قرار بود با دوستان اردویی برویم به قرار نفری 10هزار تومان. بنده هنوز مقرری ام را پرداخت نکرده بودم و روانه خانه محمد اعتمادی تا نقداً با هم کنار بیاییم. خانه محمد که رسیدم دو باری تعارف زد و از آنجایی که بگیر نگیر دارد و بار اول نگیرد بالاخره دوم میگیرد ما هم گرفتیم و مستقیم سر به زیر انداختیم و رفتیم. حیاطی با چند درخت و حوض آبی در وسط و درخت سرو یا کاجی ایستاده با قدی رعنا . راهروی خانه به هال باز میشد و قبل از هال در سمت راست اتاق محمد. ولی رایانهاش را جمع کرده بود به اتاق خواهرش. که این کار برای هر کنکوری عادی است. پس به ناچار سر به زیر گرفتیم و از هال گذشتیم که تلویزیون در سمت راست بود و کاناپه سمت چپ و در سمت چپ تر دربی رو به پذیرایی باز میشد و پاسیویی در بین راه و وارد اتاق که شدم اولین چیزی که چشمم را گرفت کیف دخترانه صورتی رنگ و موبایل ایزنی رنگ(همان صورتی رنگ) خواهر محمد بود که روی تخت با روکش سفید رنگش بدجوری خود نمایی میکرد. از درب اتاق که وارد میشدی رایانه سمت چپ بود. محمد یک صندلی آورد ولی 2صندلی همانجا بود. نمیدانم چرا سومی را آورد.
بعد از صحبتهای همیشگی و حرف زدن از اردو و رفقا، سر بحث اصلی را باز کردم که فکری برای این کار عظیمی که داری میکنی بردار که دارد کاری موازی با کارهای دیگر میشود و سنگ بزرگ نشانه نزدن است و به نظرم فروم اختصاصی شود بهتر است و کارهایی مثل کمپ و اینها هم جواب میدهد و الخ...
بعد از یک ساعتی خوش و بش و حرف زدن پا شدم مستقیم راه بیرون گرفتم. پدر محمد روی کاناپه لم داده بود و تلویزیون میدید و به احترام من بلند شد و مصافحه ای و احوالپرسی و تعارفاتی که دیگر نمیگرفت و خداحافظ شما.
سوار ماشین که شدم رفتم و عکسی که میخواستم را گرفتم و نیم ساعتی وقت گذشت و راه را مستیقم پی گرفتم سوی کتابفروشی نیکو روش. قرآنی میخواستم معمولی ولی بدون جلدی صحافی شده و تخته ای. مغازهدار پیرمرد همیشگی نبود. پیرمردی عینکی و کوتاه قدی که حرف زدنش میرساند همه این کتابهایی را که میفروشد حداقل یکبار خوانده، ولی حیف که آن قد کوتاهش آنهمه معلمومات را به چشم نمیاورد و اولین کلمه ای را که به ذهن میاورد کوتوله است. حتی شاگردش هم که به نظر پسر خوش معلوماتی است، نبود. دو تا جوانک بزک شده پشت پیشخوان نشسته بودند و دور از حال و هوای مغازه داری خوش و بش میکردند و میخندیدند. از آنکه بیشتر حالت مغازه دار داشت پرسیدم که آیا همچین قرآنی دارند که دیگری پیش دستی کرد و به مزاح مضحکی گفت: قرآن اینجوری که حرومه! من هم در دل گفتم خوشمزه و در عمل گفتم: مگر چه اشکالی دارد؟ بعد یاروی دیگر گفت که نداریم و اصلا همچین چیزی چاپ نمیشود. چند دقیقهای لای کتابها میپلکیدم و فکر میکردم که چه کنم و چون به نتیجهای نرسیدم، بدون قطع کردن خوش و بش جوانک ها برای خداحافظی، راهم را گرفتم و تپیدم توی ماشین.
قرآن این شکلی را میخواستم برای اینکه سیمی کنم و برگه لای آن بگذارم که میخواهم تفسیرش را خلاصه نویسی کنم. این کنکور هر چه نداشت این را داشت که طرز درست جمع آوری کردن مطالب را به من آموخت. و البته مفیدترین چیزی که در این یک سال آموختم این بود که ماژیک فسفوری فقط مارک "اسنو من" خوب است و بس. البته "فابرکاستلِ" اصل هم اگر پیدا شود -که نمیشود- خوب است.
در راه بازگشت به همین قرآن فکر میکردم و صدای ضبط را بلند کرده بودم و نمیدانم که "گوریلاز" گذاشته بودم یا "کین" یا آهنگهای راک "کورن 3" ولی هرچه بود بدجوری فاز میداد که چشمم خورد به یک جوان رعنا که کیفی به دست داشت و معلوم بود از کار بر میگردد. تی شرتی داشت و شلواری با آن ست شده بود و اتو کشیده. حیفم آمد ولش کنم ولی به قیافهاش نمیخورد با آهنگی که گذاشته بودم حال کند! زین حال سوارش کردم و رفتیم ولی صدای آهنگ را کم نکردم. یک چیزی سیخونکم میکرد که اذیتش کنم. بندهی خدا هم مقداری پَکَر بود. آخر بدجوری تو فکر بود. اگر هم بَدَش میامد چیزی نگفت. اول فکر میکردم که بابت آهنگ است ولی گوشیاش زنگ خورد و آهنگ را قطع کردم. لهجه خاصی داشت. به کرمانی میزد یا شایدم جایی که تاحالا نشنیده بودم. کنجکاو بودم بدانم کجایی است ولی از آن کنجکاوتر نسبت به حرفهایی که رد و بدل میشد. گوشم را تیز کردم. یاروی آنور تلفن به نظر میامد رفیق کاریاش است.
صدایش مضطرب بود. از چیز گمشدهای حرف میزد و شکایت میکرد که چرا همچین چیزی در شرکت گمشده. گفت همه زندگیاش در آن چیز بوده! مانده بودم این چیست. شاید کیفش بوده که پولهایش و اینها در آن. بعد گِلِه کرد از فلان خانومی که گویا بار دیگری هم دست بر وسایلش دراز کرده بوده. بعد هم شکایت و پیگیری و الخ...
صحبتش که تمام شد دیدم جایز نیست صدا را زیاد کنم. همانطور بی صدا میرفتیم و طرف هم ساکت بود. خیلی درهم بود. یکدفعه به حرف آمد که یک سری خاطراتش را از چیزی حدود ده سال پیش مینوشته و عادتی شده. این خاطرات را گم کرده. اول با خودم گفتم عجب احمقی! یادم میامد همین دفتر جغجغه خودم را که پدرم گیر آورد و خواند به من گفت که آدم وقتی خرابکاری میکند که نباید ثبت و ضبطش کند که آبرویش برود. البته این جمله را اینقدر ها هم لفظ قلم نگفت. بگذارید بگویم چجوری گفت. اینجوری که بگویم بیشتر در یادتان میماند و نصیحتی پایدار میشود! گفت: آدم که تو دستشویی میرینه که بر نمیگرده نگاش کنه! آب میزنه بره پایین یک سیفون هم روش!... بالاخره این هم یک نصیحت پدرانه است دیگر. شما هم بپذیرید! کارهای بدتان را ثبت نکنید. حتی چیزهای خصوصی و اینها را هم زیاد نباید ثبت کرد که مبادا باعث بی آبرویی شود. داشتم میگفتم که یارو خاطراتش را گم کرده بود. با خودم فکر میکردم که اگر در خاطراتش چیز بدی نبوده که اینگونه درهم نمیرفته. ولی طرف خیلی پَکَر بود. خلاصه من هم چیزی نگفتم و گذاشتم هرچه میخواهد بگوید شاید خالی شود. یک چیزهایی گفت و از همان خانوم بدهایی گفت که کلاً اهل تمیز کاری است و هر چه ببیند بایگانی میکند. حرفش را قطع کردم که ابوذر پیاده میشوید؟ گفت: بوستان ناجی میروید؟ یکه خوردم که این مگر پَکَر نبود؟ بوستان ناجی با کی قرار دارد دیگر؟ این دیگر کیست! بوستان ناجی پیاده اش کردم و برگشتم.
پنج شنبه صبح ساعت هفت و بیست دقیقه
پدرم با عجله مرا از خواب بیدار کرد که مگر نمیخواستی بروی دِه؟ همین که این را شنیدم فشنگی از جای پریدم! آخر تا صبح نخوابیدم و داشتم روی همان عکسی که دیشب گرفته بودم کارهای گرافیکی میکردم. نماز صبح را خواندم و ساعت 6 چُرتی و ساعت 7 بیدار باش. قرار بود هفت و نصفی مدرسه باشم که با مینی بوس برویم. به سرعت یک شلوار ورزشی و تی شرت و بشقاب و قاشق و یک دمپایی برای راحتی و هدفون و شارژر را تپاندم توی کوله پشتی و شلوار لی و تی شرت را تن کردم و کفش پوشیدم و سوییچ و چشم به هم زدنی مدرسه بودم ولی هنوز مینی بوس نبود. سعید به پیشوازم آمد و گَپ و گفت و خنده و اینها که گفتند منتظر غذا هستند که با حسین برسد و مینیبوس بیاید و برویم.
سوار مینیبوس که شدیم بیست و پنج نفری بودیم و سه نفری روی کف مینی بوس جای شدند و با مسخره بازی های همیشگی رفتیم. باغ روی یک سراشیبی بود با دربی آهنی و قدیمی. وارد که میشدی اتاقکی که کاه و برگ روی هم تلمبار شده بود و سمت چپ راهرویی بود رو به باغ و در طرف راست راهرو آشپزخانه و سمت چپ اتاق که اتاق بزرگی بود و مستقیم که میرفتی اول یک حوض بود و بعد خودِ باغ که به خاطر شیب زمین دو سه پله ای پایین تر بود.
اول که همه سریع لباسهای راحتی تن کردیم. ابولفضل با یک پیژامه راه راه که مرا یاد پدربزرگم میانداخت و بقیه هم شلوارهایی دیگر. فقط امیرحسین با خودش هیچی نیاورده بود و با همان لباسهایی که در مهمانی میپوشند، بود. شاید به خیال خودش که باغ اینجا هم مثل باغ خودشان بالای ده است و اتاقها دارد و استخری و الخ... ناراضی نشان میداد و غُر میزد که باغتان همین است؟ باغ برای سعید بود و او هم خاکی. سه تا زیر انداز که یکی کنار اتاق انداختند و دو تای دیگر را کنار حوض و سریع سه دسته ورق را آوردند و بازی را به ورق گرفتند یا شایدم ورق را به بازی گرفتند. عده دیگری هم به پخت غذا همت گماشتند و البته قبل از آن به اتفاق چند نفری رفتیم بیرون گَشتی زدیم به قصد خرید نوشابه و دوغ و مخلفات. دِه مغازهای داشت بَس بزرگ که هر خرت و خورتی در آن پیدا میشد. وقتی که برگشتیم عده ای هنوز بازی میکردند. گروهی به پخت غذا مشغول شدند و بقیه هم پی رقاصی و خنده و عکاسی و مسخره بازی. من هم اول جزو گروه دوم بودم ولی کمی بعد بساطمان جمع شد و رفتیم کمک. ولی گروهی هنوز ورق را به بازی میگرفتند. و به راستی که در گمراهی آشکاری بودند و از این نشانههایی است برای گروهی که میاندیشند!
بعد از هضم ناهار گروهها جا به جای شدند و ما رفتیم پایین درون باغ روی زیر اندازها دراز شدیم که خستگی در کنیم که همان قوم ظالمین در یک لحظه همه مارا غافلگیر کردند و هرکدام با تشتی پر از آب به ما حمله ور شدند. البته شخص شخیص بنده در آن صحنه جان سالم به در بردم لیک بعد از این ماجرا علیرضا پارچ آبی از پشت به بنده شلیک کرد. بعد از زد و خورد های آبی، دو نفر که از مهلکه گریختند را پی گرفتیم و البته متفرق شدیم که اینجانب به آن دو که صابر و محمدرضا باشند رسیدم. و توانستم با مصرّ بودن صابر را تحویل دهم. بعد هم به هوای پیدا کردن محمدرضا چرخی در ده زدم ببینیم حال و هوای روستا چطور است.
دِه کوچههایی داشت، تنگ با دیوارهای کوتاهِ سنگی که جای به جای خراب شده بود و معلوم نبود ادامهی آن کوچه است یا باغ مردم؟ تنگی کوچه برای عبور یک الاغ کافی بود ولی روی زمین جای پِهِن الاغ نبود که معلوم بود الاغی این طرفها عبور و مرور ندارد. صدای گاوی هم نمیامد. اصلا شاید دام نداشتند و صاحبان این باغها فقط برای تفنن این طرفها میایند. درختان بلند بودند و سن و سال گذشته. همه جا سایه بود و معدود از لای درختان آفتاب خلوت باغها را میشکست. خانه ها کاه گِلی و معماری روستایی و قدیمی. درب بعضی خانهها باز بود و بسیاری از دربها چوبی. صدایی نمیامد مگر صدای گنجشک و بعضی اوقات از ته دِه صدای مردی یا مردانی که فقط میشد تشخیص داد این صدای انسان است نه حیوان. صدا گنگ بود. بعضی وقتها شبیه دعوا میشد. انتهای خیلی از کوچه ها بسته بود و یا به جایی میرسید که دیگر درخت نبود و زمین از نور خورشید سیر. تقریبا همهی کوچه ها را رفتم و به جای خاصی نرسیدم و کوچهای که به نظر میامد به کوه میرسد را گذاشتم برای آخرین گذر. پی کوچه را گرفتم و رسیدم سینه کوه. کوه بلندی نبود یا شایدم خود دِه روی بلندی قرار داشت و بلندای کوه در نظر نمیامد. از دو طرف جادهای خاکی بود که به نظر نمیامد ماشین رو باشد ولی باز هم اثری از پِهِن روی زمین نبود پس لابد با وانت رفت و آمد میکردند. خورشید خود نمایی میکرد و آسمان آبی نبود. بیشتر سفید بود. از دامنه کوه، دِه به شکل بوته زار بود. گُله گُله درخت که از بالا بیشتر بوته مانند بود و خورشید میدرخشید. انگار از زمین کنده شده بودم. یادم به محمد(ص) افتاد و فکرم به جریان که محمد حق داشته شبها دل از این زمین بکند و این لذت را بچشد ؛ شبهای اینجا حتما انتهای آرامش است ؛ خدا را میشود از اینجا دید، لمس کرد ، بوسید ؛ آدمها، رایانه ، تلویزیون ، موبایل، ارتباط ، خبر و همه از کار افتادهاند و اینجا تنها اتصال مستقیم به خداست؛ چه آرامشی ، چه سکوتی ؛ از همینجاست که فکر و عقل به کار میافتد، از همینجاست که میشود اوج گرفت و بالید؛ از همینجا بود که عربِ پست، رفیع شد ؛ از همینجا بود که تفکر شکل گرفت ، از همینجا بود که آدمی انسان شد و به خویشتنِ خویش بازگشت و از همینجا بود انقلاب کرد نه که بر حاکم خویش بلکه فراتر از آن بر خویشتنِ خویش و از همینجا بود که عشق جوشید و عقل شکوفه داد ، از همینجا بود که انسان تهی شد و بعد سرشار ، همینجا بود که چوپانی چوپان شد نه به سبک "جک شِفِرد" (Jack Shepherd) که به سبک پیغام بری ، نه از اوهام خودش که از پیغام خدایش. عربِ جاهل، عرب پست، عرب بیشعور، عرب کج فهم یا شایدم نفهم ، عرب وهم زده، عرب آفت زده، عرب عقب مانده، عرب از دنیا بی خبر، عرب غرق در شهوت و شهوتی که در قیاس با ایران و رم سرتا پا وهم بود و سرگرمی طفیلی در کنار شاه، عرب احمق، عرب بی سرو پای و گدا، عرب بیسواد به لطف این کوه بود و این سکوت که انسان شد. به لطف این مکان مقدس و این حالت و سکوتِ مرگبارش بود که عربی جدای مانده از قافلهی روی به سوی ناکجا آباد به نام محمد(درود بر او باد) بذر فکر و عشق را کاشت و آنرا پرداخت و چه شبها که برای آبیاری اش شتافت و از این نهال نوجوان به قدر جان مواظبت کرد و چه شبها نخفت مگر در فکر نهالش و چون این نهال در این مکان مقدس - که در این تخته سنگها جای هیچ ریشه دوانیدن نبود مگر ریشه ها در سکوت شبها آبیاری شده باشند- رشد یافت و سر بر آورد و به ملکوت اعلی رسید، میوه داد و همین میوه را همان عرب چشید و نجات یافت و شد عرب مرد پرور، عرب فاضل پرور، عرب سلمان فارس پرور، عرب ابوذر وار، عرب عمار وار، عرب پر زکاوت و آگاه، عرب پر امید و با نشاط، عرب تنومند و استوار، عربی که ایران و رم به پایش بیافتد، آن هم ایرانی با کفشهای آنچنانی به پای عربی پای برهنه و این است قدرت این کوه و این سکوتِ عقل پرور، قدرت فکر و عشق و نه چیز دیگر. حال آنکه پایین این مکان مقدس پر است از وسایلی که عقل را به صُلابه کشانده اند، فکر را در زنجیر به سلول انفرادی محبوس کرده و عشق را فقط به آفت چشمان سیاهت دچار کرده و پایین این کوه است، زندان. حال میفهمم که چرا در هیچ کشور دموکراتیک انقلاب نشده است، اساساً ربطی به دوکراسی ندارد. ما که به قولی جهان سومی هستیم هنوز در چشمان سیاهت واماندهایم آنها که جای خود دارند و با یک الخ میگذریم ...
راه را گرفتم و برگشتم. نیم ساعتی شایدم بیشتر میگشتم. دم درب باغ محمدرضا و سعید به ماشین لمیده بودند و ناخوش نشان میدادند. پرسیدم چه شده؟ گفتند ابوالفضل که در باغ به دنبال محمدرضا میگشته، مرز بین باغ و کوچه را نفهمیده و در باغ مردم رفته و زن سر لُخت صاحب خانه را دیده. هرچند که صاحب خانه سن و سالی داشته ولی باز هم رگ غیرتش به جوش آمده و ابوالفضل را گرفته و دعوایی شده و دم درب باغ تا قبل از اینکه من برسم اَلَم شنگه ای.
دوشنبه ، شب
آن کار گرافیکی را که چند شب پیش تا صبح روی آن کار کردم را از چاپ تحویل گرفتم. خودم که بسیار لذت میبرم وقتی کارم را چاپ شده و آنطور که میخواهم میبینم. از آریا به سمت مجتمع خورشید رفتم برای اصلاح مو. حامد گفته بود داییاش آنجا کار میکند و خوب اصلاح میکند. من هم رفتم. وارد که شدم چندتا صندلی خالی و یک نفر زیر قیچی و یارو دست تنها و یکی هم دور و برش میپلکید و از اوضاع کار و کاسبیاش میگفت و یارو گوش میداد. سرم را انداختم پایین و رفتم نشستم و یارو هم چیزی نگفت. آنکه دور و برش میپلکید حرف از بانک میزد که وام میخواسته و بانکی هم نرخ سود را گفته و پولی که باید بماند و حساب دو دو تا چهارتا که کرده دیده این پول از نزول بیشتر میشود و الخ... در آخر هم از بالا تا پایین دولت را به فحش کشید که اگر شماها مسلمانید من مُرتَد هستم! یارو صدایش در آمد و گفت: مرتد؟ راستی مرتد یعنی چی؟ که طرف دوباره دهانش باز شد و گفت: یعنی من! یعنی کسی که از دین اسلام خارج شده و حکم مرگ هم براش میبُرن! بعد یارو حواسش به من جمع شد و گفت: برای اصلاح اومدی؟ گفتم: با اجازتون. گفت: امشب وقت ندارم فردا ساعت 7 بعد از ظهر خوبه؟ گفتم: خوبه! و خداحافظی کردیم و رفتم. دیدم خیلی خنک است همینجوری بروم خانه. به مناسبت اینکه کارم خوب چاپ شده گفتم چیزی بخورم. مجتمع خورشید را که گشتم کافه کلاسیک را دیدم. یادم آمد یکی از رفقا گفته بود که همچین جایی هست و چون جای دِنجی است دختر بلند میکنند میبرند آنجا. میگفت جایی دارد پشت یک ستون که دید ندارد و یک بار دخترکی را همانجا بغل کرده و حسابی بوسیده! هوسم شد ببینم چجور جایی است. رفتم تو.
چندتا پله میخورد میرفت پایین و در را باز کردم. یک سالن بزرگ و بسیار تاریک با افکت نور آبی زیر پیشخوان و افکتهای سفید رنگ. تابلوهای هنر پیشههای قدیم و جدید به دیوار کوبیده. از "مارلون براندو" تا "جانی دِپ". صندلی های چرمین با پایه های کوتاه و راحتی و میزهایی. صدای آهنگ بسیار آرام و کلاسیک و از این مدل کلاسیکهایی که جدیداً مُد شده و قبلا یکبار در ماشین شوهر خواهرم شنیده بودم. آن قسمت آهنگ بسیار آرام و کشیده بود و خردهای شهوت افزا. ولی جایی برای مخفی شدن نبود. تا ته سالن پیدا بود. که گفتم شاید در زیر پله ها جایی هست برای دور از چشم بودن که رویم را برگرداندم تا نگاهی بیاندازم. یک چیزی در حد اتاقی جای بود و نصفه دیواری داشت که جز از جایی که ایستاده بودم که تقریبا جلوی دربش بود درونش پیدا نبود. جوانک لاغری با پیرهن سفید و شلوار فاستونی، یک دختر با مانتوی سفید و او هم لاغر را در حال مالیدن و بوسیدن بود و دخترک هم انگار بی حس در آغوش این جوانک به هر مالش او به طرفی میرفت و پاهای جوانک به دور دخترک و چنان داشتند در هم میلولیدند که میخواستم استفراغ کنم! یکه خورده بودم و لحظه ای مات بهشان نگاه کردم، که به خود آمدم و راهم را گرفتم و رفتم سمت پیشخوان. اول خواستم از آنجا بروم ولی دیدم ضایع است. ممکن است فکر بدی کنند. هرچند نمیخواستم پول در حلقوم اینها بریزم ولی به یک بستنی شکلاتی بسنده کردم و سریع اما معمولی از آنجا رفتم.
<
- ۱۸
- سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۸۹، ۰۴:۰۶ ب.ظ
مرسی
اما اینبار جدا میام
البته ایشاا....