ساعت شده بود 2 و تازه رسیدم خانه. بعد از یک استراحت مختصر درون دستشویی، سر سفره ناهار مامان غافلگیرم کرد و گفت: ساعت پنج و نیم کلاس داری.
فکر میکنم بر اثر عملکرد اعصاب سمپاتیک بود که حس کردم مردمک چشمم گشاد شد و دنیا به چشمم تیره و تار. رو کردم به مامان و گفتم: من همین الان از کتابخونه اومدم، خسته ام، خوابم میاد، حوصله ندارم، این کلاسا چیه گرفتین؟ مامان همانطور که داشت غذا میخورد جواب داد: حالا جلسه اولشه ، 5 جلسه هم که بیشتر نیست، میری ببینی چجوریه ، اگه خوب بود که بازم میگیری اگَرَم نبود که هیچی. امروزم زود برو که جلسه اول خوب نیست دیر کنی.
وقتی ناهارم تمام شد عین هر روز خزیدم درون تخت. هر روز تا ساعت 4:30 میخوابیدم و ساعت 4:45 هم خودمو میرساندم مدرسه و الی آخر ؛ منتها چند روزی بود که وجود تعداد عدیدی از این یوباکتری ها را روی موهای سَرَم و جمع کثیری از سلولهای پوششی سطحی مرده و شاخی شده اضافی را در سطح پوست بدنم حس میکردم که نیاز به یک دوش درست و حسابی داشت تا این لایه اضافی ، سنگینی خود را به جای سطح بدن من ، روی کف حمام وِل کنند و از همین رو بود که تصمیم داشتم کمی دیرتر بروم که حمامی بروم و احساس سبکی کنم.
نمیشد از خواب گذشت، اگر ظهر خواب نکنم لااقل تا ساعت 7 عصر هرچی هم بخوانم چیزی نمیفهمم. خوب هرکسی نمطی دارد و ما هم نسقی. سر شما را درد نیاورم. چشمتان روز بد نبیند تا ساعت پنج خوابیدم، غافل از گذر عمر. گفتم گذر عمر یادم آمد چیزی درون پرانتز عرض کنم. آقا خیلی زود گذشت، خیلی ، البته زود گذشتن به معنای آسان گذشتن نیست لکن کَاَنّه فیل هوا کردن بود ولی هرچه بود زود گذشت.به قول این برادر یامینی بعضی سالها عمیقند؛ این سالی هم که گذشت خیلی عمیق بود آقا ؛ عُمقاً!(مفعول مطلق تاکیدی)
بله، گفتم که یک وقتی سرِ مبارک را از روی بالشت مبارک برداشتم و گذری بر ساعت کردم و دیدم ای داد بیداد که ساعت گشته پنج بامداد (اشتباه نشود. زمان وقوع وقایع، عصر روزی دوشنبه است منتها بر حسب قافیه اینجا بامداد به معنی عصر آمده! چرا چپ چپ نگاه میکنید؟(به یاد شیمی مبتکران!) چطور میشود که برادر سعدی به تنگ میاید شما را میپیچاند و کاری میکند شما خوش را خَش بخوانید؛ تازه به به و چه چه هم میکنید آنوقت نوبت من که میشود، نمیشود؟) خلاصه که ساعت پنج بود و عقربه ثانیه شمار گویی از هیبت و عظمت عقربه دقیقه شمار موحش گشته و با سرعت هرچه تمام تر میدود لکن زهی خیال باطل(با اجازه محمدرضا باقری! محمدرضا جان حق آب و گِل در این جمله دارد) که هرچه میدود دور نمیشود، شاید در کتاب فیزیک پیش دانشگاهی اش حرفی از حرکت دایره ای به میان نیامده بود. هر چه که بود به کتاب دین و زندگی و این حدیث از حضرت علی پایبند بود که انسانها(عیضاً عقربه ثانیه شمار ساعت) با همان سرعتی که از مرگ میگریزند، آنرا ملاقات میکنند.
داشتم میگفتم که ساعت پنج بود! بَر خیزیدم(عملیاتی برعکس خَزیدن) و همانطور تِلوتِلو خوران کیف و دفتر و نون والقلم را آماده کردم که یادم به آن یوباکتری ها و سلولهای پوششی مرده شاخی شده اضافی چِرک آمد و سنگینی چندین کیلویی. این اواخر که موهایم هم بلند شده بود و کلاً شِپِشی انسان نما یا شِپِشِ تمایز یافته مانندی بودم. ساعت حالا پنج و ده دقیقه بود. تصمیم خودم را گرفتم و دل را به دریا، نه ببخشید، به حمام زدم و شروع کردم به شمردن! این کنکور هم آدم را به چه کارهایی که وا نمیدارد. آقایی که شما باشید از آنجایی که تماماً در مدت پیش دانشجویی با ضیق وقت مواجه هستیم و اللخصوص از عید به ما بعد؛ مجبوریم هرکاری را در مدت زمان پیشنهادی انجام دهیم تا وقت کم نیاوریم. قضیه این شمارش هم به همین منوال است. زمان پیشنهادی دوش گرفتن در دوران پیش دانشجویی 10 دقیقه است لیکن اگر از این زمان تجاوز کنید مجبور میشوید یا در زمان قضا(!) خوردنتان ایجاز کنید یا خوابیدنتان(البته پسرها از زمان ریش زدنشان هم میتوانند صرف نظر کنند. دخترها را نمیدانم دیگر! اصلاً به من چه مربوط است؟ خودشان بهتر میدانند!) مهم زمان درس خواندن است که فی الکل لم یکن التغیّر فیه(!) میباشد. بیکاز آو دیس در حین دوش گرفتن شروع کردم به شمارش ثانیه ها، تا 60 که میرسید یک عدد خط و 2تا دسته 5تایی که تمام میشد باید حمام تمام میشد که بشود 10 دقیقه و همینطور هم شد.
خوب، حالا شما که کنکور دادی بگو ببینم الان ساعت چند است؟ الان ساعت پنج و بیست دقیقه است و من تازه از حمام بیرون آمده ام. مامان که خوابیده، بابا هم که نیست. ده دقیقه دیگر هم باید آنجا باشم. حالا درست است که هنوز تصدیق ندارم ولی خوب، راهنمایی رانندگی هم حتماً درک میکند که دیر شده و کسی هم نیست.حالا اصلاً چه فرقی میکند؟ بالاخره 1ماه دیگر که تصدیق دار میشوم. اتفاق را هم اگر بگیریم که یک بار میافتد بر اساس قوانین احتمالات، احتمال اینکه این اتفاق الآن رخ دهد، بسیار کم خواهد بود! فی الواقع چون به کسب علم میروم زیر چرخهای ماشین هم که قرار بود بال و پَرِ فرشتگان پهن باشد، پس ماشین هم بیمه بود. بحمدالله مانعی نبود که با دلیل و منطق برطرف نشود و تنها مانع ضیق زمان بود که راهی برای من باقی نمیگذارد جز اینکه به ایمان و منطق خویش جامه عمل بپوشانم و کمی(البته فقط کمی) سریعتر بجنبم و بجنبانم!(ماشین را میگویم!) پس کمربند به میان بستم و پای بر اهرمِ گاز فِشُردم و این رَخشِ سالخورده را تاختم و راهی مفروق به زیر چرخ سَپَردَم. لیک برحسب زمان دقیقاً سرِ ساعت پنج و نیم وارد مجلس شدم. اما رییس مجلس که همان استاد گرانقدر باشد نیامده بود. البته هنوز نیامده بود. یعنی من زودتر رسیدم که مایه شور شعف اینجانب بود.
بله. غرض از بیان این مقدمه این بود که سالی گذراندم بسیار سریع. یعنی زمان میدوید و مرا میدواند و در مواردی مرا میکشاند! در همین رویداد فوق میبینیم که کل فرایندهای ناهار خوردن، خوابیدن، لباس و کیف و کفش و کتاب آماده کردن و پوشیدن، حمام رفتن و رانندگی کردن در ظرف زمانی 2ساعت و نصفی انجام شده است.
و امروز اولین روز تابستانم بود. جای شما خالی، حمامی رفتم بی هیچ شمارش و بی هیچ دغدغه. لذتی داشت! تا پریروز برای اینکه وقت هدر نرود حمام نمیرفتیم حالا هم برای گذراندن اوقات فراغت حمام میرویم! عجب روزگاریست!
کنکور هم جای شما خالی بود. بنده خدا یک سال خودش را برای من آماده کرده بود. گویا میدانست تنها نمره بیست دیپلم من برای درس فیزیک بوده است، پس تا جایی که میتوانست فیزیکش را سخت برایم رقم زده بود ولی زهی خیال باطل! نمیدانست ما خودمان اوستا هستیم و میرویم سوالهای آسانش را حل میکنیم. به کوری چشم استکبار جهانی! و حدیثی دیگر که از عجایب الغرایب بود حضور معلمم سر جلسه کنکور بود! معلم ایشان، عزیز دل، دکتر علی شریعتی ملقب به معلم شهید هستند. وقتی سوال تاریخ ادبیاتمان را دیدم میخواستم همانجا قلم و دفترچه رها کنم و مست مستان و پای کوبان بلند شوم حرکاتی موزون به همراه تشویق حُضار به عمل بیاورم. آخر نمیدانید که، من بِالکل دربِ تاریخ ادبیات را تخته کردم و وقتی که دیدم سوال تاریخ ادبیات از معلمِ بنده هست از فرط شعف سر از پا نمیشناختم. تا آخر جلسه سرِ کِیف بودم. بیچاره آنهایی که تاریخ ادبیات خوانده بودند! البته همه که مثل من افتخار شاگردیِ معلم شهید را ندارند!
در همین حد از خاطرات کنکور گفتن بس است چرا که به قول برادر بزرگمان، حافظ:
آنچه در هجر تو کشیدم هیهات در یکی نامه محالست تحریر کنم
ان شاء الله، همه به رشته مورد علاقه خودشان واصل شوند و به فضل الهی رشته مورد علاقه بنده نیز که همان روانشناسی دانشگاه تهران است به اینجانب واصل شود!
این عکس زیر هم جهشی است که بنده از روی کنکور داشته ام! ان شاء الله با اعلام نتایج، شکل و شمایل بنده همانند لحظه فرود اینجانب درون عکس باشد. یعنی بخندم! ما بقی این سری عکسها را در فتوبلاگ بنده دنبال کنید.
<
- ۲۰
- يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۸۹، ۰۵:۰۶ ق.ظ
نکنه جدا کامنت اول هم خودمم!