایما و اشاره گفت برو آنور! من هم رفتم آن طرفتر! بعد ادایِ تکبیرِ ابتدایِ نماز را در آورد. عین لالها فقط ادا در میآورد! فهمیدم که باید در نماز، پایم را به پایِ آن یکی بغل دستیام هم میچسباندم! من که از اخم و عصبانیت بیموردش خندهام را گرفته بود، سریع از محل متواری شدم!
با یاسمن در صحن نشستیم تا ساعت 2 بامداد به خواندن دعا و قرآن و دردِ دل با خدا و پیامبرش و ائمّه و صالحینِ بقیع. میخواستیم تا صبح در مسجد بمانیم چون شب آخر است؛ ولی بدجور خوابمان گرفت. و دیدیم دستور است که با رخوت و کراهت در مسجد و زیارتگاه نمانیم. پس بازگشتیم هتل و شب را خوابیدیم.
نماز صبح را در هتل خواندیم. دوباره جلسهی آموزشی بود. اینبار آموزشِ بستنِ حُلّهی احرام و انواع آن! از مدلِ لُنگی بستن تا مدلِ دگمهای! و بعد از جلسه، مسجدالنّبی رفتیم و این بار در بینالحرمین نشستیم. زیارت هر که در بقیع دفن شده بود را خواندیم. و پدرِ پیامبر را نیز زیارت کردیم. نمیدانم با قبر او چه خصومتی داشتهاند؟ چرا قبر او دیگر نیست شده است؟ در توسعهی حرم جابجایش کردهاند. حالا هم که معلوم نیست کجا خاک است؟ آخوندمان گفت حدوداً روبرویِ درب بابالسّلام است. باز دلم برایِ پیامبر سوخت. قبر پدرش آنگونه باشد؟ همهی زیارات را به فارسی هم خواندیم. و چقدر ترجمهاش بد بود. آخر عذابِ وجدان میگیرم که زیارتی را بدون اینکه بفهمم چه میگوید، فقط بخوانم. و بعد وداع با رسول و دخترش. چقدر وداع سخت است. حال آنکه این سرزمین، انگار سرزمین مادریام است. وطن من است. همین است که نماز اینجا شکسته نیست. اینجا وطن هر مسلمانی است. مدینهالنّبی، شهرِ پیامبر، شهر هجرت، شهر اسلام. این شهر یعنی تاریخ اسلام. یعنی بازماندهی تمدّنی که پیامبرش محمّد و رهبرش الله بوده. چه میراث گرانبهایی است. چه امانت عظیمی است؛ اوّلاً بر دوشِ اعرابِ مسلمان، دوّماً بر دوش هر مسلمان. و چقدر سعودیها بد امانتداری هستند. چکیدهی اسلام در این شهر است. جای جایش جایِ پایِ پیامبر است. جای جایش مسجدی از افتخاراتِ اسلام است. و این مساجد ذبح شده و قربانیِ زری هستند که با زور و تزویر به حلقوم مسجدِ پیامبر چپانده شده. چقدر این مساجد آرام و صبورند. چه با وقار ایستادهاند و کمر خم نکردند. وهّابیها به ویران کردنِ مساجد که میرسند، توحیدشان گل میکند: «خدا یکی است و رسول خدا یکی است پس این مساجد مهم نیستند و آنچه مهم است، مسجدالنّبی است!» اینها را وهّابیِ مبلّغ و عملهی هیئت امر به معروف و نهی از منکرشان که در مسجد الغمامه دیدم میگفت! ما را مذمّت میکرد که چرا آمدهایم این مسجد را ببینیم؟! این مسجد مهم نیست، مسجد پیامبر فقط مهم است! انگار نه انگار که خودِ پیامبرِ، هر جا میرسیده، مسجد میساخته. انگار پیامبر برایِ مسجد ساختن فقط بهانه میخواسته. حالا در طرحِ توسعهی مسجدالنّبی، مساجد دیگرند که قربانی یک مسجد میشوند. تنها برایِ یک واقعهی جنگِ خندق، هفت مسجد ساخته میشود امّا حالا درب پنج مسجد را بستهاند. یک مسجد فتح هست که بالایِ تپّه دستش نزدهاند. اگر به این سعودیها باشد، بعید نیست پس فردا روزی کلّ مساجد شهر مکّه و مدینه صاف شده باشند و فقط دو مسجد باقی بماند. از علومِ اسلامی هم فقط یک قرآن باقی بماند و بس. به اسم توحید! به کامِ شیطان!
به دعایم فکر میکردم. ترس و اندوه، امید و خوشی را همه با هم در دعایم داشتم. ترس از آنکه دیگر نتوانم بازگردم و اندوه از واقع شدنش. امید به بازگشت و خوشحالی از اتّفاق افتادنش؛ و چه خوشحالیِ عظیمی خواهد بود. خوشحالی هم از بازگشتن به وطن خویشتن، هم از راضیه بودن و مرضیه بودن. اصلاً این دعایِ من درست است؟ خدایا به کرمت، خودت دعایم را بهتر کن! آنچه خیر من است عطایم کن و دستم گیر و رهایم مکن. چه اشتباهی! خدایا، دستم گیر و کاری کن تا رهایت نکنم چون تو هیچگاه مرا رها نمیکنی. ای پیغمبر و ای امّ ابیها، وداع میکنم با شما، در حالیکه از خدا میخواهم این آخرین وداعم نباشد.
عکسی گرفتیم با گنبد خضراء و برگشتیم. غسل کردیم و لباس احرام پوشیدیم و وسایل را جمع کردیم و ناهار خوردیم و وداعِ دستهجمعی کردیم. در کاروان بندهخدایی بود که روضهای خواند و جگرمان را سوزاند: «ای فاطمه، روز مادر همه میروند خانهی مادر خود. عید را تبریک میگویند. ای مادر، ما در مدینه و به کجا روی آوریم؟...» با چشمانِ خیس، سوار بر اتوبوس شدیم و راهی مسجد شجره. در چهار کیلومتریِ جنوبِ مدینه. در منطقهی آبارِ علی. جایی که پیامبر و برخی ائمه مُحرم شدهاند.
مسجد شجره سرسبز بود و پر درخت. درختها و چمن هم، همه سبزِ روشن. و صدایِ لبیک بلند بود...
لبّیک، اللّهم لبیک. لبّیکَ لاشریکَ لک، لبّیک. انّ الحمدَ والنّعمهَ لکَ والمُلک. لا شریکَ لکَ لبّیک.
بله! بله پروردگارم! بله که هیچ شریکی برای تو نیست، بله! قطعاً حمد و نعمت و مُلک، از آن تو است. هیچ شریکی برایِ تو نیست بله. همانا عالَم سه چیز بیش نیست، و هر سه از آنِ تو است. عالَم مُلک است، فرمانروایی است. هم تصاحب هست و هم مدیریت. که این از تو است. عالَم نعمت است که از فرمانروا عرضه میشود. آنچه بخشوده میشود، لطف است. آن نیز از تو است. نعمت، لطفی است که تو ارزانی داشتی. عالم، آن چیزی است که ما بین این دو است. عالم، پاسخ به این نعمت و شهریاریِ تو است. عالم شکرِ نعمتی است که شهریار ارزانی داشته. عالم مسئولیت است. حمد و سپاس، همه برایِ تو و از آنِ تو است... بله پروردگارم! بله! هرچه هست، نعمت است. هر چه میبینم و میشنوم نعمت است. از جانب فرمانرواییِ تو. هرچه به من دادهای و از من گرفتهای، همه نعمتی است که به من ارزانی داشتهای. در این همه نعمت، آیه را میبینم؛ نشانیِ تو را میبینیم. همه نشان از مُلک و فرمانرواییِ تو است. از این نعمت، آیه را میبینم که آیه، همان ندای دعوت توست. بله پروردگارم، من صدایِ دعوتِ تو را میشنوم. آنچه حقّ است باید ادا کنم. حقّ این نعمت، جز حمد نیست. بله پروردگارم! حمد و سپاس، تنها تو راست... بله پروردگارم، هیچ شریکی، در عالم برایِ تو نیست...
مسجد پر بود از شیعیانِ ایرانی. گُلّه گُلّه ایرانیها داشتند بلند بلند لبیک میگفتند. در مسجد قدم میزدم که دیدم در گوشهای حدود 20تایی کودکِ قد و نیم قد گرد کردهاند و نشستهاند. یک جوانِ حدوداً 20ساله هم در وسط بود و داشتند قرآن میخواندند و عقب جلو هم میشدند. فرقشان با آنهایی که در مسجدالنّبی دیدم این بود که آنها چپ و راست میشدند! کلاس قرآن بود. نفهمیدم که کلاس حفظ قرآن بود یا قرائت. بچههایی که دور از مرکز بودند بازیگوشی میکردند و وسطیها همگی عقب و جلو میرفتند. یک چوبی کنارِ معلّم جوان بود و یک بچهی نیمه گریان هم. هر از چندگاهی معلّم با چوب میزدش.
در مسجد یک بار توالت رفتم و بعد دوباره وضو گرفتم و غسل. جایی برای غسل کردن داشت. لباسِ ما هم که کفنی بیش نبود. دستشوییهایِ مسجدالنّبی هم یک شیر کوچک داشتند که احتمالاً برای غسل کردن بود. البته این اعراب که یک دشداشه دارند و والسّلام؛ غسل کردن در توالت هم برایشان راحت است. وقتی به داخل مسجد بازگشتم، دیدم همسفرانمان گِرد کردهاند به قرآن خواندن. سورهی انسان. با صدایِ یک قاریِ خوب که در وسط جمع نشسته بود. بعد از تمام شدنِ قرآن، آخوندمان گفت: «این کاروان یک حال و هوایی داره که کمتر دیدم.» میگفت در این کاروان آدمهایی هستند که خدا دوستشان دارد! دلیلش هم این بود که تا حالا ندیده بوده یکدفعه در میقات یک حلقهی قرآنی تشکیل بشود و یک قاری به یکباره از خارج از کاروان بیاید برایِ این گروه قرآن بخواند. سوره هم سورهی انسان باشد که مدام به انسان نهیب میزند که تو چه هستی ای انسان؟
وقت نمازِ مغرب، با اینکه در مسجد از شیعیانِ ایرانی پر بود ولی همگی پشتِ امام سُنّی نماز خواندیم. نمیدانستم که اصلاً میشود با اکثریتِ شیعه، پشتِ امامِ سنّی نماز خواند؟ دیدم آخوندمان خواند، پس من هم تأسّی کردم و خواندم. بعد از نماز مغرب, نمازِ عشا را در همان مسجد با یک امامِ شیعه خواندیم. مانده بودم مهر از کجا بیاورم؟ تا حالا که پشتِ سرِ امامِ سنّی بودیم یک عذری داشتیم ولی اینکه دیگر امام و نمازِ خودمان بود! بالاخره یک قطعه چوب در باغچهی مسجد پیدا کردم و چهار قسمتش کردم و مثل حصیر کنار هم گذاشتمش؛ شد مُهر! بعد از نماز هم تا جایی که جا داشت، ایرانیها به رهبری یک پیرمرد؛ صلوات فرستادند بر محمّد و آل محمّد. یک هفته در گلویشان گیر کرده بود که بلند بلند صلوات بفرستند!
سویِ مکه راه افتادیم. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود. خانمها انتهایِ اتوبوس بودند و آقایان ابتدایش. دو صندلی را با هم اختیار کردم تا پایم جا شود! چراغِ بالایِ سرم را روشن کردم و شروع کردم به قلم زدن. باز همان جادهی پت و پهن و خلوت. بزرگراهِ سه بانده با آسفالتِ خوب و جدید. این بار با غصّهی جدایی از شهرِ پیامبر و با شوقِ دیدارِ زادگاهِ ادیانِ توحیدی.
[1] ما در ایران جمهوری اسلامی داریم. حرف از تولید علوم انسانیِ قرآن پایه و اسلام پایه میزنیم. امّا در همهی شقوق علوم انسانیمان دروس ترجمهای الحادی و یا خوشبینانه، دروس ترجمهای خنثی را آموزش میدهیم و به کار میبندیم. یعنی میشود علم اقتصادِ ایران بر اساسِ عبارت کلیدی برکت و علمِ مدیریت بر اساسِ مفهوم اساسی توکّل شکل بگیرند؟
از طریق این لینک میتوانید فایل pdf کامل سفرنامه را دریافت کنید.
کلمات کلیدی:
سفرنامه عمره دانشجویی
سفرنامه عمر عمره
مکه
سفرنامه عمره
مدینه
عمره
عمره دانشجویی
عمره متاهلین
- ۰
- چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ب.ظ