روزی با دوستی صحبتی داشتیم در مورد نخبه یابی. دوست سید ما نکتهای گفت که بس فکرم را مشغول کرد. او که مدتها در زمینه یافتن نخبگان آینده جامعه اندیشه کرده بود گفت :«به نظر من اصلاً نخبگان را نمیتوان یافت!» غرضش بطور دقیق این بود که نخبگان از بس غیر قابل پیش بینی هستند نمیشود نخبه بودنشان را پیش بینی کرد. مثلاً نخبگان لزوماً در نمرات درسی شان موفق نیستند. یا به قول آن دوست سیدمان نمراتشان بالاتر از ۱۴ نمیاید! و از اینجور موارد.
من البته همانجا به او گفتم که این قیاس صحیح نیست. چرا که اولاً خود وی که چنین حرفی زده است اّلا و لابد یک نخبه در زندگی خود دیده است و تعریفی از نخبه کرده است پس این خود مثال نقضی است بر گفته خودش چرا که وی توانسته حداقل یک نخبه را بشناسد پس نخبه ها قابل شناساییاند. مگر اینکه نخبه را اینگونه تعریف کنیم: «انسانهای غیرقابل شناسایی!» البته واضح است که این تعریف عاقلانه نیست و هیچ کاربردی ندارد. اما آنچه که فکر آدم را درگیر میکند این واقعیت است که آنقدر نخبهیابی کار دشواری است که به غیر ممکن میل پیدا میکند! البته این نتیجهگیری هم به تعریف ما از نخبه بر میگردد. به نظر من ویژگی مهم یک نخبه همان غیرقابل پیش بینی بودنش است. حدیثی است به این مضمون که بهشت آکنده از دیوانگان است. در شرح حدیث شنیده ام که منظور از دیوانه کسی نیست که عقل ناسالم داشته باشد بلکه کسی است که آنقدر افعالش صادقانه و خالصانه و مخلصانه است که عوام از درک و فهم چرایی آن عاجزند! این دیوانه میتواند خمینی باشد که یکهو بر میدارد حرف از «سربازانِ در گهواره» میزند و یا نخبگانی باشند مثل گالیله و نیوتن که باز مانند دیوانگان سخن میگویند. و به نظرم نخبگی را میتوان یک امر خنثی شمرد. غرب در امر نخبه یابی قابل قبول عمل میکند. و از علل موفقیت غرب هم همین است. وقتی نخبه را یافتی تنها کاری که باید بکنی این است که کارها را به دستش بسپاری!
در این باره صحنه ای را هیچوقت فراموش نمیکنم. صحنه ای است از فیلم «مردان سیاهپوش۱» که در آن میخواهند از جوانی (با هنرپیشگی ویل اسمیت) آزمونی بگیرند تا وی را استخدام کنند. آزمون شامل یک صحنه نبرد شبیهسازی شده بود که یک سری ماکت هیولا در آن وجود داشت و داوطلب میبایست در زمانی مشخّص به هیولاها تیراندازی میکرد! در این آزمونِ عملی، افراد دیگری هم بودند که در مجموع حدود ۵ یا ۶ نفری میشدند. وقتی آزمون شروع شد همهی شرکت کننده ها به سرعت شروع به تیراندازی کردند؛ مانند مسابقه دو که همه میدوند یا مثل کنکور که باز، همه میدوند! امّا این جوانِ نخبه هیچ تیری شلیک نکرد. صبر کرد و همچنان که زمانش میدوید او خوب محیط را تماشا کرد و بر محیط مسلط شد. ناگاه تیری در تاریکی شلیک کرد. تیر که اصابت نمود، تمام چراغهای صحنه روشن شد. مسئولِ سازمان سنجش(!) از درب وارد صحنه شد و از نخبهی داستان پرسید: «چرا به اون دختر بچه شلیک کردی؟» و نخبه گفت: «چون در این صحنه با این همه هیولای وحشتناک، فقط وجود اون دختر بچه با اون کتابای دستش عجیب بود...»
کلمات کلیدی:
نخبه
نخبه یابی
- ۶
- جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۲۷ ب.ظ
سجاده تان خیلی زیباست .. فقط آدم خیلی باید تفکر کند که بفهمد سجاده است! به نظرم باید روی ریشه های سجاده تان بیشتر کار کنید...یاحق
سلام