سه شنبه شب از باشگاه علمی پژوهشی جوان بر می گشتم خونه. سر مجاهدین منتظر یک تاکسی بودم. بالاخره یک تاکسی پیدا شد توی این شهر خراب شده!(قصد توهین به یزد رو ندارم)
یک پیکان مدل 57. سفید . یک رانننده و یک بغلدست راننده با کتهای چرمی مشکی و موهای فوکولی. یکی سیبیل پر پشت داشت یکی هم 3 تیغ کرده بود.چشم بسته هم میشد فهمید که بچه آخر جوات هستند. سوار شدم. بعد از من یک پیر مرد چاق یزدی با لهجه غلیظ هم سوار شد. تاکسی حرکت کرد. نوار موزیکی در حال پخش بود.حالا بگین از آدمایی با اون قیافه چه آهنگی انتظار میره؟ آره. از اون بالا کفتر میایه!!! البته انقدر از خود ماشین صدا میومد که صدای آهنگ میون اون همه تلق تلوق گم میشد!
بغلدستی من که چندتا ماشین گشت پلیس رو دید شروع کرد:
_ آقا صدای آهنگ رو کم کنید(با لهجه غلیظ یزدی(مگما اگه مشه اون صداشو کم کنت!!!))
_ چرا؟ رهبر داره میاد .خوشحالیم آقاجون!
_نه آخه چندتا از این گشتی ها پلیس رو دیدم گفتم شاید اگه صداشو بشنون ماشینو نگه دارن . صداشو اگه کم کنین بهتر از اینه که 5 دقیقه معطل بشیم.
(من که از ترسیدن بی مورد بغلدستیم خندم گرفته بود رومو کردم به پنجره تا منو نبینه!)
_این چه حرفیه نه گیر نمیدن.
بالاخره بعد از کمی جروبحث آهنگ رو قطع کرد.
دوباره بعد از چند دقیقه:
بغل دستیم _ آقا حالا نارحت نشین آهنگ رو بذارین.
_نه آقا شما راست میگفتین. نباید بهانه دست پلیس بدیم.
_نه نه. منم به قرآن از این آهنگا خوشوم میاد. بذارین اینجوری ناراحت میشم.
_شما بزرگترین این چه حرفیه... و کلی تعارف دیگه
بالاخره راننده بد بخت آهنگ رو گذاشت.
تازه دهن آقایون گرم شده بود و شروع کردند به حرفهایی که منبعش اصلا معلوم نیست و حرفهایی است که بازنشستگان توی پارکا یا دکون دارا میزنن مثل : 700 میلیون تومن پول تبلیغات و این پستر ها شده که تو خیابونا زدن.
داشتیم میرفتیم.ساعت حدودا 8:30 بود که یک دفعه صدای ترق و بوم اومد. با دقت جلوی ماشین رو نگاه کردم.بله. توی شهر یزدی که 4شنبه سوری 4تا بوق نمیزنن دارن آتیش باز یمیکنن!!! خیلی عجیب بود برام.
صبح روز دیدار رهبر شد.4شنبه صبح. از طرف مدرسه رفتیم. تو مدرسه بهمون گفتن که موبایها رو نبرین.منم مثل همیشه گفتم چرت نگین!!! رسیدیم به محل.شلوغ بود.غوغا بود. هر چه نزدیکتر میشدیم به میرچخماغ زمزه های گرفتن موبایل بیشتر میشد. و در آخر دیدیم که بله.موبایلها رو میگیرن. موندیم چیکار کنیم. آخه جایی که جمع آوری میکردند گوشی ها رو خیلی احتمال گم شدن بود. اول میخواستم موبایل رو تو شرت مبارک بگذارم ولی ماشا.. گوشی ما هم نیست که کوچیکه و سبکه ترسیدم از پاچه شلوارم بزنه بیرون. فکر بهتری کردم. گذاشتم زیر سگک کمربند شلوارم و قشنگ کمر بند رو سفت کردم. و جواب داد. کسی که بازرسی میکرد حتی روی موبایلم هم دست زد ولی فکر کرد که سگکه!!!
بالاخره رفتیم تو.چشمتون روز بد نبینه.قیامت بود. بالاخره با کلی ضرب و ضورب و زور و فشار و فلان و فلان خودمونو رسوندیم نزدیک میرچخماغ. وقتی رسیدیم نزدیک کسی که بلند گو دستش بود گفت کمی بروید عقب. خوب توی اون گیر و ویر خیلی سخت بود عقب رفتن ولی از جلو فشار میدادند. من و دوستان که فکر کردیم که یک کمی باید برویم عقب با شوخی و مسخره بازی شروع کردیم به عقب رفتن. کمی که عقب رفتیم دیدیم که نه.انگار شوخی نیست قضیه. هر لحظه بیشتر فشار میارن. ایمان که قدش کوتاه بود پشت سر من میومد و من گرفته بود که نیافته. هر لحظه فشار بیشتر میشد. هر چه عقب تر میرفتیم جهنم سوزان تر میشد. بوی عرق از تن مردم میومد.آنقدر هوا گرم بود که روی شیشه عینکم بخار جمع شده بود. از عقب فشار میدادند. ایمان هم منو گرفته بود. یکدفعه دیدیم صدای بلند شده. نعره میزد:
بچه رو زمین افتاده مواظب باشین. بچه هست.
بابایی رو دیدم که دختر بچه کوچولوش رو گذاشته بود روی سرش و توی این فکر بود که چجوری از اون جهنم در بره. بچه که از ترس داشت زار زار گریه میکرد.توی اون گیر و دار توی بلند گو داشت میگفت لطفا ساکت باشین من که حسابی عصبانی شده بودم فحش به شش نسل سخنران میدادم. بچه ای دیگر در دست پدرش بود و پدر چون میخواست او را بلند کند و در آن هیاهو نمیتوانست به من که پشتش بودم فحش میداد که فشار نیاورم ولی بیچاره نمیدانست که من هم فحش به پشتی میدهم!!! بوی گند عرق.هوای گرم.
با کلی رندی خواستم موبایلم گم نشود اما از آن میترسیدم که آیا دیگر موبایلی در آن هیاهو دارم یا دیگر شده جزعی از بافتهای شلوارم!!!
دوباره صدایی بلند شد.
بچه افتاده.بچه افتاده.
من خود حتی نمیتوانستم زیر پایم را نگاه کنم ولی برخورد پایم را با آن بچه بیچاره حس کردم. نفهمیدم چه بلایی سر او آمد.خدا کند سالم باشد.آمین.
اگر بگویم باورتان نمیشود.آنقدر فشار دادند که ما از همان دری که وارد شدیم خارج شدیم!!!یعنی رهبر بی رهبر!! این همه اومدیم ولی از دور هم رهبر رو ندیدیم.
لعنت میفرستادم کسی را که گفت.بروید کمی عقب تر!
هیچ.من و دوستان که کلی کلافه شدیم از این بابت رفتیم مسجد جامع یزد. کمی خستگی در کردیم. 2تا توریست دیدیم. من و حامد با هم رفتیم و شروع کردیم با توریستها حرف زدن. من اصولا کم حرف هستم حالا انگلیسی که جای خود دارد.بیشتر حامد حرف میزد و گاهی هم من چیزهایی میگفتم.آنها آلمانی بودند. همیشه شنیده بودم آلمانی ها بلند قد هستند ولی خودم از هر 2تاشون بلند تر بودم!
بعد هم برگشتیم با خط خونه.البته من که با دوچرخه مدرسه رفته بودم مجبور شدم دوباره تا مدرسه را هم برگردم و با چرخ برگردم خونه. تو راه James Blunt داشت تو گوشم میخوند.
Good Bye My Love
Good Bye My Friend
You Have Been The One
You Have Been The One For Me
( Good bye my leader. You have been the one for me )
راستی این آهنگی هم که برای وبلاگ گذاشتم برای گروه O-HUM است.شعر الا یا ایها الساقیه. من خیلی این آهنگا رو دوست دارم و حتی شعر گفتم غم تو دارم را از همین آنگها برای امتحانات حفظ کردم. بچه ها که دیگه کف کردن که من چقدر شعر حافظ بلدم!
این گروه که از سال 79 کارهای خود را عرضه کردند به دلیل مجاز اعلام نشدن فعالیتشان در ایران به آلمان و کانادا رفته و محصولات خود را عرضه کردند و با خیل عظیم مشتاقان روبرو شدند. سبک آهنگ این گروه تلفیقی از موسیقی سنتی است همراه با موسیقی مدرن یعنی شما همزمان میتوانید صدای 3تار و دف را بشنوید در کنار گیتار برقی!!! این سبکی جدید است که برخی از آهنگسازان نیز آنرا در ایران به کار گرفته اند مانند محسن نامجو. شما میتوانید آهنگهای این گروه را مستقیما از سایت رسمی گروه به نشانی www.o-hum.com دانلود کنید. این گروه از شعر های حافظ برای موسیقی خود استفاده میکنند.
لطفا نظرتون رو درباره موسیقی هم بدهید که اگه مناسب نیست عوضش کنم.
<
- ۹
- شنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ
می شه گذروند اگه بخوای
با این اصل
بخند به روی دنیا دنیا به روت بخنده