جایی که قرار بود پیاده شوم یادم رفت. مجبور شدم کلی راه را پیاده برگردم. در راه به باجه تلفنی رسیدم که حدود یک ماه پیش به وسیله آن به اصغر زنگ زده بودم.
درون باجه کسی بود!
گذشتم. به مغازه مورد نظر رسیدم. عروسکی که میخواستم نداشت. ضایع شدم!!!
برگشتم. پیاده. دوباره به باجه رسیدم.
درون باجه کسی نبود!
گوشی را برداشتم. صدای بووووووووووووووووووق. کمی الکی حرف زدم. نیشخندی زدم و گوشی را گذاشتم.
نیشخندن نه از روی خوشحالی بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. بلند بلند...
ای خدا. تویی که اون بالای نشستی. شاید وایستادی شاید هم خوابیدی!!!
تویی که میگن اون بالایی ولی الان کنار من هم هستی. ای خدا.
تو که گوشش میدی. فال گوش وایمیستی. حرف دل من را میشنوی.فوضولی میکنی! یک کمی باهام حرف بزن. همه اش گوش میدی دریغ از کلمه ای حرف زدن.
تویی که نگاه میکنی.از همه جا خبر داری.دزدکی نگاه میکنی....
مرا به پیش خودت آور.نجاتم بده.
گاهی حلقه اشکی درون چشمم...
گاهی لبخندی کنار لبم...
گاهی صدایم بلند تا برسد به گوشم ...
نمیدانستم چکار کنم. به انسانها حیوانها و... اطرافم نگاه میکردم. با خود اسمها را تکرار میکردم.
۲۰۶ - پژو - پراید - پراید هاشبک - دوتا دختر جلوی من - یک نفر تو مغازه داره پول میشماره - دوتا جوون تو ماشین - موتور سواری با زن و بچه هایش...
خرابه - درخت درخت درخت - چهار تا ختر بستنی به دست - ماشینی مشکی - جوب آب - مدرسه ۷ تیر - ایرانسل - نوکیا connected peaple - دو تا پسر جواد! - پسره چشمش دنباله دختره - کافی شاپ مجنون - ساختمان پزشکان - یک نفر با موبایل.
چپ راست بالا پایین آسمون زمین!!!!
میروم میروم . به بستنی فروشی میرسم. هوس بستنی کرده ام. خوب بستنی میخورم.
خونسرد.آرام.دلگرم.راحت.قدم بر میداشتم به ایستگاه خط رسیدم.
آخرین اتوبوس بود. نمردم و سوار شدن آخرین اتوبوس را هم تجربه کردم........
ولی
ولی هنوز با اصغر سوار اتوبوس شدن را تجربه نکرده ام ... هوس اصغر کرده ام ولی نمیتوانم اصغر را بخورم!!!!!!
<
- ۱۵
- پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۸۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ
یکی هستین یا چند تایین؟
راستی به نظر میاد سمپادیین , آره؟ هستین؟
همچنین به نظر میاد که خیلی هم تنهایین , نیستین؟
و همین طور احساس میکنم "اصغر" که همدم تنهاییتونه یه موجود خیالیه و شاید هم اصلا خودتونین
چون اگه "اصغر" اصغر بود حداقل یه کامنت واستون میذاشت