اتفاقا همین الان پدرم آمد و کمربندی که به شلوارم آوریزان میکنم و معلوم نمیشود که کمربند شلوارم را گرفته یا شلوارم کمربند را دید و گفت: این دیگه چیه؟ این کمربندو تو میبندی؟ اینکه خیلی زشت و داغونه. برو یدونه بخر. و کمر بند را به سمت من روی زمین انداخت و رفت. خوشحال شدم!
کتاب را برداشتم و به اتاقم آمدم و خوشحال بودم و متعجب. میخواستم ببینم درون این کتاب عاشقانه چیست. مگر استاد هم داستان شیرین و فرهاد مینوشت؟ این دیگر چه صیغه است. یادم آمد که در کتاب "طرحی از یک زندگی" خواندم که وقتی از مشهد، رفقای شاعر استاد(اگر درست به خاطرم باشد شفیعی کدکنی یا شایدم اخوان ثالث) برای استاد به فرانسه نامه نوشتند که از راه دور برایشان مانند قبل شعرهای عاشقانه بنویسد که در مجله شعرشان چاپ کنند، استاد در پاسخ نوشت(نقل به مضمون): آن وقت که شعر عاشقانه مینوشتم درد خودم را مینوشتم ولی الآن، من دیگر درد خودم را ندارم، درد مردم را دارم.
کتاب را باز کردم و اولش را دیدم که یکی بود یکی نبود در دهی وسط بیابان و صدای سگ و زوزه گرگ و الخ... مشتاقانه میخواندم که ببینم قصه عاشقانه استاد چیست؟ شیرین و فرهاد استاد، لیلی و مجنون استاد، خسرو و شیرین استاد چه رنجها در فراق هم میکشند، عشق ماورایی استاد چه شکلی است. از چیست. دیدم که شروع شد به توصیف روستا، اهالی روستا، اصناف روستا، روابط اهالی روستا و اقشار ساکن روستا، داد و ستد و دخل و خرج اهالی. دزدی¬ها و دزدها! باج گرفتن¬ها و باج¬گیرها! مردمان ساده. تغییر فرهنگ¬ها و روسپی گری¬ها. سر کیسه کردن اهالی روستا و کلاه گذاشتن¬ها. و یک معلم، یکّه و تنها. حرف از آگاه کردن اهالی ده شد و آگاهی دادن معلم ده و نشنیدن حرفها و نفهمیدن حرفها. ولی حسن و محبوبه چه دخلی به این حرفها؟
استاد میگفت که معلمِ دِه، از نقشه¬ی اهالی دیگر شهرها برای غارت این روستا با خبر شده بود و میخواست جلوی این را بگیرد. جلوی تهاجم فرهنگِ غلط را بگیرد، جلوی بدکارگی را بگیرد. جلوی چپاول شدن را بگیرد ولی هرچه میگفت اهالی روستا او را غریبه میپنداشتند. میگفت مرد باید این باشد و زن باید این شکلی. این است فرهنگ اسلامی ولی شاهد نداشت و رسید به اینجا که شاهدش شد حسن و محبوبه. حسن و محبوبه¬ای که به قول استاد انگار از آسمان نازل شده بودند. با عشقی تر و تازه. با طراوت. مظهر عشق راستین. حالا مگر عشق راستین استاد چه بود؟ خط ابروی و زلف پریشان یار؟ چشمان درشت و قد رعنا؟ حتی لطف و مهربانی یار؟ پاکی و سیرت زیبای اوی؟ اسطوره ی این بار باید کوه بکند؟ یا که مجنون و دیوانه شود؟
معلمِ روستا مثال مرد مومن میزد، مثال میزد علی را. مثال زن مسلمان میزد، مثال میزد فاطمه را. اهالی روستا چه از ملّا و دعا گوی و فال گیر و جن گیر و چه از دکان دار و پاسبان و ژاندارم؛ متفق القول بودند که علی یکی است و فاطمه یکی و دیگر هیچ نیست. علی یکی است که چون نور وجودش از ازل است و تافته جدا بافته و فاطمه هم به همین منوال، کسی نیست که بتواند همانند اینها شود. معلم حسن و محبوبه را پیدا کرده بود که نمادی بودند از علی و فاطمه. عشق را توصیف میکرد. زن کسی است که همو فاطمه عروسی کند که چون شب ازدواجش زنی بی نوا و ژنده پوش به درب خانه آمد، لباس عروسی¬اش را به وی ببخشد و عشق به شوهرش آن است که با نداری وی سازگاری کند. مردی مرد است که همو علی باشد، شجاعِ مجاهد که خانه و خانواده-اش در خدمت ایمانش. همچو محمد باشد، مرد جهاد. بزرگترین مجاهد که طی نُه سال هفتاد جهاد کرده باشد. که زندگی یعنی عشق و جهاد.
آن عشق اساطیری استاد همین بود. حسن و محبوبه یعنی عشق علی و فاطمه. علی و فاطمه یعنی عشق ساده زیستی، عشق سنت شکنی، عشقی که علی را عاشق فاطمه میکرد. عشق با یک دانه خرما. عشق خانه¬ای با یک اتاق گلی. عشق خالص، با چاشنی ایثار، فداکاری و جهاد. عشق خالی ، ساده ولی نایاب. عشق علی¬ای که نگفت کمرم شکست مگر وقتی فاطمه را با دستان خودش، تنها، غریبانه، بدرقه¬ی خاک میکرد. دو اسطوره عشق... علی و فاطمه...
عشقِ حسن و محبوبه... سنت شکنان امروز... مجاهدان امروز... پسر و دختر الآن... با دستان خالی، دستانِ پر از عشق... عاشقِ علی و فاطمه دیروز...
عشق با یک دستمال قدیمی... عشق با یک کتابِ کهنه... عشق با حسن و محبوبه...
<
- ۳۷
- سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ