هیچوقت فکر نمیکردم لیاقت پیدا کنم. اصلا نمیدانم دست سرنوشت چطور مرا به آنجا کشانده بود. هر چه فکر میکردم نمیفهمیدم چرا من آنجا هستم؟ چرا باید باشم؟ اصلا من چه کرده ام؟ آمده ام چه بگویم؟ این چیزها مدام در سرم میچرخید. از درون میجوشیدم. مضطرب بودم. هر چه فکر میکردم که چه باید بگویم چیزی به ذهنم نمیرسید. باز خدا را شکر از چند روز پیش که فهمیدم این دیدار قرار است رقم بخورد چیزهایی نوشته بودم. تک جملاتی بود بی سر و ته. فقط نوشته بودم که اینها را بگویم اما در مجلس که نشستم هر چه به آن کاغذ نگاه میکردم نمیفهمیدم چرا باید آن جملات را ادا میکردم و چرا باید آن سوالات را میپرسیدم؟ از دست پاچگی چرایش را خوردم و به خود اطمینان دادم که حتماً دلیلی برای پرسیدن و گفتن داشتهام که نوشتهام، مهم نیست که الان یادم نمیاید. باز دوباره برگه را خواندم و این بار دیدم حتی یک سیر منطقی برای ادا کردن این جملات پیدا نمیکنم. نمیتوانستم در قالب یک متن منسجم ادایش کنم. فکرم اصلاً کار نمیکرد. پس برگه را تا کردم و با این جمله خودم را متقاعد کردم که من نیامده ام حرف بزنم، آمده ام بشنوم و یاد بگیرم. خیالم راحت شد و آرام گرفتم.
انگشتانم سرد بود و گلویم خشک و سینه ام ضیق. نگاهی به ساعت انداختم و به سید گفتم: «آقا بد قول نبودا!» تا آمد جواب دهد آقا آمد. همانطور که به احترام بلند میشدیم با لبخند رو به سید جواب خودم را دادم: «دیدی گفتم!» آمد و نشست و ما هم نشستیم. قرآنی خوانده شد و یادم نیست که از کجا و چطور، اما صحبتها شروع شد. هم آقایان حاضر صحبت کردند و هم خانمها. من که نمیفهمیدم چه میگویند. اصلا نمیفهمیدم چرا باید حرف میزدند؟ محو تماشای آقا بودم. میدیدم مثل همیشه مینویسد، توجه میکند، لبخند میزند و بعضاً اخم میکند. به او که مینگریستم با خود فکر میکردم اگر بر فرض محال امام عصر را ببینم چطور خواهم بود؟ اصلاً آنجا اشک اجازه خواهد داد رخ تابانش را ببینم؟ چه خیالاتی! تا همانجایش را هم احتمالاً اشتباهی رفته بودم! بعد در خیالم تصور میکردم که آقا چطور در برابر امام مینشیند؟! دو زانو؟ چهار زانو؟ یا روی صندلی؟ از آقا بر میاید که دو زانو بنشیند اما شاید کهولت سن اجازه ندهد و امام هم راضی نباشد. خیلی جالب است. میگویند امام چون مردی چهل ساله به نظر میرسد. اینطور باشد اگر آقا و امام کنار هم باشند طوری است که آقا سن بیشتری دارد. و آنوقت ادای احترام یک پیرمرد هفتاد ساله به مرد جا افتادهی چهل ساله خیلی زیبا خواهد بود. آنهم احترامی از کسی همچون حضرت آقا در مقابل کسی چون حضرت ولیّ عصر. آقا دستش را بر سینه گذاشته و به مرد رشید 40 ساله تعظیم میکند. چه تصویری است. باید این تصویر را قاب کرد زد به دیوار... در همین فکرها بودم که غر غر یکی مرا از خیالات بیرون کشاند. از مشکلات میگفت. از اینکه پول نیست، حمایت نمیکنند، مسئولین پاسخگو نیستند و از این دست حرفها. ترش کردم. از این غر غرها حالم به هم میخورد. تمام آن ذوق و شوقم را کور کرد. با خودم گفتم تو چطور روت میشود بیایی جلوی رهبر مملکت فقط غر غر کنی. مشکلات را فقط به این و آن نسبت دهی. حتی اگر حرفت حق باشد باز هم که نباید یکریز نق بزنی. دیگری هم صحبت کرد و حرفهایی زد. در آن زمان که در هپروت بودم دو سه تایی هم حرف زدند که حواسم نبود. خانمی هم صحبتی داشت که باز نق به حساب میامد. امّا آن وسط چندتایی هم بودند که وقتی حرف میزدند آدم لذت میبرد؛ آقا هم با چهرهای گشاده سر تکان میداد. از چشماندازها و ایدهآلهای نظام سلامت میگفتند و این که چه کارهایی برایش کرده اند و چه مشکلاتی هست و چطور میتوان مشکلات را حل کرد. معلوم بود که نق نقو نیستند و حساب شده حرف میزنند. همانقدر که از خود کار میکشند از دیگران هم طلب دارند. مرد عمل بودند و مرد تولید. نه مرد حرف و مرد مصرف!
صحبتها که تمام شد آقا شروع کرد. طبق روال آرام و متین و شمرده. بعضاً به یادداشتهایش نگاهی میانداخت و حرفهایش را پی میگرفت. اوّل از همه تعارف را شروع کرد که از حضور در این جمع خوشحال است. من که حس میکردم اینها تعارف است. امّا بعد که فکر کردم دیدم که من هستم که دیدنم ارزش خوشحال شدن ندارد، حتماً یکی اینجا هست که آقا حدّاقل به خاطر دیدن او هم که شده خوشحال است. شاید او همانی است که خوب سخن میراند. نمیدانم. به هر حال آقا ادامه داد و نکاتی که به نظرش میرسید گفت. باید دانه دانه جملههایش را مینوشتم تا یادم نرود امّا آنقدر شیوا و جذاب سخن میگفت که دیدم حیف است به حرفهایش دل ندهم. میگفت از اینکه سلامت حقّ طبیعی و بنیادین مردم است و باید تأمین شود و نباید در تأمین آن ضعف داشته باشیم چرا که این مردم هستند که در رأساند و نیاز اوّلیه و اساسی آنها همچون امنیت، نیاز سلامت است. از اینکه طبیب همانند یک روحانى از آغاز تولد تا پایان زندگى یک انسان، با او در ارتباط است و به همین نسبت اخلاق و رفتار پزشکان در شکل بخشیدن به اخلاق جامعه مؤثر است، بنا بر این دانشگاههاى علوم پزشکى باید در سطح عالى، پزشک با اخلاق و متدین تربیت کنند. از اینکه سلامت را محدود به جسم نباید کرد و در تأمین سلامت روحی و روانی مردم باید کوشید. از اینکه کسی که به بیمارستان میرود نباید آنطور که نام «بیمارستان» القا میکند حس کند به جایی میرود که بیمارها هستند و از آن بدتر نباید حس کند بیماری او در آنجا قابل درمان نیست و امید نداشته باشد. بیمارستان باید آنقدر خوشنام باشد که بیمار با یقین به اینکه قرار است درمان شود به آنجا قدم بگذارد و این خودش یعنی ایجاد سلامت روحی و روانی. و البته آقا از همهی مسئولین و فعالین در این حوزه تشکّر کرد و باز تأکید کرد که به جایگاه خوبی رسیدهایم امّا هنوز تا حدّ مطلوب راه کم نیست.
دیگر جلسه داشت به آخر میرسید و آقا بلند شده بود. همهاش همین بود. داشت تمام میشد. افراد آرام و با احترام دور پیرمرد حلقه زدند. حرفهایی خودمانی رد و بدل میشد و سلام و احوال پرسی. انگار آقا آنها را میشناخت. همچنان که آرام نزدیک میشدم مدام به خودم فشار میاوردم تا بتوانم تنها یک جمله با او سخن بگویم. دیگر آقا نزدیک درب شده بود و داشت میرفت. نزدیکتر شدم. بالاخره تصمیم قطعی گرفتم که حتی شده یک جمله با او صحبت کنم. و شاید در جواب آن یک جمله بتوانم مسیر آیندهام را روشنتر کنم. جرئت کردم و در میان همهمهی حرفها زبانم باز شد: «سلام آقا. شاید دلیل گرایشِ بیش از حدّ پزشکانمان به مادّیات، مادّه گراییِ صرف در علم پزشکی نوین باشد. چه کنیم؟» آقا هم با لبخند و چهرهی گشادهی همیشگیاش چنان جواب سلامم را داد که انگار سالهاست مرا میشناسد. و گفت: «شما که خوب فهمیدهاید چه باید کنید. چرا نمیکنید؟» و پشت بندش دیگری سلامی داد و سؤالی پرسید و دیگر او را ندیدم. مات و مبهوت ماندم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. حتی اگر میخواستم هم این هالهی اشک نمیگذاشت ببینمش. آن از سلام دادنش که مرا میخکوب کرد و بعد هم آن جوابش. انگار مدتها میدانسته که من به چه فکر میکنم و میدانسته چه میخواهم از او بپرسم و او هم مدّتهاست که جوابم را آماده کرده. میخواستم سریعتر خارج شوم و سیر اشک بریزم. حجّت بر من تمام شده بود...
مطالب مرتبط: کدام راه میانه؟ (1) - کدام راه میانه (2) - بر مدار ولایت - آنچه دیگران ندارند -
پی نوشت: هیچگاه توفیق زیارت حضرت آقا نصیبم نشده است...
کلمات کلیدی:
آقای خامنه ای
امام خامنه ای
حضرت آقا
دیدار با آقا
دیدار رهبری
سلامت
نظام سلامت
- ۱۰
- جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۵۸ ب.ظ
انصافا زیبا بود.
بسیار لذت بردم.
پرداخت ماجرا هم به قدری بیست بود، که حتی بعد از خواندن پینوشت، یقین نداشتم که واقعیت داشته یا نداشته!
سلام سید جان
لطف داری شما